BOLTS |
Subscribe to صفحه اصلی
|
Wednesday, August 30, 2006
٭ آقای ب دست دروغگویان شایعه پرداز را رو می کند
........................................................................................------------------------------- آقای ب اصلا از همان روز اول با این ماجرای سد سیوند و زیر آب رفتن پاسارگاد مشکل داشت. مشکل ایشان این نبود که اصولا برای ایشان اهمیتی داشت که پاسارگاد زیر آب برود یا نرود، مشکل ایشان این بود که حرفهای کاملا غیر علمی و غیر مهندسی در این مورد می شنید. آقای ب حدود سی و هفت هزار و سیصد و چهل و یکبار برای مردم مختلف توضیح داد که اصولا سد سیوند تا پاسارگاد شونصد کیلومتر فاصله دارد. ارتفاع تاج سد هم شونقارت متر پایین تر از تراز پاسارگاد است. ایشان اضافه کرد که نوع سنگ محل هم از جنسی نسیت که آبکش باشد. در ضمن توضیح داد که سطح دریاچه سد سیوند نسبت به سطح آبخیزها و دریاچه های موجود در منطقه چیز قابل ذکری نیست و اصولا تاثیری روی افزایش رطوبت منطقه و لابد ایجاد خزه و نابودی پاسارگاد ندارد. البته ایشان برای تمام این صحبت هایش هم از منابع علمی مربوطه دلایل را شرح می داد و به عنوان نمونه به شماره زمستان 84 مجله مهندس مشاور ارجاع می داد. آقای ب در این بحث و فحص با ملت غیور و آثار باستانی دوست ایران که تمام شان عاشق این هستند آثار باستانی را با کندن اسمشان توسط میخ و کلید روی آثار باستای حفظ کنند بود که ناگهان ایمیلی به ایشان رسید با مضمون "پاسارگاد زیر آب رفت" این عکس هم پیوستش بود : ( من چون درست بلد نیستم که عکس در بلاگ اسپات وارد کنم احتمالا شما این عکس را بالای صفحه می بینید و منظورم از "این عکس" همان عکسی است که کسی را نشان می دهد که در جلوی پاسارگاد ایستاده است و تا سینه در آب است( آقای ب عزیز ما یک خاصیتی دارد که حتی حرفهای کاملا علمی و منطقی رئیس جمهور محترممان راهم به همین راحتی قبول نمی کند، چه برسد به عکس زیر آب رفته پاسارگاد. برای همین ایشان رفت در گوگل و عکس پاسارگاد را پیدا کرد. به عنوان نمونه این یکی عکس را ببینید: ( و منظورم از این یکی عکس، آن عکسی است که پاسارگاد را نشان می دهد با منظره پشتش) همانطور که میبینید اصولا در حوالی پاسارگاد آن کوهی که در پشت عکس اول می دیدید نیست. آقای ب مشکوک شد، برای همین رفت سراغ عکس هوایی منطقه پاسارگاد که این عکس زیر باشد: ( و منظورم از "این عکس زیر" که لابد شما آن بالا دیده ایدش، همان عکس هوایی فلات پاسارگاد است( همانطور که می بینید اصولا پاسارگاد در یک فلات قرار گرفته و در نتیجه امکان تشکیل دریاچه ای که در آن عکس دیده اید وجود ندارد. و همانطور که باز هم می بینید از آن کوه پشت سری هم خبری نیست. آقای ب قبول دارد که آثار باستانی این مملکت در معرض نابودی است، و قبول هم دارد که بعضی از کسانی که در این مورد شایعه می سازند؛ نیت خیر دارند، اما ایشان یک خاصیتی دارد که به این شکل کلاه سرش نمی رود. هرچند به اشکال دیگر می رود. آن هم به چه گشادی. نوشته شده در ساعت 12:02 PM
Comments:
ba inke man dige be kolli bavar karde boodam, kheyli kheyli khoshhalam ke az 2-3 sal pish ta hala harchi shenidam, faghat shay'eii boode o bas!
agha mishe shoma lotf koni ye moshavereii be in jebhe-ye sabz e iran bedid ke dige az karshenas haye shaye'e-saz estefade nakonan???
