BOLTS




Sunday, December 25, 2005

٭
یکی از قشنگترین عملیات جامعه مدنی دیروز در تهران شکل گرفت.
ماجرا این بود که سازمان مدیریت و برنامه ریزی برای محدود کردن جامعه مهندسین مشاور ایران (که بزرگترین نهاد غیر دولتی صنفی مهندسی در ایران است و در دوره خاتمی همکاری زیادی با دستگاههای دولتی و از جمله همین سازمان مدیریت و برنامه ریزی داشت و بر اساس تصمیم دولت برای تفویض اختیار به سازمانهای غیر دولتی کلی اختیار به آن تفویض شده بود) تصمیم گرفت که یک انجمن صنفی وابسته ایجاد کند.
مجمع عمومی این انجمن وابسته دیروز برگزار شد و با استقبال غیر قابل تصور اعضای جامعه مهندسان مشاور روبرو شد.
تعداد زیادی از اعضای جامعه مهندسین در یک اقدام زیبای حرفه ای و صنفی به صورت دسته جمعی در این مجمع عمومی شرکت کردند و به صورت کاملا دموکراتیک با اکثریت قریب به اتفاق آرا، تعدادی از افراد مورد تایید خود( و نه افراد وابسته با سازمان) را انتخاب کردند و با رای جمعی هم مرکز فعالیت این انجمن را در ساختمان جامعه مهندسین مشاور قرار دادند تا نشان دهند که در حرفه شان این بازی های لوس سیاسی جایی ندارد و دوران انجمن های وابسته گذشته است و دوران عمل صنفی رسیده است.
این در حالی بود که تا پیش از این در جامعه مهندسی ایران دو نظر کاملا متفاوت وجود داشت، یکی همین که انجام شد و دیگری اینکه این انجمن را تحریم کنند و هیچکدام در آن شرکت نکنند.

از خودم می پرسم که چه می شد اگر در دوران انتخابات کذایی هم مردم ما به این شعور رسیده بودند که شرکت کردن و رای دادن نتیجه بهتری دارد تا تحریم کردن و غر زدن.



Comments:
nader jan lotfan ye adresi az in jame e baram befrest: hooman_n2006@yahoo.com
 
Post a Comment

........................................................................................

Thursday, December 22, 2005

٭
دست خودم نیست. نمی توانم حرف نا معقول را بشنوم و بعد آنرا به ریاضی ترین شکلی بررسی نکنم.
تقصیر بعضی ها هم هست که فکر می کنند که باید در همه چیز غلو کنند تا عمق ماجرا بهتر نشان داده شود.
دیروز در مسجدی بودم بخاطر وفات کسی. سخنران روحانی مجلس در آخر ماجرا طبق معمول سری هم به کربلا زد و تعریف کرد از امام حسین که در آخر نبرد، دقیقا سیصد و یازده زخم بر بدن داشت.
مجاسبات من تقریب است اما عمق صحبت ایشان را خیلی درست تر نشان می دهد.
فرضیات این محاسبات هم که بعضی هایشان برای ساده شدن محاسبات است و بعضی هایشان هم بر اساس معتقدات عمومی به شرح زیر است :
قطعا امام حسین در سراسر نبرد رو به دشمن داشته است و از شجاعتی که از ایشان تعریف می شود امکان ندارد که ایشان پشت به دشمن کرده باشند بنابر این تمام این 311 زخم به روی بدن مبارک ایشان خورده است.

فرض می کنیم تمام این زخم ها زخم شمشیر باشد و در نتیجه در محدوده زانو تا گردن ایشان وارد شده باشد.
برای سادگی فرض می کنیم که 11 تا از این زخم ها بر صورت مبارک ایشان نشسته باشد و 300 عدد بقیه بر قسمت نامبرده از بدن ایشان وارد شده باشد.
با فرض قد معمول انسان، حدفاصل زانو تا گردن باید چیزی حدود یک متر باشد. جهت سادگی این مقدار برابر 120 سانتی متر فرض می شود. که قطعا با قد رشید ایشان نیز همخوانی بهتری دارد.
فرض می کنیم که هر کدام از این زخم ها فقط 5 سانتی متر طول داشته باشند.
فرض می کنیم که عرض بدن مبارک امام 50 سانتی متر باشد.
بر این اساس طول زخم های وارده به بدن مبارک ایشان از طرف لشکر شمر برابر 1500 سانتی متر می شود.
اگر فرض کنیم که این زخم ها بندبال همدیگر در تمام عرض بدن قرار گرفته باشند، باید 75 عدد زخم عرضی بدن ایشان را طی کرده باشد.
در نتیجه فواصل هر خط زخم از خط مجاور تنها 16 میلی متر خواهد بود.

هیچکس از شیعیان در عظمت حرکت امام حسین تردیدی ندارد. اما لازم نیست که با چنین صحبت هایی کل ماجرا را زیر سوال ببریم.
شاید بهتر باشد که سخنرانان محترم قبل از آنکه تعداد دقیق زخم ها را که معلوم نیست چه کسی وسط معرکه شمرده است و اینکه در آن زمان پزشکی قانونی چطور گزارش می داده است را برای مستمعین برشمرند، ابتدا به عقل خود مراجعه کنند.
اصولا مراجعه به عقل کار خیلی مهمی است که کمتر انجام می شود.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, December 20, 2005

٭
این تازه اول ماجراست.
خدا سال دیگر را رحم کند



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, December 07, 2005

٭
چند روزی است که یک چیزهایی به ذهنم می آید تا بنویسم. مثل آن موقعها که می نوشتم.
اما فرصت نوشتن ندارم. منظورم این است که فرصت فکر کردن به نوشته را ندارم که بازنویسی اش کنم و پخته اش کنم.
حتی نه آنقدر که بتوانم نام اتود را بر آن بگذارم.
دیروز می خواستم بنویسم :
باد که آمد، شال گردن آدم برفی ها را برد
و آنان را عریان در برابر آفتاب رها کرد
تا از آنان تنها چشمان بی پلکشان بماند خیره به بهار
اما بهار این میان روح خود را می جست
از شکوفه گیلاس و از عطر بید مشک

امروز هم یاد یک سری اتودهایی افتاده بودم که یکزمانی می نوشتم و البته به جایی هم نرسید
چیزهایی مثل این :
مرا ببین
سنگ به سنگ می سایم تا جرقه ای برآرم
تا آتشی بیفروزم
تا آهن سخت را بدان بگدازم

که البته هر دو تای این ها چیزهای لوس و بی خودی شد.
احتمالا دلیلش خشکیدن استعداد من است.



Comments:
شما مشکل تان همان اجاق و پوف و این حرف هاست پسرم!
 
baradar Bolts!,ooni ro ke tu weblog-e Sir Hermes Marana goftin har ki bekhad behesh midin( room be difal!),man vakham!....ertebatat-e weblogetoon rah nemidad ,inja goftam ,az oonjayi ke ertebatat-e weblog-e manam rah nemide mail addresso marghoom mifarmayam(tirip por-roo bazi): shaqayeq.talebi@gamil.com

marhamate ali ziad
 
Post a Comment

........................................................................................

Thursday, December 01, 2005

٭
من یک عادت بدی دارم که اخباری را که می شنوم با عقلم می سنجم. مثلا وقتی که می شنوم که قرار است به مناسبتی، یک و نیم میلیون بسیجی استان تهران در جایی جمع شوند تا رئیس جمهور برایشان سخنرانی کند، ناگهان عقل محاسبه گر من بکار می افتد.
همشهری روز 6 آدر را که ببینید عکسی انداخته است از آقای رئیس جمهور در حال سان دیدن از این بسیجی ها.
حساب و کتابهایی که اینجا می نویسم شاید خیلی دقیق نباشد، بعضی جاها تقریب خیلی زیادی هم دارد اما حدود ماجرا را خوب روشن می کند.
عکس همشهری را که نگاه کنید، صفی از بسیجیان را در آن می بینید که حدود ده نفر عرض دارد. با یک محاسبه ساده می شود گفت که طول صف باید یکصد و پنجاه هزار نفر باشد. اگر فرض کنیم که فاصله افراد متوالی با هم حدود 80 سانتی متر باشد، آنوقت متوجه می شویم که طول این صف چیزی خواهد بود در حدود 120 کیلومتر. یعنی تقریبا فاصله تهران تا آمل یا تهران تا قزوین. در اینجا باید توجه کنیم که طول مسیری که دوندگان ماراتن می دوند چیزی در حدود 40 کیلومتر است و در نتیجه آقای رئیس جمهور در این روز سه برابر ماراتن راه رفته است.
علاوه بر این با فرض سی نفر در هر اتوبوس، برای حمل و نقل این افراد به 50000 اتوبوس نیاز داریم. که اگر طول هر اتوبوس را 10 متر در نظر بگیریم، این اتوبوسها قطاری به طول 500 کیلومتر ایجاد خواهند کرد. یعنی فاصله تقریبی تهران تا اصفهان.
در ضمن اگر فرض کنیم که این افراد هرکدام حدود نیم کیلو غذا و آب در طی این مراسم خورده باشند، نیازمند هفتصد و پنجاه تن اغذیه خواهیم بود که با فرض 5 تن برای هر کامیون، قطاری از کامیون به طول 150 ماشین باید برای تدارکات این عزیزان استفاده شده باشد.
می شود همینطور ادامه داد، مثلا حساب کرد که اگر این دوستان تنها به اندازه یک لیوان چای که صبح خورده اند نیاز به دستشویی داشته باشند، از قرار هر نفر 200 سی سی، آنوقت سیصد هزار لیتر اوره و اسید اوریک و امثالهم وارد منطقه عملیاتی مورد نظر شده است و حساب کرد که اگر هر نفر تنها یک دقیقه در دستشویی مانده باشد و اگر مراسم پنج ساعت طول کشیده باشد، آنوقت حدود 5000 عدد کابین دستشویی مورد نیاز بوده است. و می توان این حسابها را الی آخر ادامه داد.



Comments:
می شود آقاجان، می شود... شما نمی دانید از دست احمدی نژاد چه کارهایی بر می آید! او وقتی در برابر چشم میلیلاردها انسان در روی کره زمین حفاظ مخفیانه ایجاد می کند (که عمرا دیوید کاپرفیلد هم به خواب نی دید) این که دیگر چیزی نیست! تهمت ناروا نزن که اصلا در این مورد هیچگونه ابهامی نیست
 
حالا شاید تو روزنامه به "ریال" نوشته اند... منظورشان صدو پنجاه هزار نفر بوده.. مثل من که قد ام(طول ام) را به ریال می گویم.. مانکن محسوب بشوم
 
داداش شما برو اجاقتو فوت کن . به کار احمدی نژاد چیکار داری . تازه بسیجیا تو شلوارشون جیش می کنن که مملکت جیش بارون نشه و گلستان بشه.
 
Post a Comment

........................................................................................

Monday, November 28, 2005

٭
برای صندوق خونه نوشتم که "بهار" وقتی خودشو پیدا می کنه که ...
و بعد یاد اون آهنگ دوست داشتنی "عروسی" محمد نوری افتادم. اونجاییش که میگه :
عروس با اوت تور سفید، رقصشو پیدا می کنه.
یک رقص هست که سالهاست که می خواهم بنویسمش و نمی تونم. تصویرهای اون رقص انقدر در ذهنم پیچیده شده که دیگه مطمئن نیستم که اصلا چنین صحنه هایی اتفاق افتاده یا نه.
اما از یک چیزی مطمئنم. گوش کنید :
تاب می خورد بدنش بی آنکه چیزی از قواعد جهان بر آن حاکم باشد خم می شود بر زمین و بر می خیزد بی آنکه جاذبه در برابرش مقاومتی کند. بعد دست راستش را مشت می کند نیم خیز می شود تا مشتش به زمین برسد و بعد آنرا آرام بالا می کشد. درست از میان بدنش و بالا می برد تا جایی که دستش می رسد. بعد آنچیزی که در مشتش بود آتش می گیرد و آتش پاین می آید تا تمام وجودش را بگیرد و بعد از هم می پاشد. قسم می خورم که از هم پاشید. به تمام اتمهایش تجزیه شد چراکه هیچ چیزی در جهان مادی امکان تجربه چنین کاری را ندارد.

از یک چیز دیگر هم مطمئنم: وقتی که بتوانم این رقص را آنجوری که بود بنویسم دیگر چیزی نخواهم نوشت. چون تمام چیزهایی را که در زندگی برایم مهم بوده است گفته ام.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, November 23, 2005

٭
جناب آقای مارانای جونیور درست در همین لحظه در راه هستند.
امیدواریم که ایشن زود به مقصد برسند و انقدر خانم مارانا را اذیت نکنند.
تا دقایقی دیگر جمعیت خانواده مارانای کبیر حدودا 50 درصد افزایش می یابد.
ما خوشحالیم که اولین نفری هستیم که این موضوع را به ایشان تبریک می گوییم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, November 13, 2005

٭
ما یک وبلاگی را شروع کردیم که اسمش هست آشپزباشی. ولی سوتی دادیم و آدرسش را غلط رجیستر کردیم :
Http://www.ahspazbashi.blogspot.com

وبلاگ عمومی هم هست. یعنی اینکه :
Username : ashpazbashi
password : khoraki
تا اینجای کار هم سرخاب صندوق خونه یک دستور فسنجون توش گذاشته.
نوش جان



Comments:
نادر جان
لطف كنيد و قرمه سبزي رو بزاريد.از گفتن اسمش هم دهنم آب اوفتاد!!!!
 
nader jan ta jaee ke yadame amare makaroni haye khoshmazato be hichkas nemidadi!
 
Post a Comment

........................................................................................

Saturday, November 05, 2005

٭
آقای شاه سینا صرامی به دنیای ما قدم گذاشت و با این عمل نسل پادشاهان اسطوره ای را ادامه داد. البته اینکه چطور از پدری مثل آقای الف چنین پسری بوجود آمده است خودش یکی از اسرار خلقت است. ما هنوز که ایشان را ندیده ایم اما همینکه شنیده ایم ایشان در همین سن کم چند روزه چندین برابر پدرشان فرهیخته هستند .
پیامبر هزاره سوم حضرت سید ابولفضل بیرقدار هم همین امروز و فرداست که ما را مشعوف کنند و جهان را از این سردرگمی نجات دهند. اینکه از آقای سر هرمس مارانا هم چنین فرزند خداشناسی بوجود بیاید هم از همان عجایبی است که در پاراگراف قبلی گفتیم.

اما دنیا بیش از آنکه از فضاهای پر تشکیل شده باشد، دارای فضاهای خالی است. برای تشکیل فضای خالی در جهان، ما دست بکار شده ایم و فرزندمان را که عدم باشد به جهان هدیه داده ایم. این فرزند ما چند میلیارد سال عمرش از خود ما و مادرش بیشتر است.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Friday, October 28, 2005

٭
کاش آقای سر هرمس مارانای کبیر از آن بالا که نگاه می کنند، نقطه روشنی در اوضاع پیدا کنند. از این پایین که اوضاع تیره و تار است.
تنها راه کوتاه مدتی که به فکر من می رسد این است که یک مشت نخودچی کشمش بریزند در دهان طرف تا اینکه یکی دو ماه مشغول باشد و حرف نزند. اگر به جای نخودچی قرص والیوم بدهند که یکی دو ماه کلا بخوابد و هیچ کاری نکند که چه بهتر. بلکه عقلا عقلشان را روی هم بگذارند و در این مدت که طرف خوابیده است اوضاع را رفع و رجوع کنند.
آخر یکی نیست از طرف بپرسد که این چه حرفی بود که زدی، بابا جان ناسلامتی تو الان برای خودت کسی هستی، از این حرفها بزنی می شود تیتر بی بی سی و سی ان ان و برایمان دردسر می شود. چنانچه شد.