دم اين آقای ب گرم که نذاشت چيزی در پاچه ما کنند به اسم حفظ آثار باستانی ! ما که اطلاعات مبسوط شما رو نداشتيم ولی دلمان داشت ميگرفت آخه شيراز و حوالی از خاطرات شيرين ماه عسلمان بود که قصد تجديدش را داشتيم و کلی داشتيم غصه الکی ميخورديم . مرسی که از آب شدن اين چند مثقال گوشت ناقابل ( رجوع شود به نام مستعار بنده ! ) ما جلوگيری کردين
اینکه این عکس قلابی بود درست ولی آسیب به دشت پاسارگاد تایید شده به استناد گفته های باستان شناسان مختلف:
رضا حيدري سرپرست تيم کاوشگري ايران و لهستان: اگر سد سيوند آبگيري شود آرامگاه کوروش و شهر پاسارگاد صد در صد نابود خواهد شد. نيکي محجوب سد سيوند در دو كيلومترى مقبره كوروش «پاسارگاد» قرار گرفته و اين اثر تاريخى در صورت آبگيرى سد در طول سال ها صد درصد تخريب مى شود. رضا حيدرى سرپرست كاوش «محوطه ۶۴ تنگه بلاغى» و مسئول تيم كاوشگرى ايران، لهستان با اعلام اين موضوع در جمع خبرنگاران كميته ميراث فرهنگى گفت: من در چالوس بزرگ شده ام و مى دانم رطوبت چگونه فضا را از بين مى برد. در مشاهداتى كه از پاسارگاد داشته ام، آثارى از گل سنگ بر مقبره ديده ام كه از عوامل تخريب و آسيب به آثار تاريخى است. وسعت اين سد و آبگيرى آن به گونه اى است كه تا ۵۰ سال آينده تخليه نمى شود. همچنين درياچه ايجاد شده به عنوان يك مكان تفريحى محسوب خواهد شد و رفت و آمد ماشين ها و افراد سبب آلودگى مى شود. كوهستانى بودن منطقه و بارش باران آلودگى ها را به بسيارى از مناطق ديگر منتقل مى كند كه اين پديده از عوامل تخريب آثار به حساب مى آيد. حيدرى با اشاره به اينكه تيم هاى مشترك ايران، ايتاليا، فرانسه و لهستان در تنگه بلاغى مشغول به فعاليت هستند، گفت: دكتر عطايى بيش از ۱۳۱ محوطه باستانى را در اين منطقه شناسايى كرد و از سال ۸۳-۸۲ اهميت اين منطقه براى ميراث فرهنگى سبب شروع فعاليت باستان شناختى شد. وى همچنين افزود: در صورت آبگيرى، بيش از ۷۰ سايت تاريخى باستانى زير آب مى رود. در حال حاضر پس از مستندسازى برخى آثار براى جلوگيرى از تخريب، مجدداً آثار را زير خاك مدفون كرده ايم و برخى باستان شناسان نيز ترجيح داده اند كه مناطق تاريخى را كاوش نكنند تا از آسيب در امان باشند. حيدرى مى گويد بايد بين بد و بدتر يعنى آبگيرى سد و زير آب رفتن محوطه تاريخى بد را انتخاب كرده و سد را آبگيرى نكرد. او با اشاره به راه شاهى كه در اثر آبگيرى به زير آب مى رود، گفت: اين راه شاهى از زمان هخامنشى تا دوره اسلامى مورد استفاده بوده و در اصل يك فرآيند تاريخى با آبگيرى سد از بين مى رود. به گفته حيدرى طبق اطلاعات به دست آمده طرح سد مربوط به پيش از انقلاب بوده و ساخت آن از ۱۱ سال پيش آغاز شده است، اما هنوز مشخص نيست چه كسى در ميراث فرهنگى با ساخت اين سد موافقت كرده است. درحالى كه مسئولان يونسكو از سد بازديد كرده اند و تاكنون هيچ اظهارنظرى در اين زمينه نشده و به گفته حيدرى يونسكو تا زمان آبگيرى عكس العملى نشان نخواهد داد، اما اظهارنظر يونسكو در آن زمان را نگران كننده توصيف كرد.اين مسائل درحالى عنوان مى شود كه حسين مرعشى رئيس پيشين سازمان ميراث فرهنگى و گردشگرى گفته بود نمى توان سدسازى را كه لازمه تمدن امروز و فرداى ايران است فداى آثار تاريخى و باستانى كرد. اما به اعتقاد بسيارى از كارشناسان كمتر جايى در كشور وجود دارد كه به اين شكل تداوم زندگى را به عينه بتوان در آن مشاهده كرد. اين تنگه نخستين جايى است كه مى توان در مورد خصوصيات و نحوه زندگى مردم دوره هخامنشى اطلاعاتى به دست آورد كه در صورت توسعه كاوش ها و مطالعات در اين منطقه مى توان اطلاعات فراوانى درخصوص مردم آن دوره كسب كرد. براساس نظر باستان شناسان و گياه شناسان به علت بكر بودن تنگه بلاغى گياهانى در اين منطقه وجود دارد كه در صورت انجام مطالعات كامل بر روى آنها مى توان به نوع گل ها، درختان و پوشش گياهى كه در باغ هاى پاسارگاد، كوروش و داريوش وجود داشته، پى برد.مهندس «محمدحسن طالبيان» مدير بنياد پژوهشى پارسه و پاسارگاد درباره يافته هاى كاوشگران در اين دره نيز پيشتر گفته بود: باستان شناسان در فصل اول كاوش بخشى از بقاياى معمارى يك روستاى هخامنشى كه شايد قدمت آن به دوران فراهخامنشى نيز برسد با ديوارهاى دفاعى و لوله هاى سفالى دفع فاضلاب و يك منطقه توليدى ابزارآلات كشاورزى كه احتمالاً متعلق به دوران ساسانى است را پيدا كردند. او تاكيد مى كند كه زمان بيشترى لازم است تا براى تعيين قدمت و تاريخچه آنها مطالعات كافى صورت گيرد و ساير آثار باستانى مدفون در اين بخش پيدا شود.همچنين دو كوره سفالگرى از هفت هزار و ۵۰۰ سال پيش، يك محوطه باستانى هفت هزارساله، تدفين اموات مربوط به شش هزارسال پيش، آثارى از بقاياى دوره عيلامى، دو اسكلت دفن شده همراه اشيا در گور، يك گورستان كلان سنگى ساسانى، خمره ذخيره آذوقه (بزرگ ترين ظرف باستانى ايرانى با وزنى معادل ۱۲۰ كيلوگرم)، حوض ساخته شده از لاشه سنگ با اندود گچ، مهر باستانى با نقوش افقى و قدمت پنج هزار و پانصد سال كه در اين منطقه از نظر تجارى حائز اهميت است، كوره هاى ذوب فلز و دو گورستان دسته جمعى از ديگر آثارى است كه تاكنون در اين دره به دست آمده است.به گفته مسئولان سد سيوند امسال در فصل باران آبگيرى مى شود. اين سد، در شمال شهر مرودشت به روش خاكى احداث مى شود. تاج آن به طول ۶۲۰ متر و ارتفاع آن ۶۰ متر است كه در هر ثانيه پنج هزار و ۶۰۰ مترمكعب آب از سرريز آن تخليه مى شود. گنجايش كل مخزن ۲۵۵ ميليون مترمكعب اعلام شده كه در پشت سد فضايى معادل ۱۲ هزار هكتار آب جمع مى شود نشريه شرق: گروه اجتماعىـ چهارشنبه 21 تير 85 http://www.sharghnewspaper.com/850421/html/societ.htm#s441309
ما که خوب می دانید از اول از همین بالا این پاسارگاد شما را خوب می دیدیم و خبر داشتیم از اصل قضیه. پسرم یک سوال از ما می کردید دیگر چه حاجت به عکس هوایی و اینا علاالخصوص که هی عکس مربوطه هم بخواهد بالا و پایین برود! خانم مارانا یادشان است ما یک آشنایی داشتیم قدیم ها که کمی احمق جدی بود و تا مدت ها هر وقا ایشان را می دیدیم داشت از پتیشن ها جمع می کرد برای سیوند. ما از همان وقت مشکوک بودیم به این قضیه. حالا دوست داشتیم آن آدم این جا را می دید و بعد ما از بالا می دیدیم اش که چه حالی پیدا کرده و کلی مبسوط می خندیدیم!