در ضمن ما پریروزها حرفهای آقای حسن سبحانی را می خواندیم و دیدیم که ایشان در مدتی که در مجلس بوده اند اندکی کارآموزی کرده اند و چیزکی از اقتصاد فهمیده اند و دیگر از آن محاسبات خیره کننده که اثبات می کرد قیمت بنزین باید لیتری 32 تومان باشد انجام نمی دهند. بر این اساس بود که متوجه شدیم که اصولا بزرگترین مشکل ما این است که بعضی ها بعد از اینکه به مقام رسیدند تازه می خواهند کارآموزی کنند. و اگر این کار را قبلش انجام بدهند در هر دوره چند سال مملکت ما جلو می افتد.

علاوه بر اینها ما با توجه به بخشنامه جدید که لیبرالیسم و سکولاریسم و فمینیسم را ممنوع کرده، سعر کردیم که بعضی حرفها را در قالب فتیشیسم بزنیم ولی شرممان آمد. حالا شما خودتان مجسم کنید که ما چه چیزی را در کابینه به صورت فتیش تصویر کرده بودیم که خودمان هم شرممان آمد.

اما بالاتر از همه اینها از اکبر گنجی هنوز هم خبری نیست. کک کسی هم نمی گزد. ظاهرا ایشان بدلیل پارگی مینسک باید دستشان فیزیوتراپی شود. اما فیزیوتراپی شان واگیردار است و در نتیجه ایشان همچنان در قرنطینه بسر می برند. طبق مطالعاتی که من کردم قرنطینه یک مدت مشخصی دارد که بستگی به بیماری مربوطه دارد. احتمالا فیزیوتراپی آقای گنجی از آن نوعی است که خیلی خیلی واگیردار است و تا زمان مردن بیمار هم خوب نمی شود

از همه اینها مهمتر ما یک دستور غذا در کامنت های صندوق خونه گذاشته ایم که هر کس که درست کرد باید یادی از ما بکند وگرنه عاقش می کنیم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, October 23, 2005

٭
1-گاهی کم سوادی کار دست آدم می دهد.
مثلا خود من.
من از زور کم سوادی فکر می کنم که قرنطینه یک جایی است که برای بیماری های واگیردار است.
علاوه بر این خیال می کنم که پارگی مینیسک پا بیماری واگیردار نیست.
برای همین هرچه فکر می کنم نمی فهمم چرا باید فیزیوتراپی پای اکبر گنجی در قرنطینه زندان انجام شود.

2- آقای ونگز دوست داشتنی رفتند به آستین تگزاس تا در کنفرانس شرکت کنند. ما به ایشان توصیه می کنیم که در آستین مراقب پاچه شان باشند.

3- کتاب افتضاح "شهر جانوران" ایزابل آلنده را هم خواندم و به این نتیجه رسیدم که احتمالا کتاب خانه اشباح و قصه های اوالونا و از عضق و سایه ها را این نویسنده ننوشته است بلکه پول داده است کس دیگری برایش نوشته است.
انقدر که این کتاب آبکی و دو ریالی بود که حد ندارد. خواندنش را حتی به زنهای حامله ای که در خانه مانده اند هم توصیه نمی کنم. بحایش یک کتابی را که قبلا خوانده اند دوباره بخوانند بهتر است.

4- ما از این به بعد از نوشتن درباره سکولاریسم و فمینیسم و نهیلیسم و لیبرالیسم معذوریم چونکه آقای احمدی نژاد فرموده اند که اینها ممنوع است. از این به بعد در مورد فاشیسم و کمونیسم و فتیشیسم و سادیسم و امثالهم می نویسیم.



Comments:
اون فتیشیسم رو من هستم بدجور، نوشتنش سوژه میشه واسه هیات دولت
 
Post a Comment

........................................................................................

Saturday, October 15, 2005

٭
هيچ ايده اي جز تغيير وجود ندارد، هيچ ايده اي جز از هيچ به هيچ و وقتي چيزي از هيچ مي آيد، مي تواند به هيچ هم برگردد. و من باور دارم كه ما به سوي سراشيبي لغزاني به سمت هيچ مي رويم.


این همه کار حتی من را هم به ورطه پوچی می اندازد. دیروز و پریروز که پنج شنبه و جمعه ام باشد را هم تا دیروقت شب سر کار بوده ام. امروز هم وضعم همان است، فردا و پس فردا و لا اقل تا آخر این هفته اوضاع همین است که هست.
از آن لیست بلند بالا، گزارش فاز یک ایستگاه مترو را رد کردم و مجموعه مسکونی کیش را. بادگیر ایران خودرو را هم امشب تمام می کنم. آن ساختمان عجیب غریب سیمان شرق را هم دادم یه نقشه کشی و تا چند روز ریختش را نمی بینم.
اما فکر نکنید که کارهایم کمتر شد، بجای اینها که تمام شد، اینها شروع شد :
ساختمان شهرداری اهواز ( که یک چیزی است شبیه جمیرا بیچ ! )
یک مجموعه ساختمان خرده ریز برای پتروشیمی
یک تغییر دتایل برای قطار شهری تبریز

خدا آخر و عاقبت همه ما را بخیر کند.

بدی این کارهای من این است که هر چقدر هم که کار می کنم، باز هم حساب بانکی ام همان است که بود. یک ریال هم اضافه نمی شود.
در واقع یکی از کارهای هر روزه من این است که نامه بنویسم که جناب آقای فلان لطفا حق الزحمه اینجانب را که از زمان دقیانوس عقب افتاده است بدهید. آنها هم جواب می دهند که باش تا بدهیم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Saturday, October 08, 2005

٭
1- هيچ ايده اي جز تغيير وجود ندارد، هيچ ايده اي جز از هيچ به هيچ و وقتي چيزي از هيچ مي آيد، مي تواند به هيچ هم برگردد. و من باور دارم كه ما به سوي سراشيبي لغزاني به سمت هيچ مي رويم.

دوباره بخوانیدش. درست مثل کتاب واژگان نیست ؟ انگار که قسمت گم شده ای باشد از کتاب واژگان که آقای آیزنمن وسط سخنرانیش جا داده است.

2-آقای بارون ونگز فاتح دوباره وبلاگ دار شده است. این هم خبر خوب امروز.
وبلاگستان بدون ایشان چیزی کم داشت.
آدرس وبلاگشان هم هست :
http://manintexas.persianblog.com

3- ما یک دوستی داریم که قرار شده است عروسی اش را در دوبی برگزار کند ما در همینجا از ایشان اعلام برائت می کنیم. و اعلام می کنیم که ما از اوناش نیستیم که حاضر باشیم حتی بخاطر عروسی این دوست عزیز هم که شده پایمان را در محل بی هویتی مثل دوبی بگذاریم.

4- زیاده عرضی نیست.
ما انقدر کار داریم که نمی دانیم چه کنیم برای همین وبلاگ می نویسیم.
لبست کارهای من از این قرار است :
یک عدد ایستگاه مترو
یک مجموعه مسکونیدر کیش
یک ساختمان اداری خیلی عجیب غریب در مشهد

یک مجموعه مسکونی در نزدیکی تهران
یک مجموعه پل خرده ریز
یک اتاقک تاسیساتی و جراثقال برای یک کارخانه اتومبیل سازی
اصلاح نقشه های ترمینال یک فرودگاه
یک بادگیر برای همان کارخانه کذایی

همه اینها را هم قرار است همین هفته تحویل بدهیم.
شما جای من بودید خل نمی شدید؟



Comments:
ببین من هم در مورد به سمت هیچ رفتن.. در بسیاری از حوزه ها حسابی با تو موافقم.. حالا که داریم همه گی بسمت هیچ می رویم.. بهتره انقدر کار نکنی... جاش یک فیلم خوب ببینی... یا کتاب خوب بخوانی...
 
Post a Comment

........................................................................................

Thursday, October 06, 2005

٭
اين قسمتي است از آن سخنراني پيتر آيزنمن كه وعده اش را داده بودم. همه اش را بايد بخوانيد. هر سيزده صفحه اش را. حتي براي من كه معمار نيستم هم انقدر جذاب بود كه چندين بار خواندمش. گمانم همين روزها بايد متن آنرا در سايت رسمي كنگره 2005 استانبول بگذارند. حتم دارم كه متن انگليسي اش خيلي هم جالبتر از اين است.

…مسئله اين است كه ما داريم توسط نمايش خفه مي شويم و هرروز بيش از پيش كامپيوتربازها برنامه هاي جديد كامپيوتري را استفاده مي كنند تا تصاوير نمايشي جذاب توليد كنند، در حالي كه هيچ هدف اجتماعي اي براي آنها وجود ندارد.
هيچ ايده اي جز تغيير وجود ندارد، هيچ ايده اي جز از هيچ به هيچ و وقتي چيزي از هيچ مي آيد، مي تواند به هيچ هم برگردد. و من باور دارم كه ما به سوي سراشيبي لغزاني به سمت هيچ مي رويم. و اين علت آن است كه من امروز با همه شما صحبت مي كنم زيرا من متوجه شده ام كه من جزئي از بازي آخر هستم. اينها آخرين اتوگرافهايي هستند كه من بايد امضا كنم.
زيرا ستارگان مهماري در حال غروب هستند. وقتش هم رسيده است و من فكر مي كنم كه اگر شما چيزي با خود از اينجا مي بريد، آن چيزها مونوگرافها و عكس ها نيستند. من فكر مي كنم كه شما بايد تمام اين دوربينها و موبايلها و غيره را دور بياندازيد ، چون شما در حال مصرف هستيد و دليل اينكه من دارم امشب جدي صحبت مي كنم اين است كه مخالف مصرف كردن شما هستم. من مخالف مصرف شما از نمايش ها و تصاوير و ستارگان معماري هستم زيرا شما هرچه بيشتر مصرف كنيد، آنها بيشتر زاد و ولد مي كنند.
پس توصيه من اين است كه بايد شروع كنيم به دوباره انديشيدن درباره زبان معماري كه واقعا خودش را عوض نكرده و تغيير نداده است. تغييري براي يك هدف. منظور اين نيست كه براي همان اهداف اجتماعي كه در مدرنيسم داشتيم، چون همه چيز تغيير كرده است ولي چيزهاي ديگري هم هستند كه نياز به اهداف اجتماعي دارند و مهم هستند…
(از ترجمه مهندس كرمانيان)

پ.ن. انگار من فيلتر نشده ام. چون خودم هم دوباره مي توانم وبلاگم را ببينم.

پ.ن. هيچ ايده اي جز تغيير وجود ندارد، هيچ ايده اي جز از هيچ به هيچ و وقتي چيزي از هيچ مي آيد، مي تواند به هيچ هم برگردد. و من باور دارم كه ما به سوي سراشيبي لغزاني به سمت هيچ مي رويم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, October 05, 2005

٭
جای کسانی که فیلم سخنرانی پیتر آیزنمن را در جامعه معماران ندیدند خالی بود.
من که معمار نیستم لذت بردم چه برسد به معماران.
با تمام وچجود دیدم که چرا یک انسان جهانی می شود و چطور یک نفر بزرگ فکر می کند و آینده را می بیند.
اگر فرصت کردم قسمتهایی از سخنانش را در اینجا می نویسم.

اما جای همه بیشتر خالی بود تا ببینند که بهرام شیردل چه شیرینکاری ای کرد و چطور جمعیت دست به دست هم دادند و حالش را گرفتند و کردند در قوطی. خوش گذشت.

در ضمن تاسف هم خوردم برای جامعه معماری کشورمان که از بحث هایی که بعد از سخنرانی در مورد آن انجام دادند معلوم شد که هیچکدامشان یک عدد کتاب فلسفی چاپ 30 سال اخیر را نخوانده اند.



Comments:
man ke kharej nistam !! pas che joorimitoonam weblogeto bekhoonam?
 
خواهرم شين، چون توليد سربازان امام زمان از فرايض است، هيچ وبلاگي بر زن حامله فيلتر نيست! آره قربونت!
 
این فتوای علی شاهکار بود...
راستی بولتس عزیز این
word verification
شما چرا اصول دین می پرسد
.. من هی تایپ می کنم.. هی قر می آد.. یک تازه اش را می آورد.. هی سخت ترش را هم می آورد
.. دقیقا مثل امتحان
Toefl and GRE
 
Post a Comment

........................................................................................

Sunday, September 18, 2005

٭
وبلاگ ما را هم فیلتر کردند.
مبارکمان باشد.
البته همچنان می توانیم بنویسیم ولی خودمان نمی توانیم بخوانیمش.
هرچند به دلمان خیلی هم بد راه نمی دهیم. بالاخره نصف خوانندگان اندکمان در خارج از این مملکت به سر می برند و فیلتر ندارند.
خوش به حالشان.



Comments: Post a Comment

٭
حرفهایش را شنیدید ؟

خوشحالم که فرزندی ندارم که نگرآن آینده اش باشم.

کاشکی حرفهای آقای هرمس مارانای کبیر درست از آب در می آمد.
کاشکی کابینه هم همانطوری بود که آقای الف پیش بینی کرده بود.
اما حیف که پیش بینی دایی حان ناپلئون درست از آب درآمد :
چیزی که حدی ندارد حماقت است.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Thursday, September 15, 2005

٭
راستی! کسی نمی خواهد دیگر کتاب واژگان بنویسد ؟
یهچ سوژه ای به فکر هیچکس نرسید ؟



Comments:
allo... 1..2 .. 3.. azmayesh mikonam.. in chera farsi neminevise?!!!
dar har hal .. man dar sadad neveshtan yek ketab-e GOlVazhegan hastam... sozhash ham hamine ke Golvaghe bashe avaz Vazhe... taghdimesh ham mikonam be ALI WANGZ va observation hayash...
 
Post a Comment

٭
نازلی هم رفتنی شد.

سام و سارا هم که همین روزها می روند.
افسانه و علی هم می روند.
ما می مانیم و حوضمان.

در ضمن برخی مطلعین خانم نازلی را دیده اند که بک پر در کلاهش گذاشته است و دارد تمرین تیرو کمان می کند. اینطور که از برخی اخبار تایید نشده فهمیده ایم، ظاهرا رابین هود با ماریان به هم زده است و حالا به خانم نازلی پیشنهاد ازدواج داده است.
" به طرف جنگل شروود" !



Comments:
نگران نباش نادر جان! ما تا وقتی ترکیه نرفته تو اتحادیه اروپا همینجاها هستیم!! (یعنی حداقل تا 40 سال دیگه) نه ؟
 
سلام ، یکی از دوستان گفته بود که از رابین هود و اینها صحبت کردی، گفتم هر چقدر هم فرصت کوتاهه بیام سری بزنم اینجا، ببینم چه خبره. از آخر به اول وبلاگت رو خوندم... تا به میرا رسیدم،میخواستم بنویسم که میرا قدیمی تر از اون حرفهاست که بشه گفت کهنه ست سوژه اش... مدتها زیر میزی بوده و مثلا من فتوکپیش رو خوندم ...
بعد می خواستم بپرسم سیمای زنی در دوردست رو دیدی؟
و دست آخر اینکه، از کجا ماجرای رابین هود رو متوجه شدی، ما که خیلی قایمش کرده بودیم!
 
Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, September 07, 2005

٭
آقای سر هرمس مارانای کبیر در مرقومه شان به ما نوشته اند :

نكنه كه ما فقط داريم ذهنيت هامون رو زندگي ميكنيم

و البته وعده هایی هم داده اند از باغچه ای که در آن هم استیک هست و هم نوشامیدنی فرانک.

من هم نگران این ذهنیتی هستم که در آن زندگی می کنم.

منظورم این است که اگر این دنیا ذهنیت من است و این همه بدبختی شامل الفنون و بمب اتم و آفریقا و فقر و کاترینا و گنجی و امثالهم در ذهنیت من اتفاق می افتد، حقیقتا نیازمند یک روانشناس هستم تا این کابوسهای غریب را از ذهن من بیرون بکشد.
هرچند که آن استیک را بدون کمک روانشناس هم می توانم بخورم. بخصوص با ارادتی که به جناب فرانک دارم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, September 04, 2005

٭
"میرا" را عاقبت خریدم و خواندم. می دانستم که نباید بخرمش. دو سه باری پیش از این بازش کرده بودم و نیم صفحه ای خوانده بودم و می دانستم که خوشم نخواهد آمد. اما عاقبت آقای صفار هرندی کارش را کرد. منظورم این است که از ترس اینکه تا چند سال دیگر کتاب بدرد بخور در کتاب فروشی پیدا نکنم، رفتم و هر چیزی را که ممکن بود در این مدت بخوانم خریدم.
میرا را بیشتر بخاطر لیلی گلستان خریدم. بخاطر اینکه سلیقه اش را در انتخاب کتابهایی که ترجمه می کند دوست دارم. یا بهتر بگویم، قبل از اینکه میرا را بخوانم سلیقه اش را در انتخاب کتابهایی که ترجمه می کند دوست داشتم.
حقیقتش این است که میرا کتاب بدی نبود. مشکلش این بود که ایده اش انقدر پوسیده و نخ نما و تکراری بود که حالم را به هم می زد.
باورتان نمی شود ؟ گوش کنید :

کتاب در آینده دوری می گذرد که یک دولت با اقتدار کامل همه را تحت کنترل دارد و همه موظفند که همدیگر را دوست داشته باشند و همیشه حکایت های بامزه تعریف کنند و همیشه بخندند و همه دیوارهای تمام خانه ها شیشه ای است و هرکس هم که از این چیزها خوشش نیاید جراحی اش می کنند تا خوشش بیاید. در ضمن یک ماسک خندان هم به صورتش پیوند می زنند. هرکس باز هم خوب نشد می کشندش. در ضمن هر وقت هم کسی یک کمی پیر شد و از کار افتاد می کشندش

به نظر شما بوی ایده گندیده و پوسیده نمی آید ؟ یک چیزی مثل اینکه کسی از ته ظرف آشغال تکه های باقی مانده یونی کامپ و بیسکوییت سبز و دنیای شکفت انگیز نو و سه چهارتا اثر دوست داشتنی قدیمی دیگر را بیرون کشیده باشد و با تف به هم چسبانده باشد تا قصه ای سر هم کند.



Comments:
يك چيز كوچك را فراموش كرديد عزيز برادر

چاپ اول كتاب ميرا مال سال 54 است يعني سي سال پيش

واسه اون موقع كه اين همه كهنه نبوده، بوده؟
 
راستش تاریخ چاپ اول را ندیده بودم. اگر اینطور باشد که سلیقه خانم گلستان را دوباره تبرئه می کنم. حتی حاضرم اعاده حیثیت هم بکنم. کتاب برای 30 سال پیش قدیمی نیست. آن موقع ها هنوز این سوژه تازه بود.
 
Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, August 31, 2005

٭
حسرت به دلم مانده است که روزنامه را باز کنم و خبر خوب بخوانم.
می ترسم حسرت زندگی کردن در کشوری که خرد در آن حکم فرماست را هم به گور ببرم.

به سرم می زند که بروم. اما هر کجا که باشم خانه من نیست. گیرم نازلی بگوید که هیچکجای دنیا غریبه تر از همینجا نیستیم. نمی دانم. شاید اگر کارد به استخوان برسد..
هرچند که این کاردی که آقایان نشان می دهند، همین روزهاست که از استخوان هم بگذرد.

در حسرت این بودم که حرف منطقی بخوانم از کسی که سردمدار کاری است یا کار منطقی ببینم از کسی از اتباع این خاک.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Saturday, August 27, 2005

٭
ما دیشب منزل کسی مهمان بودیم. نصف مهمانها از ترس دولت فخیمه جدید نیامدند. ما هم تا برگردیم خانه مان لرزیدیم و آن دو قلپی هم که نوشیده بودیم با دیدن هر چراغ گردانی کوفتمان شد. و این است وضعیت ما در حداقل چهار سال آینده. ایست های بازرسی هم برگشتند سر جایشان. پریشب سه جا در شهرک غرب ایست بود. مبارک است.



Comments:
ma ham inbar mosaferate be iran koofteman shod. albate na bekhatere didane cheraghgardanha va ist bazresiha. balke be khatere nadidane bazi az doostan!!
 
خب ببخشيد كه ما هي داريم اين وسط پارازيت ميديم اما جاتون خالي هفته پيش رفتيم اون رستوراني كه باغچه داره و قراره كه به زودي با هم بريم و باز جاتون خالي يه استيك معركه خورديم و عرق فرانك رو هم چاشني اش كرديم و كلي هم خوش گذشت

نكنه كه ما فقط داريم ذهنيت هامون رو زندگي ميكنيم ن. جان؟
 
Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, August 17, 2005

٭
چه چیلیسای چوب چیلیه تراش

تقصیر نازلی است که این جمله در سر من افتاده است و هر وقت که فکرم خالی می شود، این جمله به فکرم می آید.

چه چیلیسای چوب چیلیه تراش

لااقل کاش معنی داشت. گیرم که خیلی چیزها معنی ندارد، اما لااقل کاش جمله ای که انقدر در فکر من می چرخد معنی داشت.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Saturday, August 13, 2005

٭
هنوز هیچی نشده، تاثیر بی نظیر آقای رئیس جمهور حسابی روی اوضاع کار دیده می شود.
مهمترین سند برای این امر هم همین نوشتن من است. یعنی اینکه کار انقدر کم شده است که وقت نوشتن دارم.



Comments:
غر نزن برادر! مهمانی بگیر که شدیدا در حسرت یک خوشگذرانی شبانه ایم! مگر نمی بینی خانم شین چه غوغایی در بلاگش به پا کرده است، کمی عبرت بگیر و رفقا را دعوت کن...
 
آقا چاکريم! ما از اين بلاد راقيه داشتيم امروز زندگينامه وزراي پيشنهادي رو مي‌خونديم. چه تيکه‌هايي!!! وزير علوم و تحقيقات که ديگه شاهکار خلقته که بزرگترين حرکتشون عضويت در هيات امناي کتابخانه‌هاي استان کرمان بوده! دو تا فارغ‌التحصيل از دانشگاههاي کشمير و بنگلور هندوستان هم هستن که هر دو مسلط به زبان انگليسي هستن. خدا آخر عاقبت رو بخير کنه
 
Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, August 03, 2005

٭
از امروز دیگر خاتمی رئیس جمهور سابق ماست و می پیوندد به همه چیزهای خوبی که از گذشته به یاد می آوریم. انگار که خوبی در این کشور همیشه در گذشته رخ می دهد. ما در گذشته رئیس جمهورمان خاتمی بود. در گذشته ابرقدرت بودیم. در گذشته شاعران بزرگی داشتیم. در گذشته هنر نزد ما بود و بس. اما امروز دیگر نه ابرقدرتیم، نه هنر نزد ماست نه رئیس جمهورمان خاتمی است. شاعران مان هم دیگر مرده اند.

اما چیزی هست که هنوز داریم. همان دارایی همیشه مان که در گذشته داشتیم و در آینده هم خواهیم داشت. گوش کنید :

می نشیند صیدا و بعد در ماشین را می بندد. تات می پرسد ، بالاخره کوتاهش کردی ؟
صیدا لبخند می زند و در نگاهش شیطنتی هست.: کوتاه کوتاه.
تات می گوید : ببینم.
صیدا دستش را به روسری می زند و روسری را می لغزاند تا گیسوان تازه اش را بنماید.
آرام می لغزد روسری ، آنقدر که تات فرصت کند هر دانه از آن گیسوان را با نگاه از آن خود کند. هر یکی شان را به وصفی بنوازد و به تک تک شان عاشق شود.

عشق از آدمی فراتر می رود و تراوش می کند به هر آنچه با اوست، و هر آنچیزی که هست را ابزاری می کند برای تجلی اش. حتی جاذبه را هم توان آن نیست که فایق آید بر آن آنگاه که جلوه می نماید.



Comments: Post a Comment

٭
دکتر محمود یا چگونه یادگرفتم بترسم و به بمب اتم نفرت بورزم (قسمت سوم)
-------------------------------------
2- بی ریشگی
آنجا که در جهان عقل حکمران است، سیاست و احزاب را پیوندی ناگسستنی است. عمل سیاست تنها از طریق حزب انجام می شود. و حزب دارای پایگاه اجتماعی مشخصی است. برنامه سیاسی و اجتماعی معلومی دارد و در قبال تصمیماتش مسئول است.
در اینجای جهان که ما هستیم، حزب ، ناسزایی است در کنار تمام آن دستاوردهای دوست داشتنی بشری که به عنوان فحش و تهمت و ناسزا از آن نام می برند، مانند لیبرال و سکولار.
دلیلش بیش از آنکه دوری عارفانه ما از مادیات و قدرت باشد، ناتوانی ماست در عمل جمعی.
احمدی نژاد کاندیدای هیچ حزبی نیست. پایگاه اجتماعی مشخصی هم ندارد. برنامه سیاسی و اقتصادی هم ندارد. در قبال تصمیماتش هم هیچ مسئولیتی نمی شناسد. اعضای کابینه اش مشتی گمنامند که از مدیریت تنها آن می دانند که به کار اداره چکمه پوشان می آید: فرمان پذیری و فرمان رانی.
احمدی نژاد ریشه در هیچ چیزی ندارد، اندیشه ای هم از خود ندارد و هر آن رنگی عوض می کند. چیزی می گوید و تکذیب می کند. آسفالت تهران را 45 روزه درست شده می خواهد و بعد تکذیب می کند. کلهر را به مصاحبه می فرستد بعد تکذیب می کند. شعار معیشت و نفت سر سفره را هم بعد تکذیب می کند.
دشمنان هم که همیشه هستند تا همه چیز را به آنان نسبت دهیم و از خود سلب مسئولیت کنیم. لازم باشد همه چیز را به گردن دولت خاتمی و هاشمی می اندازیم. کم آوردیم ، سیاست های غلط رژیم شاه را بهانه می کنیم. بیشتر کم آوردیم تقصیر را می اندازیم گردن هخامنشیان.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Saturday, July 30, 2005

٭
به نقل از سایت روزآنلاین :
بر اساس آخرین اطلاعات رسیده گنجی در ساعت 12 دیشب در بیمارستان میلاد و در برابر چشم ماموران سعید مرتضوی بیهوش شد. خانواده وی قرار بود ساعت 6 بعد از ظهر دیروز با وی ملاقات کنند، اما ماموران دادستانی به دستور سعید مرتضوی از ملاقات خانواده گنجی با وی مما نعت به عمل آوردند. اما خانواده گنجی از خروج از بیمارستان امتناع کردند و عاقبت پس از بحث ها و برخوردهای بسیار، موفق شدند در ساعت 12 شب به مدت پنج دقیقه با وی ملاقات کنند. در این ملاقات کوتاه، گنجی دیگر توان حرف زدن نداشت و چشمانش را به سختی می گشود. پس از پایان ملاقات، او کوشید از تخت بلند شده و خانواده اش را مشایعت کند، اما به محض برخاستن نقش زمین شد. در این حالت دو دختر جوان گنجی که به شدت ترسیده بودند، بنای گریه و فریاد گذاشتند و ماموران مرتضوی آنان را از اتاق بیرون کردند. سپس همسر گنجی به کمک برادر وی ، او را از زمین بلند کردند و بدون یاری مامورانی که در اتاق بودند، روی تخت خواباندند. سپس پزشکان وارد عمل شدند و در حالت بیهوشی به گنجی سرم وصل کردند.
----------------------------

گمانم ساعت های آخر گنجی باشد. مرده پرستان جهان متحد شوید.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, July 27, 2005

٭
دکتر محمود یا چگونه یادگرفتم بترسم و به بمب اتم نفرت بورزم (قسمت دوم)
-------------------------------------
2- جامعه دو پاره
انتخاب احمدی نژاد ، ایران را با خطری روبرو کرد که آمریکا در هنگام انتخاب مجدد بوش با آن روبرو شد : دوپارگی شدید جامعه.
جامعه ایران بر سر انتخاب احمدی نژاد به شکل ملموسی به دو قسمت تقسیم شد : آنان که به احمدی نژاد دل بسته اند و آنان که از احمدی نژاد متنفرند.
( در این دسته بندی آن گروه بزرگی از جامعه را که همیشه همه چیز برایشان علی السویه است را وارد نکرده ام (
گمان نمی کنم که هیچیک از دولتمردان ایران این چنین از نفرت قشر عظیمی از جامعه بهره برده باشند. و این چنین آماج تمسخر مردمان قرار گرفته باشند.
به نظرم می آید که تعداد طنز های به شدت تحقیر کننده ای که در مورد احمدی نژاد در این مدت شنیده یا خوانده ام، بیش از آنی باشد که در مورد هریک از دولتمردان این نیم قرن اخیر گفته شده است. و ابن گفته ها بسیار تحقیر آمیزتر از تشابهات گربه و کوسه و امثالهم است.
اقشار تاثیرگذاری در جامعه ایشان را در حد رئیس جمهور قبول ندارند و با او همکاری نخواهند کرد.
این پارادوکسی است که احمدی نژاد و خاتمی هر دو با آن روبرو بودند : پشتیبان خاتمی اقشار تکنوکراتی بودند که گردش امور به عهده آنان است و مخالفانش ابزارهای توقف آنان را بر علیه او بکار می بردند. امروز احمدی نژاد رئیس جمهور است و باید کشور را با نیروهایی اداره کند که در این سالها تمام هم شان توقف امور بوده است. و بر عکس آنانی که از گردش امور آگاهند، از همکاری با او کراهت دارند.
روزگار سختی و ناگواری است. از هر سو که می نگرم، امکان بهبودی در اوضاع جهان نیست.