خیلییییی باحال بود
برای من هم اومده بود اما از آنجا که نمی تونستم بفهمم درسته یا دروغه اصولا عکس العمل خاصی نشون ندادم
انشالله چند روز دیگر اطلاعات دقیق مربوط به این قضیه به دستم می رسد. اما فقط به عنوان یک نمونه از میزان دقت صحبتهای آن کارشناس باستان شناسی که گفته اید، باید یادآوری کنم که فاصله نزدیکترین نقطه دریاچه پشت سد تا پاسارگاد 9 کیلومتر است و نه دو کیلومتر. از نظر تفریحی بودن و جذب توریست هم گمان نمی کنم که جذابیت دریاچه پشت سد از جذابیت خود پاسارگاد بیشتر باشد و در نتیجه به تعداد ماشین های ورودی منطقه نباید چیز خاصی اضافه شود.
man ham az khoondane in khabar ke tavassote chand email be dastam resid kheili ghamgin shodam, amma na bekhatere Pasargad ya hich banaye tarikhie dige'ee, balke az naa agahie amighe doostane Irani ke aksran ham jozve gheshre tahsil kardeye jame'eye Iranian hastan. inke hanooz kheilia nemidoonan, ke manba'e khabar be ahammiate khode khabar hastesh va inke maa dar asre hajar be sar nemibarim ke ye saddi aabgiri beshe o maghbareye Kourosh bere zire aab o badesh maa baa ye email va akse marbootash khabar daar beshim! man hanooz dar heyratam az in zood bavari o adame agahie amighe mardom, mosallaman dar chenin jame'e'ee ke gheshre daneshgaah raftash ingoone'and, mishe mardom ro baa harf o tablighat az haparoot be arshe a'la bord o bar aks. daastaane ghamginist.....
Post a Comment
Wednesday, August 23, 2006
٭ این سایت را ببینید، نبینید از دستتان می رود ها !
........................................................................................اونسایکلوپدیای فارسی ! از همه نظر درست مثل ویکی پدیا است ولی همه اطلاعاتش غلط است. راستش من مدتها بود که فکر می کردم که باید شروع کنم و هر چند روز یکبار یک مدخل برای ویکی پدیا فارسی بنویسم. اما هیچوقت قسمت نشد. فعلا برای این اونسایکلوپدیا یک مدخل درباره زیلط نوشته ام. http://fa.uncyclopaedia.org/wiki/%D8%B5%D9%81%D8%AD%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C بشتابید که غفلت موجب پشیمانی است. نوشته شده در ساعت 5:23 PM
Comments:
In dige chie :)))))) ma'rekast! fekr konam ye tahghighate jame' o kaafi bayad rooye maghze Irania taa dir nashode soorat begire:)) vagar na kolle tamaddone bashari hamishe pashimoon khahad bood taa abad! aali bood. in kaare kie?!!