3- شاه و امینی
امینی را از دولتمردانی شناخته اند که در دوران حکومت شاهنشاهی به اصلاحات متمایل بود. به این صفت هم، طرفدارانی داشت در هر دو سوی مرز. در اقشاری از مردم، محبوبیتی هم به هم زده بود. همین را دلیل آن می دانند که شاه از او ترسید و تصمیم گرفت که آن جام زهر اصلاحات را خود سر بکشد اما دیگری را در کنار خود دخیل نبیند. بسیار معروف است که شاه با آمریکا توافق کرد که اصلاحات را خود به انجام برساند اما امینی را نزدیک قدرت نبیند.
شاه نتیجه اصلاحاتش را دو دهه بعد دید : اصلاحاتی که هدفش افزایش رفاه عمومی و گسترش ظاهری دموکراسی بود در نهایت به اعتراض هر دو قشر فرودست و تحصیل کرده جامعه منجر شد و حکومت شاه را فروریخت. شاه فراموش کرده بود که آنچه که باید اصلاح شود، وجود خود اوست.
آنان که گمان می کنند با یکپارچه شدن قدرت، اصلاحات همچنان ادامه پیدا می کند و کشور راه رفاه و دموکراسی را اینبار زیر سایه دیگری خواهد پیمود، فراموش کرده اند که سد رفاه و دموکراسی ایران همین وجود نگرشی است که از بالا فرمان می دهد و تنها فرمان پذیری می خواهد.
اصلاحات فرمایشی و رفاه فرمایشی تنها به کار پرده آرایی می آید.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Saturday, July 23, 2005

٭
جناب سر هرمس مارانای کبیر فرموده اند :
"وضعيتِ عموميِ ما و دنيا هم اصلاً جايي براي شلنگ‌تخته‌هاي جورواجور نيست. واقعيت را قبول كنيم و به قولِ فرنگي‌ها با آن deal كنيم. قرار نيست چادر اجباري شود و ملت را شلاق بزنند و اختناق حاكم شود. گولِ تبليغاتِ روانيِ چپ‌ها را نخوريم و اين همه احساساتي و نااميد نباشيم. روندي كه دارد طي مي‌شود، چه اسم‌اش را اصلاحات بگذاريم و چه بنيادگرايي، تقريباً قابلِ پيش‌بيني است. يك چيزهايي به همه‌ي ملت‌هاي در حالِ توسعه دارد تحميل مي‌شود. بايد كه روندِ غني‌سازيِ اورانيوم كنترل شود، بايد عضوِ WTO شويم، بايد كه اوپك كمي هم به فكرِ باقيِ دنيا باشد، بايد كه آزادي‌هاي اجتماعي و فردي و حتي سياسي به مرور بيش‌تر شود و اين‌ها همه گنده‌تر و اساسي‌تر از آن است كه دولتي مثلِ آمريكا بخواهد آن را تحميل كند. فرايندي تحميلي از طرفِ زمان است. چه بخواهيم و چه نخواهيم."

آقای الف هم معتقدند :
" هیچ اتفاق شگرفی نمی افتد، احمدی نژاد چاره ای ندارد جز بها دادن به قشر عظیم جوانان ایران! هیچ اتفاقی در این چهار ساله نخواهد افتاد، این جناب رئیس جمهور جدید آنقدر تشنه این تخت است که به این راحتی ها تختش را از دست نمی دهد! آمده است که 8 سالش را کامل کند، پس مطمئن باشید که روند اصلاحات و روشنفکری را هم کور نخواهد کرد! خودش خوب می داند که دور و بری هایش چقدر خطرناکند و اگر روند اصلاحات و میانه روی را کور کند، دور و بری هایش چنان حکومت نظامی در مملکت ایجاد خواهند کرد که یک شبه مملکت را از دست خواهد داد! پس خیلی نگران نباشید، هیچ اتفاق عجیبی در مملکت اتفاق نخواهد افتاد. کسانی که به عنوان حامی از وی دفاع می کنند از زیرک ترین انسان های روزگارند، خوب واقفند که مملکت به سوزنی بند است برای ترکیدن! خوب می دانند که مملکت از دستشان خواهد رفت اگر خاطرات تلخ دهه 60 و 70 را تکرار کنند! خوب می دانند از من و شما بهتر، که برای حفظ مقام شان محتاطانه تر باید عمل کنند.
*
پیش بینی های آقای الف :

من پیش بینی می کنم که احمدی نژاد چند خواننده معروف لس آنجلسی از جمله گوگوش را به ایران خواهد کشاند!
من پیش بینی می کنم که سینما آزادی جزو اولین افتتاح پروژه های احمدی نژاد است! (بدش نمی آید میان آرتیست ها محبوبیت پیدا کند)
من پیش بینی می کنم که ملک ارزان می شود (حتی به صورت فرمالیته) چون از آن چیزهایی ست که در ذهن خوب باقی می ماند.
من پیش بینی می کنم که اکبرگنجی و ناصرزرافشان اگر نمیرند تا شهریور، آزاد خواهند شد! (اگر کمی عاقل باشد، این بهترین کارش در تمام زندگیش خواهد بود، چون چنان روی اصلاح طلبان را سیاه می کند که حد ندارد، مردم می گویند خاتمی بر و بچه های خودش را نتوانست آزاد کند، دشمنانش آمدند آزادشان کردند!)
احمدی نژاد عوام است، به معنای تام کلمه عوام. مطمئن باشید عوامانه ترین کارهای ممکنه را در این 4 سال خواهد کرد! ایمان داشته باشید...

آقای نوستر الفوس!

پ.ن: از هیجان شنیدن کابینه متشکله از دولت هاشمی، خاتمی و چند تا نخودی، خواب ندارم! بهترین و خنده دارترین کابینه تاریخ ایران است، آدمهایی که هیچ ربطی به هم ندارند! فقط برای اینکه این رئیس جمهور عزیز، به آن ادعایش یعنی وفاق ملی عمل کند! صبر کنید و ببینید، چه آدمهای باحالی دور هم جمع می شوند! مثلا ترکیب بی طرف و حبیبی با احمدی نژاد مثل ترکیب سس تاباسکو و کلم بروکلی با نان سنگک نیست؟
"
-----------------------------------------

وضعیت به آن خوشرنگی هم که آقای سر هرمس مارانای کبیر ( که ما هنوز منتظریم تا ببینیم بالاخره کی قراراست فیلم نشان ما بدهند ) و آقای الف در نوشته هایشان پیش بینی کرده اند نیست. یا لااقل من انقدر بوهای خوبی از اوضاع نمی شنوم. شنیدن این جمله از زبان من که اصولا آدم خوشبین و مثبتی هستم شاید عجیب باشد.
بنابرا این یک چند روزی باید در وبلاگ من مقاله تحلیلی ای را تحمل کنید که تلاش می کند وضعیت پیچیده پیش رویمان را بررسی کند.


دکتر محمود یا چگونه یادگرفتم بترسم و به بمب اتم نفرت بورزم
------------------------------
1- سونامی فقر
بسیار مرسوم شده که انتخاب احمدی نژاد را سونامی فقر بنامند. کسانی که از این عبارت استفاده می کنند، تاکید اصلیشان بر این است که در این انتخابات فقرا به وعده های انتخاباتی احمدی نژاد رو کرده اند و شعار " پول نفت بر سر سفره مردم" شعار برنده این انتخابات بوده است.
مدعیان این امر، رای پنجاه هزار تومانی کروبی را هم در کنار رای احمدی نژاد برای تقویت نظر خود دارند.
من مجموع رای ناشی از "پنجاه هزار تومان"و "پول نفت سر سفره" را بسیار آرای خطرناکی برای آینده کشور می بینم.
قابل انکار نیست که رای کسب شده توسط احمدی نژاد بیش از هر چیز از حاشیه نشینان و طبقات فرودست بدست آمده است. قابل انکار هم نیست که این طبقات فاقد دید اقتصادی و اجتماعی بلند مدتی هستند که مزایای برنامه ریزی و سرمایه گذاری بلند مدت دولت را در پروژه های صنعتی درک کنند. برای اینان، این نکته قابل درک نیست که رفاه آنان محصول توسعه و رشد اقتصادی کشور است. این موضوع در چگونگی رای آنان کاملا مشخص است. کروبی و احمدی نژاد دو کاندیدایی هستند که مدعی تاثیر سریع و کوتاه مدت بر وضع زندگی آنان اند. در عوض معین و هاشمی کاندیداهایی هستند که بر برنامه ریزی برای رشد و توسعه بلند مدت کشور تبلیغ کرده اند. اگرچه مجموع آرای این دو سبد با یکدیگر برابر است، اما وجود یک دسته بیش از ده میلیون نفری که خواستار دغییر سریع وضع اجتماعیشان، بدون توجه به عواقب آن هستند، دولت را بر یک دو راهی بسیار دشوار قرار می دهد که هر دو سوی آن وضعیت ناپسندی را باعث می شود.
حالت اول آن است که دولت احمدی نژاد به وعده خود وفا کند و بر این اساس قسمت قابل توجهی از سرمایه کشور را به صورت انواع سوبسید، وام و تسهیلات در اختیار مردم بگذارد.
در این وضعیت از سویی دولت دچار فقدان منابع برای سرمایه گذاری و کارآفرینی و انجام فعالیتهای عمرانی می شود و از سویی افزایش حجم نقدینگی باعث افزایش تورم می شود و در نتیجه دولت احمدی نژاد برخلاف وعده اولیه خود در کنترل تورم، با تورمی بسیار شدید روبرو خواهد شد. این رفتار ممکن است برای مدت یکی دو سال، تا زمانی که آثار تورمی بروز کند باعث رنگین شدن سفره مردم شود، اما به سرعت وضعیت دشواری را در پیش رو خواهد داشت که دیگر سوبسیدها، وامها و تسهیلات کفاف مقابله با قیمتهای جدید ناشی از تورم را نخواهد داشت و در نتیجه مردم اثر تورم را به شدت "سر سفره های خود" احساس خواهند کرد.
از سوی دیگر عدم سرمایه گذاری در پروژه های عمرانی و توسعه صنعتی کشور باعث خواهد شد که امکان تولید کار کافی برای بیکاران وجود نداشته باشد. آمارها نشان می دهد که برای حفظ بیکاری در شرایط موجود باید هر سال در حدود ششصدهزار شغل جدید ایجاد شود و برای کاهش میزان بیکاری باید این مقدار به هشتدهزار افزایش یابد. امری که نیازمند رشد اقتصادی هشت درصدی در این کشور است و بدون شک با چنین سیاستی، غیر ممکن خواهد بود. بنابر این ، چنانچه احمدی نژاد تلاش کند که شیرینی پیروزی خود را سر سفره های مردم حاضر کند، حتی پیش از پایان دور اول ریاست جمهوری با اکثریتی روبروست که دست به گریبان فقرند و بی کارند و مقروض. و دولتی خواهد داشت که ورشکسته شده است و وعده هایش همچون حبابی از میان رفته اند.
حالت دوم آن است که دولت احمدی نژاد به وعده خود عمل نکند و در همچنان برنامه آقای خاتمی را پیش بگیرد، سعی کند با دنیا تعامل کند، سرمایه خارجی جلب کند، خصوصی سازی را ادامه بدهد، بورس و بانکهای خصوصی را پر و بال بدهد، سرمایه گذاری صنعتی انجام دهد و توریست ها را جذب کند و آنچه را دولت خاتمی خواست انجام دهد و با مخالفت مجلس و شورای نگهبان و دستهای پنهان و آشکار روبرو شد، انجام بدهد.
در این حالت کشور به سمت رشد پیش می رود اما این رشد بدون همراهی با توزیع نامتعادل نخواهد بود و در نتیجه "فقر و فساد و تبعیض" گسترش خواهد یافت و آقای احمدی نژاد خود را در برابر مردمی خواهد دید که او را نه فقط ناموفق که دروغگو هم می دانند.
وضعیت پیچیده ای است، بخصوص اگر به افراد و گروههای پشتیبان ایشان هم نگاه کنیم و مطالبات آنان را هم در نظر بگیریم. که کاملا مخالف رشد صنعتی و تعامل جهانی به این شکل است.
و بخصوص وضعیت ناگوارتر به چشممان می آید اگر دقت کنیم که ما به عنوان یک کشور واردکننده، نمی توانیم بر اضافه قیمت نفت چشم داشته ابشیم، چرا که افزایش قیمت نفت، واردات ما را هم به همان نسبت گرانتر می کند. از سوی دیگر باید توجه کنیم که درآمد دولت ما از فروش نفت به دلار است و دولت احمدی نژاد برای وعده هایی که داده است به ریال نیاز دارد. اما بازار ارز کشور ما توان تبدیل این حجم دلار به ریال را ندارد.
وضعیت ناگواری است ، نه ؟
گمان کنم که تنها نظر لطف خود امام زمان می تواند ایشان را به سلامت از چنین ورطه ای گذر دهد.
من اگر بودم، قطعا مانند ایشان خنده بر لبانم نمی آمد، بلکه از هراس وضعیتی که کشورم گرفتارش خواهد بود به خود می لرزیدم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, July 19, 2005

٭
جوجه های نوشی برگشتین خونه. این خبر خوب رو هم می شده اضافه کرد به خبرهای خوب این مدت شامل اینکه ما از هر جهتی که فکرش رو بکنین داریم عمو می شیم و اینکه ما شونصدو هفتاد و چهارهزار و سیصد و بیست و نه تا از کارهامونو تحویل دادیم و فقط چهارصد و سی هزار و نود و یکی پروژه باقی مونده که اگه امروز و فردا همه شون تموم بشه می تونیم بعد یک سال ، یک پنجشنبه جمعه را در خدمت خانواده باشیم!



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Monday, July 18, 2005

٭
هری پاتز 6 را می توانید از لینک زیر دانلود کنید :
http://tbrn.net/hp/Harry_Potter_and_the_Half-Blood_Prince-2005-Full_Release.zip

البته بعد از دانلود به روح مبدع قانون کپی رایت صلوات بفرستید.



Comments:
از جای دیگه ای نمی شه دانلودش کرد؟
 
Post a Comment

........................................................................................

Saturday, July 16, 2005

٭
هری پاتر همزمان با دنیا به ایران هم رسید.
جای همگی خالی فعلا فصل اول را خوانده ام.

علاقمندان می توانند این کتاب را از نشر بیان سلیس به قیمت بین المللی (البته کمی بیشتر) تهیه کنند.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, July 13, 2005

٭
نوشا و آلوشا هنوز بر نگشته اند.
از نوشی هم هنوز خبری نیست.
به دادگاه ها که امیدی نیست.
فکر نمی کنم که بتوان به نیروی انتظامی هم بخاطر آدم ربایی شکایت کرد.
تنها راهی که می ماند این است که نوشی عکس جوجه هایش را نشانمان بدهد و ما خیابانها را به دنبالشان بگردیم و پیدایشان کنیم.

فکر می کنم که هر دادگاه عادلی اگر بود، به خاطر همین کار هم که شده، پدر جوجه ها را تا ابد فاقد صلاحیت سرپرستی اطفال می دانست.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, July 12, 2005

٭
نوشي و جوجه هاش

شوهر سابق نوشی، روز جمعه با حکم دادگاه ، بچه را گرفت تا طبق حکم، هشت ساعت پیش پدرشان باشند. هنوز برنگشته اند. هر جای دنیا که باشد، به اینکار می گویند آدم ربایی.
جوجه ها هنوز هفت سالشان هم نشده است، یکی شان شش سالش است و یکی شان سه سال و نیم.
نمی دانم چه کاری از دست چه کسی بر می آید. اما اگر فقط همین هم از ما بر می آید که نگذاریم این قضیه بی صدا باقی بماند، لااقل فریادش بزنیم.
بچه های خردسال مادری را از او دزدیده اند. فرقی نمی کند که دزد کذایی پدرشان باشد با نه، بچه ها را دزدیده اند.



Comments: Post a Comment

٭
آقای الف خوشبین است. معتقد است که الفنون ( کپی رایت ابراهیم نبوی) کلی کار خوب می کند، گنجی را آزاد می کند، گوگوش را بر می گرداند، اوضاع اقتصادی را درست می کند ، کاری به کار کسی ندارد.
من هم قبلا ها آدم خوشبینی بودم. دیگر نیستم. لاافل نه در مورد چیزی که به این کشور مربوط می شود.
امیدوارم که همه چیز آنطوری بشود که آقای الف آرزو کرده، اما می دانم که نمی شود.
مطمئن هم نیستم که آقای الفنون بتواند چهارسال دوره اش را بدون خونریزی تمام کند.
از بی آبرویی بین المللی هم هیچ خوشم نمی آید.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, June 26, 2005

٭
امروز یک کمی جایش خوبتر شده است. احمدی نژاد را می گویم.
هرچند یک نفر قبل از انتخابات می گفت می دانید فرق بین "ارائه باطن" ( که با ادبی ترین شکلی بودکه من می تونستم برای اون موضوع پیدا کنم) و رای آوردن احمدی نژاد چیه ؟
و جواب این بود که در اثر ارائه باطن ، حداکثر دو سه ساعتی باطن آدم درد می کند. اما در اثر احمدی نژاد لااقل 4 سال باطن آدم گرفتار درد است.
حالا حکایت ماست که اگرچه حالا حالا ها باطنمان در خواهد کرد اما یک کمی دردش بهتر شده است و کمی منطقی تر شده ایم.
بنابر این برنامه زندگی ما شده است :
1- بررسی ماجرای مهاجرت از این مملکت
2- بررسی روشهایی که در این مدت باید در پیش بگیریم تا دوباره یک سری مدیر را که تازه از توی جوب در آمده اند تربیت کنیم تا بفهمند که علم و دانش و منطق و تجربه مهم است و آدم باید برای کارهایش برنامه ریزی کند و از اینجور مقدمات اولیه که نسل قبلی ما یک عمر وقت گذاشت تا به مدیران فعلی بیاموزاند و حالا ما هم باید یک عمر وقتمان را صرف این کنیم که مقدمات را به آقایان یاد بدهیم. که البته این کار به جایی هم نمی رسد و تا وقتی که آقایان این حرفها را قبول کنند و باور کنند که آدم باید لااقل سالی یکبار حمام برود، باز مردم ایران مشت محکمی به دهان خودشان می زنند و یکسری آدم دیگر را از توی جوب بیرون می آورند و پست و مقام می دهند.

در ضمن من باز هم 18 برومر لویی بناپارت را توصیه می کنم که یکبار دیگر هم بخوانید. حتی اگر 100 بار هم قبلا خوانده باشید.

آقای ونگز عزیز هم یک وبلاگ جدید گرفته است که البته مطمئن نیستم که هک نشده باشد ! چونکه نوشته آخرش همچین یک کمی عجیب می زند.



Comments:
سلام؛
در ترديد و ترديد و ترديد بودم براي رفتن كه مردم بجاي من تصميم گرفتند! من كار اول رو به سرعت انجام ميدم، چون مردمم رو نمي فهمم. غربت همين جاست نه جايي خيلي دور از اينجا و نه يك كشور ديگه، همه تلاشم رو مي كنم كه نمونم؛
تمام روزهاي انتخابات با حس اضطراب و انزجار گذشته و به اندازه يك سال انرژي مصرف كردم ؛
و حالا به نظرم، نبايد موند، به هر قيمتي

نازلي
 
هک شده است قربان شکلت! هک شده است! نوشته هم کمي عجيب نمي‌زند، خيلي عجيب مي‌زند! تصور اينکه يک نفر کار و زندگيش را ول کرده و دنبال هک کردن من افتاده راستش براي خودم قابل درک نيست، حتما براي آقاي هکر قابل درک است!
 
From Mr. Tabrizi on Iranian.com

The result of this election is perhaps most astonishing to those who boycotted it, albeit it won’t register in their minds as such. With a large turn out of the electorates (though they might dispute that, too), not only did their strategy fail but also the winner was a candidate who stood for everything they despise, from the aesthetics of his appearance to his rhetoric of Islamic social justice. The boycott camp is left with two options: first, question the validity of the tally and insist that the great majority of the people boycotted the election; second, question the maturity of the voters, condemn the masses for their backwardness.

Democracy is not good only in cases that its outcome is consistent with American interests. If, despite the unprecedented global unpopularity of President Bush, the rest of the world respects American citizens’ choice for president, it should not be difficult for Bush administration to return the favor and engage the Iranian president as a legitimate counterpart.
 
Post a Comment

........................................................................................

Saturday, June 25, 2005

٭
متاسفم برای خودم. و برای این کشور.
کاش همان سالهایی که دوستانم در راه سفر بودند، من هم رفته بودم.
از همین امروز باید شروع کنم به بررسی چگونگی مهاجرت. تا همین دو هفته پیش اگر کسی چنین چیزی به من می گفت سیلی از سخنان فخیم می شنید درباره عشق من به مام میهن و پیشرفت و آبادانی و از این خزعبلات. اما امروز ناچارم باور کنم که مام میهن فرزندانی بس کوتاه بین دارد که زندگی در جوارشان ناممکن است.



Comments:
فرزندانی کوتاه بین نداره...فرزندانی کر،کور، لال، احمق و.... داره!
بالاخره ما هم تاوان اینجا موندن رو دادیم تموم شد
 
Post a Comment

........................................................................................

Friday, June 24, 2005

٭
این نوشته ابراهیم نبوی را هم بخوانید.
از سایت Roozonline.com در اینجا کپی کرده ام :

----------------
رای علیه فاشیسم، همین!
ابراهیم نبوی
e.nabavi@roozonline.com

۳ تیر ۱۳۸۴

صدای ضربان قلبم را می شنوم، صدای ضربان قلب یک ملت را می شنوم...

قلب من با تمام مردان و زنانی می تپد که در همه این روزها هراس فروریختن آوار استبداد را بر سرشان با تمام وجود خویش باور کرده اند. گوش من همراه با میلیونها گوش در سرزمینم صدای پوتین های نظامیان را می شنود. چشم من همراه با میلیونها چشم نگران، نکبت بی حیثیت شدن را در چهره فاشیستی که می خواهد بر صندلی نمایندگی یک ملت بنشیند تا همه ماها را بی حیثیت کند، دیده است. بوی عفن ریا و دروغ را از هزاران کیلومتر دورتر با تمام وجود بوئیده ام و پشتم از سنگینی فاجعه لرزیده است. احمدی نژاد تنها یک نام نیست، او یک نشانه است، نشانه کوتوله به حساب آمدن یک ملت که سزاوار این اهانت نیستند.

از پنجره به شهر نگاه می کنم و خود را یکی از تمام آنان می بینم که چشم های نگران شان را به صفحه نمایش یکی از دشوار ترین لحظه های تاریخ کشور دوخته اند. خویش را کلمه می کنم و با تمام کلماتم تا آخرین لحظه ای که چشمانم خواب را فریب می دهد، می نویسم. می نویسم برای جنگیدن با سرنوشتی که ممکن است صفحه امروز کتاب تاریخ مان را به سیاه ترین صفحه تاریخ مان بدل کند. من، یکی از هزاران تن که می خواهند وجودشان را کلمه کنند و کلماتشان را به پیشانی استبداد نظامی و دینی شلیک کنند، استبدادی که با جان سختی می خواهد بیاید و بماند و همه را له کند. در کنار خویش همه زنان و مردان بزرگ میهنم را می بینم که تنه به تنه در سنگلاخ راه دشوار آزادی با آنان پیش می روم. درد که به عمق دندان می رسد ناگاه شوخی تلخی شکوفه می زند و دستانم بر دکمه های معجزه گر کلمه ساز فرمان می دهد. ارتش ما برای مقاومت در مقابل پوتین هایی که دارند بندهای شان را می بندند تا کلمات را هم لگد کوب کنند، 32 حرف است، 32 حرف که هزاران کلمه می سازند و دانایی را به قلب بلاهت شلیک می کنند.

فاشیسم چهره کریهی دارد و این کراهت وقتی به پول هم پشتگرم شود چنان دلگرم و قدرتمند می شود که مقاومت در برابر آن فقط از ذهن فعال و چشم بیدار و هشیاری یک ملت برمی آید. من از احمدی نژاد می ترسم، نه از این نکبت کوته قامت عقب مانده ای که دیدن چهره اش کفاره گناه بی سیاستی ماست، نه، از این می ترسم که این کوتوله نماینده پنج میلیون از کسانی است که صلاح شان را در سلاح شان می بینند و قدرت شان را به زور تبدیل می کنند، تا تاوان ناکامی و قدرت خواهی شان را از آزادی و زیبایی بگیرند. این کوته قامت همه نشانه های رهبران فاشیستی را دارد، چهره ای چون فقرا دارد و چشمانی سرد و بی زندگی. کلماتش از پشت بلندگو گلوله می شود و به سوی مردمان پرتاب می شود. در عجب نباشید اگر بدانید که جنبش خمرهای سرخ در کامبوج حاصل فقر و فلاکت کامبوجی های فقیر بود در مقابل خارجیان و ثروتمندان. جوانان پانزده ساله تفنگ هایی را که هم قدشان بود به دست گرفتند و به مردان محترمی که دست های شان زبری کار در مزرعه نداشت شلیک کردند. آنان مردانی زشت خو بودند که انقلاب می خواستند، انقلابی برای گرسنگی، آنان انقلاب کردند و پس از چند سال که از انقلاب گذشت حاصل انقلاب شان نمایشگاهی از صدها هزار جمجمه قربانیان بود. در عجب نمانید اگر بدانید که هیتلر جوانی ساده دل و هوشمند و هنرمند بود که از فقر و فلاکت و ناکامی ملتش پس از جنگ اول جهانی استفاده کرد و به اسم عدالت و سوسیالیسم و ملیت و مقابله با خارجیان و یهودیان و برای آلمان بزرگ و حکومت بر جهان، کودکان و نوجوانان را در بسیج نظامی اش بکار گرفت تا از آنان با کلمات آتشین و نفرت آورش قاتلینی بسازد که توانایی شلیک تیرخلاص را در مغز میلیونها یهودی و غیر یهودی و اهل خرد و آزادیخواه داشته باشند. در عجب نمانید اگر بدانید که ملاعمر، که زشت رویی و زشت خویی اش طاقت دوربین را هم نداشت با طالبانش که به فرزندان مصباح و دارودسته اش بی شباهت نبودند، برای مبارزه با فساد و ناامنی و فقر و اجنبی رهبری جنبشی را در دست گرفتند و آنگاه که قدرت یافتند، میدان های شهر را برای بریدن سر و دست خطاکاران آماده کردند و زنان را در گورهای خانه زندانی کردند و چنان کردند که مردم با هلهله از حمله خارجی حمایت کردند. قهرمانان جنبش های فاشیستی همواره در منجلاب فقر و فساد رشد می کنند، به یکباره نیرویی عظیم می شوند و در کنار چکمه پوشان همه چیز را ویران می کنند. این یک خطر جدی است. احمدی نژاد یکی از هزاران آدمی است که می تواند قهرمان جنبش عدالتخواهی فاشیستی شود. شرم می کنم که در شرایط خطیری قرار گرفته ایم که احتمال می دهیم احمدی نژاد رئیس جمهور شود.

فاشیسم اگر چه از راه توسعه بی قانونی و به سوی رفتار فراقانونی به نفع تهیدستان آغاز می شود، اما بزودی بدلیل ساختار نظامی اش می تواند تبدیل به حکومتی منظم از نظامیان و شبه نظامیان شود، با این تفاوت که اینکه شبه نظامیان و نظامیان خود به موازات جنبش فاشیستی حرکت می کنند. جنبش فاشیستی وقتی قدرت یافت همه را خفه می کند، هر مخالفی را نابود می کند و بر اساس تمایلات رهبر فاشیسم همه چیز را تاسرحد نابودی پیش می برد.

من احساس خطر می کنم. جامعه ایران مانند بیابانهای اطراف اهواز و آبادان و شلمچه و ایلام است که هنوز پس از ده سال میدان های مین آن خنثی نشده است. ما داریم روی میدان مین زندگی می کنیم. میدان مین های خنثی نشده فقر و بی عدالتی، میدان های مین های خنثی نشده فساد و کجروی، میدان مین های خنثی نشده بی توجهی و تبعیض. جنبش فاشیستی دارد مثل دیوی که از خواب بیدار شده است تنوره می کشد. زنده است و مرگ می خواهد. زنده است و مرگ و قدرت و سیاهی می خواهد. فاشیست ها وقتی بیایند به هیچ چیز رحم نمی کنند، تهی دستان با فرومایگان پیوند می خورند و بازیچه دست نظامیان می شوند و به اسم مبارزه با چپاولگران تمام زندگی و آزادی های فردی را از مردم می گیرند. از این باید ترسید. چرا که فاشیست ها در آستانه قدرت با زورمندان و اهل تزویر کنار آمده اند و دشمن شان ملت شان می شود. آنگاه هرکه مانند آنان نباشد نابود می کنند. از این باید ترسید.

جامعه استبدادزده، جامعه فقرزده و فسادزده همواره آماده پذیرش جنبش فاشیستی است و فاشیسم وقتی قدرت می یابد که هرج و مرج توسعه پیدا کند. در ایران فقط یک راه آرامش برای فردای ما وجود دارد. دقت کنید، منظورم امروز است. امروز ی که می گویم امروز مجازی و تمثیلی نیست، منظورم امروز، سوم تیرماه است. ما می توانیم جنبش فاشیستی را همین حالا خفه کنیم، می توانیم با رای مان فاشیست ها را سرجای شان بنشانیم. و پس از پیروزی در انتخابات میان بد و وحشتناک به فردایی فکر کنیم که این جنبش فاشیستی همچنان یک خطر خواهد بود.

فردا مهم ترین روز تاریخ سرنوشت ماست. یک قانون مهم اجتماعی و سیاسی می گوید؛ جمعیت صدهزار نفری را با بیست هزار فاشیست وفادار می توان تارومار کرد، اما جمعیت سه میلیون نفری را هیچ نیروی فاشیستی نمی تواند از بین ببرد. ما تک تک آرای مردم را می خواهیم. هیچ برگی سفید نماند.

امروز دچار ناسازه ای دشواریم، مردم هاشمی را دوست ندارند، اما نمی دانند احمدی نژاد چقدر خطرناک است. نام هاشمی رفسنجانی برای ما نامی خوش آواز و رنج آور است. او خاطرات بدی را به ذهن ما می آورد، اما هر چه که هست او سدی است در برابر فاشیسم. بعد از اینکه با موفقیت از فاجعه گذشتیم باید فکری جدی کنیم تا هم از هاشمی بخواهیم تا با کسانی که از او حمایت کردند کنار بیاید و هم لانه زنبوری را که نظامیان در آن خانه کرده اند ویران کنیم.

محمود احمدی نژاد موجودی بی مقدار است که دندانهای گرسنگان را شمرده است، او وعده نان می دهد، چنانکه فاشیست های قبلی چنین وعده دادند، اما مثل همه فاشیست ها دندان طلای مردگان را خواهند کشید و مخالفان خویش را به زندان خواهند افکند. پیش از اینکه چنین نکبتی بر سرنوشت مان سایه افکند پای صندوق های رای برویم و هر که را می شناسیم مجبور کنیم که برای زنده ماندن و تحقیر نشدن به هاشمی رای دهد.

پیروزی در این انتخابات وقتی اهمیت دارد که معلوم شود ما بسیاریم و جنبش فاشیستی رای بالایی ندارد. اما به خاطر بسپاریم، حتی در صورت پیروز در این انتخابات نیز خطر جنبش فاشیستی جدی است، باید برای آن فکری کرد. امروز باید دست به دست هم بدهیم و این لکه ننگ را از پیشانی ملت مان پاک کنیم. وجود احمدی نژاد به عنوان رئیس جمهور ایران توهین به تاریخ، شرف، حیثیت و فرهنگ و هنر ایرانی است. با رای مان فاشیست ها را سرجای شان بنشانیم.