والله فکر نکنم که فقط کار ایرانیها باشه. به زبانهای دیگه هم مدخل داره و راستش مداخلش در زبانهای دیگه کلی از زبان فارسی بیشتره، چندروز پیش که نگاه می کردم حدود صد تا مدخل فارسی داشت ولی حدود 30000 مدخل انگلیسی توش بود که به همین پرت و پلایی مداخل فارسی بود.
شرمنده ولی باز شما يه پستت اجق وجق گذاشتی و سيصد روز هم کليد کردی روش تا بلکه کامنتهاش زياد بشه ؟ پدر جان زير دیپلم بنگار .
Post a Comment
Saturday, August 19, 2006
٭ آقای ب و آآااو
........................................................................................------------------------ آآااو شاید وحشتناک ترین موجودی باشد که آقای ب در موردش می نویسد. هم ظاهرش وحشتناک است، هم اینکه نه راه فراری دارد و نه درمانی. از همه بدتر اینکه چاره ای از آن هم نیست. نمی شود فکر کنید که ممکن است سراغ همسایه تان برود و شما را رها کند. آآااو تمام انسانها را دچار می کند. یک یکی شان را. آآااو شبیه یک لاک پشت است. یک لاک پشت عظیم سفید که راه راه ها و خالهای وحشتناک سیاه دارد. زیر گردنش هم قرمز است. با گردنی دراز و زبانی که از آن هم درازتر است. زبان آآااو تا سه متر هم می رسد. و نوک زبانش تیز است و زهر آلود. آن راه راه های ترسناک سیاه روی زبان سفیدش هم ادامه دارد. می پرسید که اگر زبانش زهر آلود است پس چرا خودش را مسموم نمی کند. جوابش ساده است : خودش را هم مسموم می کند. فکر می کنید وگرنه چه بلایی سرش آمده که به این شکل در آمده. قطر لاک آآااو حدود دو و نیم متر است. اما می تواند اگر بخواهد کوچکترش کند. به همین روش هم هست که می تواند از در اتاق داخل شود. آآااو از در اتاق بچه ها وارد می شود. پایین تخت می ماند. گردنش را بلند می کند. بعد زبانش را در می آورد و گردن بجه را درست روی سیب آدم نیش می زند. بعد از فردای آنروز، بچه دچار تمام مشکلات وحشتناکی می شود که اسمش را بلوغ گذاشته ایم. اول قدش شروع می کند به دراز شدن، بعد صدایش شبیه دانلدداک می شود. بعد دماغش بزرگ می شود و آنوقت پاهایش بزرگ می شود. چشمهایش هم بزرگ و کوچک می شود : چشم راست بزرگ، چشم چپ کوچک. اگر پسر باشد شروع می کند که دو سه نخ ریش از زیر چانه اش سبز شود. اگر دختر باشد هم اول باسنش بزرگ می شود و بعد هم سینه هایش. دو سالی طول می کشد تا این عوارض اولیه نیش آآااو بهبود پیدا کند و بدن بچه بیچاره با این ابعاد جدیدش جا بیفتد. بعد تازه اول بدبختی است. اول احساس تنهایی میکند، بعد دلش می خواهد با همه دعوا کند؛ آنوقت عاشق می شود و هنوز قبل از اینکه یک کلمه به طرف بگوید که عاشقش است، پشیمان می شود و سرخورده می شود و تصمیم می گیرد خودکشی کند. اما بعد از یک هفته دوباره خوب می شود. ادامه عوارض نیش کذایی را هم خودتان بهتر می دانید. متاسفانه هیچ چاره ای هم ندارد. نه می شود در را روی آآااو بست، نه می شود جلوی نیش زدنش را گرفت، نه می شود درمانش کرد. نیش زهر آلود آآااو بچه های معصوم دوست داشتنی ما را می گیرد و یک سری آدم بزرگ تحویل می دهد که دیگر هیچوقت به کودکی شان بر نمی گردند. نوشته شده در ساعت 1:37 PM
Comments:
دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن واقعن داستان غم انگیزیه که مجبور باشیم کودکی هامونو به یه رؤیا بفروشیم
آقا حال ما رو با این موجود گرفتی خداییش ولی برای اینکه زهر طنز تلخ شما گرفته شه یه کم، باید عرض کنم که از اون زهر آااااو -ست که «الهی بگردم»های ما در میآد! اگه این «الهی بگردم»های من نبود، خداییش به چه امیدی زندگی میکردیم؟
آقای ب پیشنهاد می کنم در صورت گذر از اطراف داروخانه پاسداران،وظیفه تعریف داستانهای شبانه برای کودکان خود را به خانمتان واکذار نمایید در غیر این صورت من نگران بیماری های مهلک تری برای آن طفلان معصوم هستم
از قضا مشکل ما برای رد شدن از اطراف داروخانه پاسداران هم همین است.