Comments: Post a Comment

٭
حقیقتش را بگویم : انقدر نگرانم که نمی دانم چه کنم. صبح از نگرانی از خواب بیدار شدم. نمی دانستم چه کنم. تصور اینکه ممکن است احمدی نژاد رئيس جمهور
این کشور بشود تنم را می لرزاند. یک هفته است که نگرانم. از شدت نگرانی سالگرد ازدواج مازیار و مریم را هم یادم زنگ بزنم و تبریک بگویم.
تصور اینکه کشورم به این شکل سرازیر ورطه فاشیسم شود می ترساندم. می دانید ؟ هنوز جنگ یادم نرفته است، صدای آژیر ها و بمب ها و توپهای ضد هوایی.
یاد کمیته و ایست های خیابانی که می افتم تنم می لرزد. یاد اینکه چقدر کتاب در این کشور سوخته است از ترس آنکه یافته شود و صاحبش به آنجا رود که بازگشتی
ندارد. یاد اینکه هر روز نام کوچه ای و خیابانی به نام شهیدی تغییر می کرد.
می دانید ؟ از مرگ متنفرم. از سکوت هم همینطور. صدای چکمه را پیش پیش در خیابانها می شنوم و می ترسم.
از یک چیز دیگر هم هست که می ترسم و آن شکستن باورم است به اینکه این کشور در مسیر پیشرفت است. شکستن باورم به اینکه در این کشور می توان زندگی کرد
و پیشرفت کرد.
می ترسم از اینکه تصمیم گرفته ام که در این کشور بمانم و این تصمیم من باعث ماندن همسرم هم شده است. می دانم که هیچوقت زندگی کردن در اینجا را دوست
نداشته و بخاطر من اینجا مانده است و باور کرده است به این حرف من که می شود در اینجا زندگی کرد. و می ترسم که فردا صبح دیگر تنوانم در چشمانش نگاه
کنم. می ترسم از اینکه بگوید به خیال خام من این سالهای زندگیمان را در اینجا هدر داده ایم و دیگر برای رفتن دیر شده است.
می ترسم. خیلی می ترسم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, June 19, 2005

٭
همه چیزهایی را که ممکن است بر علیه هاشمی بگویید قبول دارم. قتلهای زنجیره ای، فساد مالی، وضعیت اجتماعی، ورشکستگی مملکت ، همه را قبول دارم.
اما با این وجود باز هم از همه خواهش می کنم که به هاشمی در دور دوم رای بدهید

منظورم دقیقا این نیست که به هاشمی رای بدهید، منظورم دقیقا این است که به رقیب احمدی نژاد رای بدهید

خواهش می کنم. تا بحال اینطور خواهش عمومی نکرده ام. اما نمی توانم وضعیتی را متصور بشوم که رئیس جمهور کشوری که در آن زندگی می کنم احمدی نژاد باشد. نمی توانم جواب آیندگانی را بدهم که می پرسند : چطور در کشوری زندگی کردید که حلقه گمشده داروین رئیس جمهورش بود.

و البته چنین هم نخواهم کرد. منظورم این است که در کشور که رئیس جمهورش احمدی نژاد باشد زندگی نخواهم کرد. این اتفاق یکی از تنها روشهایی است که می توان من را به ترک این کشور مجبور کرد.



Comments:
سلام نادر جان....دقیقا من هم وقتی احمدی نژاد شهردار شده بود می گفتم تنها در یک صورت هست که من به ترک اینجا فکر می کنم...اون هم سرکار اومدن یکی مثل این عمله در راس کاره
 
hey hey roozegar!
dirooz sobh ke bidar shodam o nataayej ro check kardam ta shabesh tooye shock boodam, vali fekr mikardam emkaan nadaare ke mellat be in baba tooye marhaleye dovvom ray bedan

emrooz sobh ke bidar shodam, shock bartaraf shode bood vali vaghti davaha ro khoondam be in natije residam ke hich ba'eed nist AhmadiNejad entekhaab beshe, khob khaarej kheili ham jaaye badi nist, age doost daashtin mitoonin chand vaghti khooneye man bemoonin ta jaa bioftin! ghadametoon sare cheshm!

jaalebe, hameye osoolgarayan daaran havaar mizanan ke hame be AhmadiNejad ray bedid, bad hameye oonvaria daaran davaa mikonan! kheili vaght daarim aghayoon davaa ham mikonan, Moiin jaan ham e'laam kard ke az Hashemi tarafdaari nemikone

vali entekhaabe AhmadiNejad shayad ba'es beshe hameye doostam be zoodi biaan pisham!
 
یه کم هم منطقی و بدور از هیجان (اگرچه این هیجان "خشم" باشه!) :

1- روی کار آمدن احمدی نژاد یعنی یک دوره خفقان و بعد انفجار ملت (به عبارت دیگر، احمدی نژاد کسی است که گندها را واضح می زند، واکنش واضح هم خواهد دید.)

2- روی کار آمدن هاشمی یعنی دوران "آرامش" مجدد و سازی که صبح صدایش در خواهد آمد (به عبارت دیگر، آب زیرکاهی، گندهای وسیعی در تمام عرصه های مملکت خواهد زد و گلستانها و ترکمانچای های مخفیانه ای امضا خواهد کرد که زمان روشدن، واکنش مردم "نوشدارو"ی حضرت فردوسی اعظم خواهد بود و بس.)

حالا خودت انتخاب کن ترجیح میدی فرزندانت در آینده با عاقبت کدامیک از این دو انتخاب مواجه باشن؟!؟

---
پس از نگارش: البته "رای دادن" یعنی حضور آحاد ملت در صحنه و آقای هاشمی خواه ناخواه می داند چگونه رای ها باید خوانده شوند و به مقصود نهایی از برپایی این همه نمایش که همانا دستیابی به میزان معتنابهی از رای ملت باشد (منبابا رقابت با فردی که قبلا با محبوبیت کم نظیری پس از انقلاب انتخاب شده بوده)، خواهد رسید. اما "رای ندادن" یعنی تکرار واقعهء شورای شهر تهران. پس شما درواقع فقط دو انتخاب دارید: رای دادن یا رای ندادن...
 
Post a Comment

........................................................................................

Sunday, June 12, 2005

٭
با عرض احترام فراوان به آقای گنجی بزرگ در همینجا اعلام می کنم که من رای می دهم.
به اندازه ده بیست تا بلاگ هم دلیل برای این کارم دارم.
اولیش اینکه من حافظه دارم و یادم نرفته است که زمان آقای هاشمی چه بلاها بر سرم آمده است.
برعکس خیلی هم خوب یادم مانده.

ضمن احترام به کلیه دوستان عزیز که رای نمی دهند، اینجانب در روز 27 این ماه به آقای دکتر مصطفی معین رای خواهم داد.



Comments:
نمی دونم آزمایش پائولوف را یادت هست ؟

پائولوف هر وقت به سگهایش غذا می داد زنگی رو به صدا در می آورد در نتیجه پس از مدتی هر وقت زنگ را به صدا در می آورد اسید معده سگ ها ترشح می شد در حالیکه از غذا خبری نبود. فکر می کنم این اتفاق در ایران شدیدا در حال اتفاق افتادن است. کل حکومت مجبور شده فضا را آزاد کند تا پایدار بماند این ربطی به اینکه کی رییس جمهور شود ندارد. مطمئن باش خاتمی نبود که اراذل و اوباش حزب ا.. را از خیابان جمع کرد همون فرمان تشخیص مصلح بود برای پیشگیری از بحران.
خاتمی دوم خرداد و آزادی را برای ما نیاورد بلکه نتیجه اش بود. من فکر می کنم اصلاحات بیرون از حکومت بیشتر حکومت را تحت فشار می گذارد تا درون حکومت، فشاری که در دوم خرداد وارد شد از بیرون بدنه حکومت بود. فشاری که هرگز از داخل هزارتوی حکومت قابل وارد کردن نیست. با همه احترامم برای معین، تصلاح گری خارج از حکومت را مفید تر می دانم و رای نمی دهم چون اصولا رییس جمهور اختیاری برای ایجاد تغییرات ندارد که دل ببندیم به او
 
حالا به نظرت هاشمي بهتره يا احمدي نژاد؟؟؟
 
منم که #### به معین رای دادم، پس چرا همچین شد؟!؟.........
 
Post a Comment

........................................................................................

Saturday, June 11, 2005

٭
نباید در علم قاطعانه صحبت کرد و باید همیشه وجود استثنائات را در نظر گرفت.
مثلا ارسطو معتقد بود که وظیفه مغز فقط خنک کردن خون است و وظیفه دیگری ندارد.
اگرچه نظر این دانشمند برجسته تاریخ بشری در مورد اکثر ابنای بشر درست است اما تعداد انگشت شماری استثنا هم بر این قاعده در تاریخ دیده شده است. مثلا خود من!

در ضمن ما دیروز رفته بودیم قدم بزنیم، عکس انتخاباتی یکی از کاندیداها را دیدیم و کلی خوشحال شدیم چونکه متوجه شدیم صدها سال جستجوی علمی دانشمندان بالاخره به نتیجه رسیده است و حلقه گمشده داروین پیدا شده است. بله درست حدس زدید. ما از جلوی ستاد انتخاباتی شهردار محبوب تهران رد شده بودیم.
ما به همین مناسبت توجه شما را به یکی از نوشته هیا قدیم وبلاگمان جلب می کنیم :

"من کم کم به اين فکر افتادم که آرزوي زندگي کردن در کشوري که علم و منطق در اون حکمفرما باشه رو بايد به گور ببرم.
به همين دليل من يک سرود هم سروده ام که البته يک سرود ملي ميهني و فولکلوريک هم هست و به وزن سرود ملي ميهني و فولکلوريک ( واي واي واي دلم واي دلم) سروده شده است.

سرود ملي ميهني آييني و فولکلوريک درباره انتخابات رياست جمهوري آتي بدون تغيير در صورت انتخاب هرکدام از کانديداهاي ممکن
----------------------------------------------------------
از تو جوب در اومدم رفتن رئيس جمهور شدم
خط و ربطم که درست شد با آقايون جور شدم
واي دلم
واي واي واي دلم
واي دلم

از تو جوب در اومدم رفتم رئيس جمهور شدم
اولش گمنام بودم بختم زد و مشهور شدم
چشمام اولش درست بود ، پول رو ديدم کور شدم
واي دلم
واي واي واي دلم
واي دلم

از تو جوب در اومدم رفتم رئيس جمهور شدم
بسکه پاي منقل نشستم شبيه وافور شدم
و الي آخر."

این بود پیشگویی روشن بینانه ما از وضعیتمان که چند ماه پیش انجام شده بود. در ضمن اگر دیدید خبری از ما نشد بدانید بدلیل برخی مسایل ما رفته ایم آنجا که نباید و اگر یکروز ما را در تلویزیون دیدید که داریم اعتراف می کنیم که یک خرگوش خائن هستیم هیچ تعجب نکنید.



Comments: Post a Comment

٭
به جدم قسم که من این نوشته را از یک سایت پورنو ترجمه نکرده ام. به خدا این نوشته یک آدم خیلی شناخته شده است درباره یک آدم خیلی شناخته شده دیگر که در صفحه آخر روزنامه ای شناخته شده چاپ شده است.
من فقط اسم سوژه را برداشته ام و به جایش نوشته ام "او" :

دستم را به آرامی روی دست او گذاشتم. داغ بود.. حرارت دستش تا اعماق وجودم را گرم کرد. عشق به او بی تابم کرد. مایل بودم بوسه ای بر لبهای خشک و پژمرده اش بزنم. شرم کردم. لب هایم را روی نقطه ای از سرش که مو نداشت گذاردم. آنجا هم داغ و مرطوب بود. بی اختیار با زبانم کمی از رطوبت را برداشتم. او با گرفتن انگشت شستم که روی دستش بود، پاداشم را داد.

به جدم قسم که این قسمتی از خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی است از آخرین روزهای امام در بیمارستان که در صفحه آخر روزنامه شرق در تاریخ شانزدهم خرداد امسال چاپ شده است. من فقط هرجا نوشته بود امام، به جایش نوشتم او. همین. باز بگویید در ایران آزادی مطبوعات نیست و سانسور هست.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Saturday, May 28, 2005

٭
1- آن عكس بزرگ چه گوارا بر ديوار اتاقش نشان طغيانگري داشت. اما طغياني كه نشانه اش تنها به سوي خودش بود. سرنوشت محتوم قهرمانان تاريخ است كه چنين به لجن بنشينند و عكسشان گرمي بخش محفل دود و دم.
دوستان زيادي را از اين بابت از دست داده ام. اگرچه اين نخستين موردي است كه وجود مادي اش را هم از اين دنيا برده است اما فراوانند ديگراني كه روحشان با اين دنيا سر سازگاري نداشت و بجاي عصيان و انقلاب بر عليه دنيا، نابودي تدريجي خود را انتخاب كردند.
شايد براي بعضي ها دواي رنج رنج است. مثل خاراندن جايي كه مي خارد و فشردن جايي كه درد مي كند. گوش كنيد :

2- اگر راست باشد كه روح آدمي بيست و يك گرم است، يبست و يك گرم از سه كيلو وزني كه مروه كم كرده را بايد به اين حساب گذاشت. سياهي مي رود چشمش و هرچه خيره مي ماند به كتابي كه باز كرده، چيزي نمي بيند. دلش مي خواهد كه ليث ببيندش در اين حال. نه از آنرو كه گمان مي كند كه او را بر مي گرداند. از آنرو كه مي داند كه به نيم نگاهي رو مي گرداند و مي گذرد تا رنج مروه را افزون كند. اين رنج بردن از رنج خود گويي راضيش مي كند.

3- امروز صبح به مراسم تشييعش نرفتم. مرده پرستي بود كه بروم وقتي كه چند سالي بود كه زنده اش را نديده بودم.

4- گمانم نسبي از نيما يوشيج داشت. هربار كه به دليلي نامش مي آمد، تاكيدي مي كرد بر آن نام حقيقي ( اسفندياري) تا آن نسب را تاكيدي كند.

5- مي گويند سكته كرده است. ج مي گويد شايد خودش دست بكار شده تا از نكبت اين جهان دست بردارد، اما من باور ندارم. با آن ساده انگاري كه در روحش بود و آن بي خيالي، گمان ندارم كه چنين كرده باشد. بيشتر گمانم به اووردوز مي رود. سرنوشتي كه لابد در چند سال آينده ديگراني را هم از آن حلقه دوستان خواهد بلعيد.



Comments: Post a Comment

٭
بالاخره تيغ به گلوي ما نشست.
البته تيغ ارهابيون نبود. گوش تا گوش هم نبريد.
و البته به كوري چشم دشمنان اسلام ، عمل تيروئيد ما به خوبي و خوشي به انجام رسيد.
از كليه دوستاني كه با تشريف فرمايي،‌ارسال گل و شيريني و آناناس و ايميل از ما احوالپرسي كردند كمال تشكر را داريم. از كساني هم كه قرار است بعدا اينكار پسنديده را انجام دهند خواهش مي كنيم كه براي ما كمپوت آناناس نياورند كه به اندازه مصرف يك سالمان داريم.
ما همينجا قول مي دهيم كه حالا حالا ها ديگر جراحي نكنيم. طفلك همسرمان آب شد از دل نگراني.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Monday, May 23, 2005

٭
معین رد صلاحیت شد. غیرقابل پیش بینی نبود. اما غیرقابل باور است.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Saturday, May 14, 2005

٭
وحشی شده زمان.
اول فکر می کردم اشکال از ساعت من است که انقدر تند می رود. بعد دیدم که تقویم هم همانقدر عجله دارد. حتی بیشتر.
من حاضرم قسم بخورم که هنوز امروز نشده است و مطمئنم که هنوز هفته پیش هستیم.
هرکس هم که مدعی شود از ازدواج ما 4 سال گذشته است دروغگو است. ما تازه داریم به هم عادت می کنیم.
در ضمن ماه دیگر سالگرد ازدواج مازیار و چهارمین سالگرد ازدواج پدرام هم نیست. از عروسی پدرام حداکثر دو ماه گذشته است. عروسی مازیار هم همین هفته پیش بود.
یک آدم حقه بازی هم آمده تقویم اتاق من را برداشته و رویش نوشته 1384 و خیال کرده من باورم می شود.



Comments:
salam Nader, man Armanam. bade kolli vaght oomadam bebinam hanooz minevisi ya na ke poste akhareto khoondam. fekr konam be bimarie (shayadam ye no'ee az shohood baashe!) jose arcadio buendia dochar shodi. oon ro be derakht bastan va akharaye omresh bood. omidvaram khoob shi be zoodi.
 
aakh ke in saato taghivim che baaziha dare
saavaare aghrabeie saanie shomaar shavam
ya mara ba khod bebarad
ya be'istad...
 
Post a Comment

........................................................................................

Thursday, May 12, 2005

٭
مدتیست که می خواهم بنویسمش. اما هیچ راهی برایش پیدا نمی کنم. اگر نمی نویسم دلیلش این است.

چیزی که به خاطره ها مربوط می شود، همیشه اشک و لبخند را با هم دارد.
معمولا کاغذهای قدیمی را آنقدر با دقت نگاه نمی کنم. ورقشان می زنم به دنبال چیزی که می خواهم و بعد کنارشان می نهم.
اگر آن کادر دور نوشته نبود، شاید هیچکدام این جمله ها را در این ورقه پیدا نمی کردم.
منظورم آن کادری بود که داخل آن نوشته بود :
غصه خره - گاو منه
خنده ام گرفت.اول. فقط از او بر می آمد که چنین بنویسد.
بعد که خوب نگاه کردم چیزهای دیگر هم بود. هم در همان صفحه، هم در صفحه بعد از آن.
بعد نمی دانم که بیشتر خندیدم یا بیشتر اشک چشمانم را گرفت.
یکجا نوشته بود :
غم برو گمشو دیگه پیدات نشه.
بعد گوشه دیگری نوشته بود :
بهار بیاد و خنده همراش باشه
غم بره گمشه دیگه پیداش نشه
صفحه بعد نوشته بود :
غم سگ خر گمشو برو
ول کن دیگه دل منو
بعد خط زده بود و نوشته بود
رها کن این قلب منو
بعد درست پایین پایین صفحه نوشته بود:
غم سگ خر تف تو سرت
ارواح بابای دربه درت
غم برو به گور بابات
هرچه که اشکه هم باهات

شعری قرار بوده باشد. لابد.اما من هیچوقت کامل شده اش را ندیدم. مطمئن نیستم که چرا شاید فحش هایی را که دلش می خواسته پیدا نکرده یا شاید هم دلش را به اندازه کافی خنک نمی کرده.

چیزی که به خاطره ها مربوط می شود، همیشه اشک و لبخند را با هم دارد. بخصوص اگر خاطره ای از سفرکرده ای باشد.



Comments:
سگ غمو خورد با استخون
تخت آفتاب رو پشت بون
من رقصیدم شادی کنون

غم رفت و گم شد دیگه پیدا نبود
بهار اومد با خنده شعری سرود
دختر قصه دیگه تنها نبود
 
چه عجب ! آفتاب از كدوم طرف در اومده بود كه ياد ما افتاديد؟
 
:(
che ghamangiz!
 
Post a Comment

........................................................................................

Sunday, April 24, 2005

٭
آقای سر هرمس مارانای کبیر و خانم مارانای کبیر دست به دست هم داده اند و یک جوجومارانا درست کرده اند. آقای قسمتی از قلبمان هم با خانم قسمتی از قلبمان یک جوجو قسمتی از قلبمان درست کرده اند. فقط مانده بودیم ما که جوجوبولتس درست کنیم. امروز رفتیم از مغازه سر کوچه یک عدد پیچ به قطر 3 میلی متر خریدیم. راحت تر و بی دردسر تر است، شیرخشک و پوشک هم نمی خواهد.

ما از همین موقعیت استفاده می کنیم و با خانم و آقای مارانا و همینطور آقای الف و خانم شین تبریک می گوییم. البته این کار آقای الف و خام شین را هم که به ما خبر نداده اند که زودتر خوشحال شویم را تقبیح می کنیم.
در ضمن ما حوصله نداشتیم که لینک بدهیم وسط نوشته مان. خودتان به بزرگواری خودتان ببخشید.



Comments:
آقا مي‌بينيم كه از بلادِ كفر بالاخره دل كنديد و به سرزمين لوبياها و پيچ‌هاي شاد و خندان خوش آمديد! به جاي پيچ پيش‌نهاد مي‌كنيم از اين عقيميتِ شرقيِ خودخواسته‌ي بدويِ لوس دست برداريد و سري به ما بزنيد يا ما را دعوت كنيد به صرفِ فيلم.

سر هرمس ماراناي پيچ‌آفرين
 
من؟ عجب انگ های نامتناجسی به ما می چسبانند مردم! قبل از اینکه فرصت شود ما خودمان قارقار کنیم برای حضرت اجل، آن دو یزید آتکی خودشان قار قار کرده اند! ما در همین تریبون عذرخواهی پیچ وارانه ای از بولتس کبیر به عمل می آوریم و در اولین فرصت روشهای جایگزین جهت ایجاد پیچ طبیعی را به حضرتعالی (البته به همراه آن هرمس بی ظرفیت!) خواهیم آموخت، بسی باشد که باعث شادی خاندان ش.م کبیر شود!
 
Post a Comment

........................................................................................

Monday, February 28, 2005

٭
من اصلا با هرمس مارانا موافق نیستم. منظورم در مورد بحثی است که بعد از دیدن فیلم مزخرف
Eternal Sunshine of spotless mind
داشتیم. منظورم این است که من اصلا موافق نیستم که اثر هنری ای که ساختار و اجرای درستی نداشته باشد، می تواند اثر هنری باشد.
به نظر من می آید که در این صورت هیچ احتیاجی به ارائه ایده کذایی تحت عنوان اثر هنری نیست و می توان خیلی ساده به صورت یک جمله آنرا بیان کرد.
مثلا در مورد این فیلم می شد بجای اینکه این همه خرج کنند، یک ورق کاغذ بردارند و روی آن بنویسند : به نظر شما چی اتفاقی می افتاد اگر حافظه آدم دستکاری می شد.
آقای هرمس مارانای کبیر معتقد است که اثر هنری ای که با عرقریزان بوجود می آید، در مسیر درستی قرار نگرفته است.
من بر عکس معتقدم که اثر هنری بدون عرقریزان چیز مزخرفی است.
من اصولا اثر هنری موفقی را نمی توانم نام ببرم که از نظر تکنیکی ضعیف باشد.
منظورم هم از اثر هنری موفق چیزی است که اقلا 20 سال تلقی مردم از آن به عنوان اثر هنری خوب حفظ شود.

حالا که بحث آثار هنری بد شد باید بگویم که از آقای فون تریه و سالینجر هم بدم می آید و به نظرم مرحوم ایتالو کالوینو هم آدم بی استعدادی بود.
در ضمن اصولا من قبول ندارم که چیزی که در مملکت ایالات متحده تولید شده باشد ممکن است اثر هنری باشد. اصولا هنر برای مغز آمریکایی ها زیادی پیچیده است.



Comments:
خوشحالم که این فیلم کذایی اسکار فیلمنامه گرفت. این موضوع جمله آخر من را در مورد اینکه آمریکایی ها هیچ درک هنری ندارند اثبات می کند.
 
ژان لوک گدار می گه : (( برنده شدن در اسکار معیاری است که آن فیلم را هرگز تماشا نکنم . ))
خودت تاریخ اسکار رو بررسی کن ببین .
واقعا" افرادی مثل دیوید لینچ و اسکورسزی و دیوید فینچر ، همیشه محکوم به شکستن .
اما حرف تو درباره تکنیک :
ببین منظورت از تکنیک چیه ؟
اگه منظورت همون جلوه های ويژه و 3 ثانیه هر نما هست ، که من قبول ندارم . (( راستی فیلم در ستایش عشق )) گدار رو دیدی ؟
هر چی قوانین تکنیکی بود زیر پا گذاشته . من واقعا" لذت بردم .
درباره مارسل دوشان نظرت چیه ؟ همون که آبنمای توالت رو اثر هنری اعلام کرد .
من خودم خیلی کانسپچوالسیتم . اما تکنیک رو اگر در راستای رسوندن مفهوم باشه می پسندم .
مثلا" کوروساوا این کارو می کرد. اما برگمان تو پرسونا ، حدود 10 دقیقه کلوز آپ گرفته . این اگه به کلینت استوود بگی ، فکر میکنه یارو دیوونه بوده . خوب اینهم ضد تکنیک .
 
خدای من ! اینجا چه خبره! از دفعه پیش که به وبلاگت سر زدم هزار تا پست جدید داشتی! جالبه! از جملاتت در مورد هنر و آمريکایی ها کلی لذت بردم نادر، ولی ارتباط کل مطلب رو با فون تريه و کالوينو نمی فهمم. صحبت از ضعف تکنیک بود، نه؟
 
Daadaash,

"Eternal Sunshine of..." is not an artsy movie. It is a colossal statement on the psycho-sociology of the human mind. I went to watch it by mistake (I hate Jim Carry in general), but I left the theatre completely shocked and awed. I think it is a great movie, but certainly it is not for everyone to appreciate.
 
BTW, how was Brussels?
 
از Eternal Sunshine of the Spotless Mind
خيلی خوشم اومد. شايد بخاطر اتفاقاتی که تو زندگی ام افتاده باشه. بعضی وقتها تجربه های زندگی باعث ميشه آدم با يه فيلم هايی راحتتر رابطه برقرار کنه. چنانچه که من از
Sideways خيلی خوشم اومد و به نظرم فيلم روی هم رفته لطیفی بود٬ ولی دوست های جوون ترم به نظرشون خسته کننده بود.
 
من حاضرم یک کمی کوتاه بیایم. البته فقط یک کمی. دلیلش هم این است که عده ای از آدمهایی که می دانم سرشان به تنشان می ارزد، از این فیلم خوششان آمده است. و البته وقتی که بحث می کنیم، تقریبا همیشه اشاره می کنند به تجربیاتی در زندگیشان که گوشه هایی از فیلم را برایشان ملموس می کند.
خوشحالم که چنین تجربیاتی در زندگی ام نداشته ام.
 
Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, February 22, 2005

٭
ساعت ها را طوری می سازند که دیگر تیک تاک نمی کند.
اگر نگاهتان به آنها نباشد که عقربه شان می گردد یا ثانیه شمارشان چشمک می زند، اصلا نمی فهمید که زمان می گذرد.
اما زمان می گذرد، چه ما نگاهش بکنیم. چه نه.



Comments:
انسان ، خشمگين از گذر زمان از خدا پرسيد : چرا زمان را آفريدی؟
خدا با تعجب نگاهش کرد و پاسخ داد : زمان ؟ من چنين چيزی نيافريدم!
 
Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, February 16, 2005

٭
این همه سال کی گذشت؟
این همه روز. این همه ساعت.



Comments:
ای گفتی ... به پیری رسیدم در این کهنه دیر و از این حرفا!!! ببینم این وبلاگ شما برای یه کامنت برای چی از آدم اصول دین می پرسه!؟
 
Post a Comment

........................................................................................

Saturday, February 12, 2005

٭
نکنه منظورتون اینه که همه کتاب واژگان رو خودم تنهایی بنویسم ؟
بابا یک تکونی به خودتون بدین، کجا رفت اون همه استعداد؟

در ضمن اگه کسی قصه غول بزرگ برفی رو داره برای من بفرسته که الان خیلی مناسبت داره...



Comments:
و خدا از انسان پرسید :
آیا من تورا به بردگی گرفته ام ؟
انسان پاسخ داد : آری ، ای خدای بلند مرتبه ، من برده تو هستم .
خدا گفت : چه خوب !!! یادت می آید در گذشته های بس دور ، این خدایان بودند که بندگی انسان را می کردند .
حال چگونه تو بنده من گشته ای ؟
-انسان پاسخ داد : من بنده ، زاده شده ام . من خوی چند هزارساله بردگی دارم اکنون آزادی را تاب نتوانم آورد .
خدا پرسید : خوی بردگی ! آن دیگر چیست ؟ نکند همان اخلاق باشد ؟
انسان پاسخ داد : خوب و بد . این است خوی بردگی . آن کاری را که بردگان توان دستیابی به آن را نداشتند ، بد نامیدند ، و ناتوانی های خود را خوب .
ما برده بودیم و باید ، روزانه چند بار بر پادشاهان ، سر تعظیم فرود می آوردیم . اینک تو را یافتیم از برای بردگی .
خدا گفت : اما اخلاق امری مطلق است ؟
انسان خشمگین گشت و گفت : اخلاق میوه ی زمینی است که درختش در آن می روید .

خدا خندید ، انسان هم .
 
Post a Comment

........................................................................................

Sunday, February 06, 2005

٭
does anybody know what has happend to my persian font ?


ما پس از بررسی موارد مختلف به این نتیجه رسیدیم که سه حالت ممکن است :
حالت اول :
ارهابیون سپاه اسلام همان علی ونگز است و چونکه به خوش تیپی ما حسودیش می شود می خواهد ما را ترور کند.

حالت دوم :
ارهابیون سپاه اسلام همان خانم مارانای آقای مارانا و خانم شین آقای الف و خانم شین ما هستند که برای اینکه ما یک کمی لاغر بشویم و از این وضع در بیاییم و در عید دیدنی ها هیکلمان مانکنی باشد سه تایی دست به دست هم داده اند و خواسته اند به این وسیله ما را بترسانند تا لاغر شویم.

حالت سوم :
ارهابیون سپاه اسلام همان آریل شارون است که برای اینکه پول جاسوسی های من را به من ندهد می خواهد من را بترساند. بخصوص که دفعه قبل هم دبه درآورد که بودجه نداریم و عوض حق الزحمه جاسوسی برای ما مرغ و خروس فرستاد که با آقای الف کباب کردیم و خوردیم.

به نظر شما حالت دیگری هم ممکن است ؟





Comments:
یکی از راه های معروف شدن خود تهدیدی هستش .
آدم که می خواد خودش مهم جلوه بده ، طوری وانمود می کنه که همه دنبالشن .
آخه مگه بیکارن که بیان وبلاگ تو رو بخونن که بخوان تهدید هم بکننت .
 
Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, February 02, 2005

٭
با توجه به استقبال بی نظیر دوستان، من یک وبلاگ جدید باز کردک به اسم
کتاب واژگان
livredesmots.blogspot.com

شرمنده ام یک نفر قبلا Bookofwords را گرفته بود.

البته وبلاگ کذایی فعلا در دست ساختمان می باشد. یعنی اینکه منتظر است که یک نفر برایش یک تمپلت درست حسابی و کامنت و عکس و اینجور چیزها بگذارد.
من برای تمام کسانی که جواب مثبت داده اند Username و password این ویبلاگ و همچنین آدرس ایمیل مرتبط با آن و پسورد آن ایمیل را می فرستم.
یک قوانینی هم برای این کتاب واژگان فکر کرده ام.
چیزهایی مثل اینکه :
هر کسی حق دارد که پسورد این وبلاگ را به هرکسی که دلش خواست بدهد
هر کسی حق دارد هر چیزی که دلش خواست ( و البته در این مقوله می گنجید ) در آنجا بنویسد.
هر کسی حق دارد هر وقت که دلس خواست هر قسمت از این کتاب را، چه نوشته خودش و چه نوشته دیگران، تغییر دهد یا پاک کند.
هیچکس حق ندارد پسورد این وبلاگ را عوض کند.
هیچکس حق ندارد بعد از خواندن این وبلاگ خودکشی کند یا کسی را بکشد.