Post a Comment
اگر مادر بچه بخواهد برایش کتاب بخواند، هگل و پوپر می خواند. پدر بچه هم وضعش این است که می بینید. برای همین هم هست که آن لک لک کذایی اصلا اطراف دودکش شومینه ما نمی آید. چه بسا هم می آید اما چون دریچه دودکش را بسته ایم بچه به دست ما نمی رسد. شاید هم دریچه را باز کنیم و ببینیم به اندازه یک تیم فوتبال بچه داشته ایم و تحویل نگرفته ایم. در ضمن ما چشممان پاک است اما این آقای الف خداییش این آیدی شما را می بیند یکجوری می شود. بخصوص که اخیرا طعم شکلاتی اش هم به بازار آمده است که لابد باید حقیقتا بیاد ماندنی باشد. Tuesday, August 15, 2006
٭ آقای ب و کلماسه
........................................................................................---------------------------- کلماسه دوست داشتنی ترین آفریده جناب سر هرمس مارانای کبیر ونیزی است. حقیقتا در بین موجودات خلقت تعداد اندکی از آنان هستند که انقدر جذابند. خلقت کلماسه هم باز به همان کتاب کذایی سرگذشت آدمیان بر می گردد. آقای مارانا در حال تورق در احوال آدمیان بودند که در آن میان، صحنه ای از احوال فرزند دلبندشان را دیدند که دلشان را حقیقتا به درد آورد. منظورم البته جناب مازیار نیست. مریم خانم را می گویم. البته مریم خانم هنوز حتی سیب سر درخت هم نیست چه برسد به اینکه مریم خانم شده باشد و اصولا هنوز مانده تا آن شاگرد بد طینت داروخانه پاسداران کارش را عوض کند و از داروخانه احتشامیه سر در بیاورد. برگردیم سر قصه خودمان : آقای مارانای عزیز ما در کتاب احوال آدمیان روزی را دید که مریم خانم گل سر جلسه امتحان نشسته است و از پنج عدد سوال امتحان، فقط یکی را بلد است. هر چقدر هم که دور و اطراف را نگاه می کند ، کسی نیست که به دادش برسد. آقای ب این احساس مریم خانم را لااقل هزار بار در زندگی تجربه کرده است، مثلا سر امتحان ریاضی مهندسی پیشرفته. آقای ب اول سوالها را از بالا به پایین خواند. بعد از پایین به بالا بعد از چپ به راست و از راست به چپ اما هیچ چیزی نفهمید. پنچ صفحه کاغذ یادداشتی را هم که حق داشت با خودش سر جلسه ببرد را خواند ولی باز هم نفهمید. بعد کلک زد و آن پنج صفحه را در کیفش گذاشت و پنج صفحه دیگر را درآورد اما باز هم چیزی نفهمید. بعد سمت راست را نگاه کرد. بعد سمت چپ را اما هیچ آدم آشنایی هم کنارش نبود. بعد دید که نفر جلویی سمت راست ایشان آشناست. آقای ب گفت: " من نوکر پدرتم سر جدت یک چیزی به من برسون که من فقط پاس بشم" و آشنای دوست داشتنی ایشان هم چند عدد از سوالات را به ایشان رساند و آقای ب 12.5 شد و پاس شد. اما مریم خانم گل ما حتی نفر جلویی سمت راستش هم آشنا نبود. برای همین زد زیر گریه. آقای مارانا احساسات رقیقی دارد و برای همین نمی تواند دست روی دست بگذارد تا