و چیزهایی از این قبیل.

فقط مشکل این است که من مطمئن نیستم که شما همان ایمیلی را هنوز دارید که من آدرسش را دارم.
لطف کنید به من میل بزنید تا در جوابش پسورد وبلاگ و ایمیل مربوطه را برایتان بفرستم.

در ضمن هیچ معنی ندارد که آقای سر هرمس مارانای کبیر جزو نویسندگان این کتاب فخیمه نباشد و به همین دلیل ایشان مجبور است که هرچه زودتر اقدام به پاسخ مثبت نماید.



Comments:
بعله جانم هيچ معني ندارد كه ما در نگارش اين كتاب واژگان به شما انسان‌هاي فاني كمك نكنيم هرچه باشد حدود 1400 نفر قبل از شما در طول تاريخ همين درخواست را از ما داشته‌اند و ما هيچ وقت دل‌مان نيامده جواب رد بدهيم. اين آخري‌ها يادمان مي‌آيد محمد يك كم بدقلق بود و كلي وقت‌مان را گرفت تا اول سواد يادش داديم. حالا باز جاي شكرش باقي است كه شما واسه‌ي خودت مهندس هستي و لابد دانش‌گاه هم رفته‌اي. به هرحال آن پسورد كذايي را به ما هم ايميل كن پسرم
 
آقای ن.ش و آقای ر.غ و آقای ا.ص که در سه وبلاگ بولتس، هرمس مارانا و الف وقیحانه نگاری می کنید و مخصوصا آقای ر.غ که در وبلاگ مذکورتان توهین به دین اسلام می کنید در صورتی که توهین کردن شما به هر نحوی به دین اسلام ادامه پیدا کند پیدا کردن منزل شما در خ احتشامیه برای ارهابیون اسلام کاری بس ساده است و در صورتی که قصد راه اندازی وبلاگی نو را دارید که پایه اش توهین به دین ، از هر نوعی چه اسلام و چه مسیحیت باشد، پیدا کردن شماره تلفن شما هم آقای الف 1380 (لازم است سه رقم دیگر را هم ذکر کنم؟) کاری بس ساده است، پس ارهابیون یافتن انسانهایی مثل شما برایشان راحت تر از هر کاری ست، پس به هر سه شما توصیه اکید می کنم که اهانت به هیچ دینی، چه اسلام، چه مسیحیت و هر آئین الهی را سر منزله درگیر شدن خودن با گروه ارهابیون اسلام بدانید.
و من ا... توفیق
 
! خب
 
ما فقط چند تا سوال داشتیم قبل از اینکه ارهاب بشویم.
اولیش اینکه "وقیحانه نگاری" یعنی چی کار ؟
دومیش اینکه " سرمنزله " یعنی چی ؟
سومیش اینکه " خودن" اصلا کی هست که قراره ارهابیون به خاطر وبلاگ باهاش درگیر بشن ؟
چهارمش هم اینه که ارهابیون وقتی با یکی درگیر می شن چیکار می کنن ؟ تو وبلاگش کامنت می دن ؟ یا تو شیکمش چاقو می کنن ؟
اگه این دومی است لطف کنن یک لیپوساکشن هم برای ما بکنند لاغر بشویم.
 
Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, February 01, 2005

٭
نظرتان در مورد این یکی چیست ؟


2- کتاب زندگي پس از مرگ
-----------------------------
1- انسان پرسيد : پس از مرگم چه خواهم شد ؟
2- و خدا گفت : هيچ
3- انسان پرسيد : روحم چه مي شود؟
4- خدا گفت : هيچ
5- انسان پرسيد : در روز داوري چه خواهد شد ؟
6- خدا گفت : هيچ
7- انسان گفت : پس عدالت وجود ندارد.
8- خدا گفت : مي دانم.
9- و خدا همه چيز را مي داند.
10- و خدا گفت : نگاه کن
11- درختها خشک مي شوند و مي پوسند. جانوران مي ميرند و مي پوسند. حتي سنگها هم مي پوسند.
12- بعد باد به آنها مي وزد و بخشي از آنها را مي برد.
13- بعد باران مي بارد و آنچه مانده است را با خود مي شويد.
14- بارانها با هم جمع مي شوند و نهرها را مي سازند. نهرها با هم جمع مي شوند و رودها را مي سازند. و رودها به دريا مي ريزند.
15- انسان گفت : فهميدم : پس جهان پس از مرگ در زير درياست.




Comments: Post a Comment

........................................................................................

Monday, January 31, 2005

٭
چند روزی است که به فکر افتاده بودم که یک داستان دست جمعی بنویسیم.
بعد ناگهان در یک لحظه خلاقیت ناگهانی به این نتیجه رسیدم که بهتر است بجایش یک کتاب آسمانی بنویسیم.
یک ایده هایی هم برایش دارم.
اسمش هست : کتاب واژگان
در فکر بودم که این کتاب از کتابهایی تشکیل شده باشد که هر کس که خواست چیزی به آن اضافه یا کم کند یا کتاب تازه ای به آن بیفزاید.

برای شروع هم به یک چنین چیزی فکر کرده ام :
-------------------------
اين کتاب واژگان است چنانچه نوشته شده.سوگند که هيچ واژه آن مقدس نيست و و هر واژه ملغمه اي است از راست و دروغ. آن کس که کتاب واژگان را خواند، داند که هيچ راست در آن نيست مگر آنکه به دروغ آميخته باشد و هيچ دروغ نيست مگر جزئي از حقيقت در آن پنهان باشد. هرکس به جمله اي از اين کتاب باور بياورد ابلهي بيش نيست. اين کتاب واژگان آنگونه که نوشته شده هر روز در دسترس تحريف است و هيچ واژه آن آنگونه نيست که بوده. و هيچ واژه آن آنگونه نخواهد بود که هست.
---------------------

کتاب واژگان
------------
1- کتاب آغاز
------------------
1- از آغاز همه چيز بود. زمين و خورشيد و ماه و ستارگان و سنگها و درختها و تمام گياهان و جانوران و پرندگان و چهارپايان و ماهيان و خزندگان و هر آنچه بر روي زمين مي رود و هر آنچه در هوا مي پرد و هر آنچه در آب مي رود و آنچه گاه در زمين است و گاه در هوا و آنچه گاه در زمين است و گاه در آب و آنچه گاه در هوا است و گاه در آب و آنچه هر لحظه در جاييست و آنچه مي رود و آنچه مي آيد و آنچه پا برجاست و صداها و نورها و رنگها و شعله آتش و دود و پارچه هاي زيبا و سنگهاي تراشيده و خانه هاي ساخته و درختهاي کاج و سرو و چنار و سپيدار و هر آنچه مي رويد و هر آنچه مي پژمرد و هر آنچه خواستني است و هر آنچه به انديشه مي آيد يا از خاطر مي گذرد، و اين کتاب واژگان که همه چيز در آن نوشته شده، همه از آغاز در جهان بود. و هر آنچه هست، بوده و خواهد بود و هر آنچه نيست، نبوده و نخواهد بود.
2- و هر آنچه در جهان بود همانگونه بود که هست اما هيچ يک نه نام داشت ، نه معنا
3- و نام همه چيز نزد خدا بود و معناي همه چيز نزد خدا بود.
4- و خدا به همه چيز نگريست. به زمين و خورشيد و ماه و ستارگان و سنگها و درختها و تمام گياهان و جانوران و پرندگان و چهارپايان و ماهيان و خزندگان و هر آنچه بر روي زمين مي رود و هر آنچه در هوا مي پرد و هر آنچه در آب مي رود و آنچه گاه در زمين است و گاه در هوا و آنچه گاه در زمين است و گاه در آب و آنچه گاه در هوا است و گاه در آب و آنچه هر لحظه در جاييست و آنچه مي رود و آنچه مي آيد و آنچه پا برجاست و صداها و نورها و رنگها و شعله آتش و دود و پارچه هاي زيبا و سنگهاي تراشيده و خانه هاي ساخته و درختهاي کاج و سرو و چنار و سپيدار و هر آنچه مي رويد و هر آنچه مي پژمرد و هر آنچه خواستني است و هر آنچه به انديشه مي آيد يا از خاطر مي گذرد. و خدا هر يک را صدا زد و نامش را به آن داد و زمين را ديد و به آن گفت زمين و خورشيد را ديد و به آن گفت خورشيد و درخت را ديد و به آن گفت درخت و انسان را ديد و به آن گفت انسان.
5- اما خدا معناي هيچ يک را به آن نداد
6- و هر چيزي که بود بي معنا بود و هر چيزي که هست بي معناست و هر چيزي که خواهد بود بي معنا خواهد بود. چون معناي همه چيز نزد خدا بود و خدا معناي هيچ چيز را به آن نداد.
7- و اسب به خدا گفت که معناي من را به من بده آنگونه که نامم را دادي و خدا معنايش را به او نداد و درخت به خدا گفت که معناي مرا به من بده آنگونه که نامم را دادي و خدا معنايش را به او نداد و انسان گفت که معناي من را به من بده آنگونه که نامم را دادي و خداي معناي او را به او نداد. و انسان گفت که نام و معناي آنچه هست را به من بده و خدا نام آنچه هست را به او داد و معناي آنچه هست را به او نداد.
8- و انسان به اسب گفت که نام تو اسب است و معناي تو آن است که مرا سواري دهي و به درخت گفت که نام تو درخت است و معناي تو آن است که به من بار دهي و گفت که نام من انسان است و معناي من آن است که سرور تمام شما باشم و به خدا گفت که نام تو خداست و معناي تو آن است که معناي همه چيز باشي.
9- و خدا آنچه انسان گفت را پسنديد.
------------------------------

هر کسی که موافق است یک کامنت بدهد تا فکر کنیم که بعدا چکار کنیم.





Comments:
آقای الف که در همه محافل عمومی و خصوصی و بین المللی ابراز تمایل به کارهای دیوانه وار کرده است! خواه از نو کرکسی باشد خواه قورباغه ای! مهم نیست، همیشه پایه دیوانگی هستیم و خواهیم بود!
 
من به شخصه حاضرم تو رو ببرم تيمارستان ولي تا قبل از اون بايد چنتا قرص خواب بهت بدم
 
man moafegham! be hamin sadegi:)
 
سلام!
منم خيلي موافقم...
 
be shakhse bad paayam! oosoolan har kaari Alef paayash baashe manam hastam, vali man khanoome shin nistam! aliwangzam!
 
Post a Comment

........................................................................................

Sunday, January 23, 2005

٭
بعضی بوسه ها را باید سالها مزمزه کرد.
تات یکی از آنها را خوب یادش است.
همیشه از اولین بوسه می گویند اما بوسه ای که تات مزمزه می کند با اولین بوسه اش فاصله زیادی دارد. یعنی لااقل دو سالی بعد از اولین باری است که صیدا را بوسیده.
گوش کنید :

ایستاده صیدا و ایستاده صورت به صورتش تات. به روی پنجه می آید اندکی صیدا.
تات سرش را به راست خم می کند. لبانشان که به هم می رسد، صیدا لبانش را جمع می کند برای بوسه و درست همان لحظه که بوسه را آغاز می کند، باز می گشاید لبانش را و از اول جمعشان می کند. انگار که بوسه ای تازه است. انگار که آنچه پیش از این شروع کرده بود، چیزی کم داشته. ناقص بوده انگار و باید از اول شروع می شده. یا شاید چیزی از عشق جا مانده بوده بیرون از آن بوسه که باید پیدا می شده تا بوسه را کامل کند.




Comments:
خب فکر کنم جدیداخیلی رومانتیک شدی .وقتی یک مرد یکهو زیاد رومانتیک میشه ،ما زنا پیش خودمون میگیم : راستی واقعا چی شده ؟
 
Post a Comment

........................................................................................

Saturday, January 15, 2005

٭
نگرانش هستم
هر روز صبح که در ميدان آزادي پياده اش مي کنم تا سرويسش بيايد، در را که باز مي کند، سوز سرما مي آيد و دود. آنقدر دود مي آيد که نفسم مي گيرد.
بعد منتظر مي مانم تا سرويس بيايد.
همين که سوار مي شود مي فهمم که چقدر دلم تنگ شده است.
هر روز مي خواهم دنبال سرويس تا کارخانه بروم تا وقتي پياده مي شود صدايش کنم و يکبار ديگر بگويم که دوستش دارم.
اما بجاي اين کار مي نشينم به حساب کردن. حساب مي کنم که يازده ساعت بعد مي بينمش. هفت صبح تا شش عصر.
چرتکه و ماشين حساب هم لازم ندارم. حساب مي کنم که هفت صبح تا هفت عصر مي شود دوازده ساعت و تا شش عصر يک ساعت کمتر مي شود.
همين يکساعت خيلي مهم است چونکه زماني که با من است را بيشتر مي کند از زماني که نيست.
نگرانش هستم.
هم بخاطر سرما و هم بخاطر دود.
مي دانم که از اين شهر بيزار است و بخاطر من اينجا مانده. مي پرسم از خودم که اگر روزي بخاطر اين دود مريض شود چه؟
و نگرانيم صد چندان مي شود.



Comments:
بعد از مدتها يك كم دروني نوشتي... ميدوني، واقعا نگاه درون نگر تر خانم ها نسبت به بيرون نگري آقايون - با همه حساسيتي كه نسبت به اين دسته بندي خصوصا در مورد نوشتن دارم - به نظرم درسته. به هر حال من كه همه نوشته هات رو مي خونم،‌ به اين يكي كه دروني تره دلم خواست كه كامنت بنويسم.
خوش باشين و بمونين، هميشه
 
از اون نوشته هاست که هیچ رقمه نمیشه زیرش نظر داد! چی می شه گفت؟ از یک حس درونی میشه تعریف کرد؟ احمقانه است... فقط آرزوی بودن همیشه در کنار هم...
همین!
 
kheili ghashangeh!( Baaes shod bad az moddataa beram shaahzaadeh koochooloo ro dobaare bekhoonam)
Leili
 
Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, January 12, 2005

٭
یارو به زنش می گوید : پنج شنبه به پنج شنبه خیلی دیره. بیا از این به بعد دوشنبه به دوشنبه باشه.
حکایت ماست که مجلس تصویب کرده است که از این به بعد افزایش قیمت خدمات دولتی بجای فروردین به فروردین، شهریور به شهریور باشد تا تورم کنترل شود.

در ضمن ما از این به بعد از سیاست و اقتصاد و کلا هر چیزی که به هرچیزی مربوط باشد برائت می طلبیم و اصولا در این موارد هیچ حرفی بجز اشعار محبوب و مردمی، آن هم از نوع ملی میهنی و فولکلوریک نمی زنیم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, January 02, 2005

٭
من با عبارتی که سعيد ليلاز در مقاله اش در روزنامه شرق استفاده کرده موافقم.
منظورم آن عبارتی است که می گويد آقايان نماينده مجلس با قوانيني که وضع می کنند در حال انجام یک خودکشي اقتصادي در کشوز ايران هستند.
اول که برداشتهای بی پايان از حساب ذخیره ارزی. بعد هم که قانون ممنوعیت افزایش قیمت خدمات دولتی. امروز هم که قانون کاهش نرخ بهره بانکی به میزان چهار و نیم درصد و کاهش دو هزار میلیارد تومانی بودجه دولت. به احتمال زیاد در سال آینده من یکی که بیکار می شوم و باید سانودویچی باز کنم.
اگر وضع همینطور پيش برود احتمالا تا يکسال ديگر مملکت ورشکست می شود.
مبارک است انشالله.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home