دختر دلبندش گریه کند. برای همین دست بکار شد. آقای مارانا اول از همه دستگیره کتابخانه اش را رنده کرد و ریخت توی دیگ. بعد به آن هویج پوست کنده اضافه کرد و یک مقدار هم انگبین ریخت. بعد هم یک تار از سبیلش را کند و توی دیگ انداخت ( درست حدس زده اید، در آن روزها در المپ سبیل مد بود. پشت مو هم به همچنین. بالاخره خدایان هم گاهی جواد می شوند) آخر از همه هم یک نصفه هندوانه خورد و هسته هایش را به این معجون اضافه کرد. آنوقت در دیگ آب ریخت و گذاشت تا بحوشد. در حال جوشیدن هم مثل حلیم ، معجون را با یک گوشت کوب بزرگ کوبید. آخرش یک خمیر سفت نارنجی رنگ به دست آورد. آقای مارانا این خمیر را گذاشت روی میز چهارپایه گرد میان آشپرخانه و میز را با خمیر گذاشت توی آفتاب. فردای آن روز کلماسه حاضر شده بود : یک موجود نارنجی رنگ به شکل انجیر که چهار تا هم پا داشت.هر پا به یک جهت. فقط مانده بود اینکه جواب تمام سوالات عالم به این موجود دوست داشتنی یاد داده شود. آقای مارانا اول یک کیبورد به کلماسه وصل کرد و سعی کرد که سوالات را یکی یکی وارد کند اما دید که خیلی طول می کشد. برای همین بود که یک فکر بکر بهتر کرد : آقای مارانا یک لوله شیشه ای به شکل لامپ مهتابی ورداشت. یک سرش را باز کرد و صد تا سوال را با جوابهایشان گفت و در لوله را بست. بعد لوله را محکم زد توی سر کلماسه و شکست. به این ترتیب کلماسه جواب هر صد تا سوال را یادگرفت. بعد آقای مارانا یک لوله دیگر برداشت و باز همین کار را تکرار کرد. و البته این کار حدود نهصد سال طول کشید تا جایی که کلماسه جواب تمام سوالات را یادگرفت. جای شکرش باقی است که کلماسه کاملا الاستیک است وگرنه با این همه لامپ مهتابی حتما وسط سرش گود می افتاد. کلماسه را نمی شود دید. لااقل بیرون از المپ نمی شود دیدش. معلوم هم هست.اگر می شد دیدش که به کل بی فایده می شد. چون ممتحن ها هم می دیدندش و از جلسه بیرونش می کردند. ممتحن ها می گفتند : جناب انجیر نارنجی چهار پایه لطفا جلسه امتحان را ترک کنید. اما صدای کلماسه را می شود شنید. البته فقط با گوش جان. آقای ب می داند که چشم دل باید احتمالا همان ناف باشد اما اینکه گوش جان کجاست را درست نمی داند. چشم دل آقای ب بسته است اما گوش جانش کاملا باز است. به همین دلیل هم هست که مثل همه بقیه شما، بارها و بارها صدای کلماسه را شنیده است. آن هم درست در مواقع مورد نیاز، مثلا آن موقعی که از خودش می پرسیده "غزوه احد در چه سالی رخ داد؟" یا می پرسیده "تنش مجاز پیچ پر مقاومت روی سوراخ لوبیایی چند است؟" یا اینکه "فرمول پایداری شیروانی های رسی چی بود ؟ " دنیا حقیقتا مدیون آقای مارانا است. بدون کلماسه واقعا نمی شد تصور کرد که دنیا با چه مشکلاتی روبرو می شد. خوب فکرش را بکنید که وقتی که محبوبتان می پرسد : " اگه گفتی اولین دفعه ای که بهت زنگ زدم ساعت چند بود؟" بدون کلماسه چه کسی می تواند جواب بدهد. آنوقت فکرش را بکنید که اگر کلماسه نبود چه عشق هایی که بر باد نرفته بود. چه دانشمندانی که هنوز دیپلم نگرفته بودند و چه کتک هایی که بابت رفوزه شدن خورده نشده بود. از همه بد تر فکرش را بکنید که چه اشکی در چشم مریم خانم گل آقای مارانا جمع می شد از دیدن سوالاتی که جوابشان را نمی دانست. نوشته شده در ساعت 9:13 PM
Comments:
پسرم یادمان باشد شما را به این هیات کارشناسان ویژهی المپ معرفی کنیم یک لقبی در حد مامور مخفی ما در المپ به شما بدهند این جور که دقیق خبر دارید از احوالات. ما راز خلقت کلماسه را از آن همسایهی فضول هم حتا توانسته بودیم مخفی کنیم. همان که از اجداد آقای الف است. حالا شما از کجا سر درآوردید، گاس که خود زئوس بداند و بس.
نادر جان این پشت مو را خوب آمدی برادر. [خنده] آی دلم خنک شد .راستی این جونور شما جواب این سوال منو میتونه بده :که اول مرغ بوده یا تخم مرغ ؟
گوش جان ما هم مثل چشم دل شما بسته شده ( برای چی نمیدانم . گاس که مثل برخی از بزرگراههای تهران دارند خط کش شان میکنند و یا لوله فاضلابی چیزی توشان ترکیده باشد ... ) بگو جواب رو به خود شما ابلاغ کنه . ما همینش رو هم قبول داریم . اگه خوب بود یکدانه اش رو شریکی با بابالی جانمان میخریم . راستی آقا نادر از میان دلایلی که برای مبتلایان به هشتارزتپ به بنده چسبوندی برادر " باید بگم که در مورد آبجو و اسنک که تخصص شماست حالا چیزی نمیگیم که سه شود ولی از عشقمان تا جان در بدن دارم دفاع میکنم واصلا اگر عشقمان عشق نبود که دیگه وبلاگ زدنمان چی بود ؟
ولی آقای ب من توصیه میکنم کمی سطح مطالعات فلسفه و الهیاتتان را بالا ببرید! شما باید حواستان باشد که اگر ذات منیع خدای خدایان المپ را پذیرفتهاید میبایست تمام آفریدههای ایشان را هم، همه به سان هم و همه به یک اندازه دوست بدارید و آنها را با معیار سوددهی یا ضرر رسانیشان نبینید چه که آفریده را ارادهای نیست و آنچه هست ارادهی آفریننده هست که در روح و جان مخلوق جاری و ساریست! پس چه کلماسه، چه هشتارزتپ و چه زیلط! همه را فقط و فقط به خاطر خدای خدایان المپ و ارادهی لایزال او که علت غایی همهی مخلوقاتشان هست دوست بداریم.
این کلماسه یه مدته از من قهر کرده. چند سالی می شه. پیشتر ها با هم رفیق بودیم کلی...ولی مدتیه منو گذاشته و رفته تا دست به دامن موجودات دوپایی بشم که ادعا می کنن مموری ایمپروومنت بلدن! ولی هیچ وقت هیچ کی جای کلماسه رو نمی گیره ... ضمنا یه سوال، میشه بگی این همه خلاقیت از کجا اومد؟ بله البته می دونم این خلاقیت از آن خدایان است ولی گاس که خود خدایان هم از این همه خلاقیت تعجب کنن
به این آقای مارانا بفرمایید به جای اینکه هی به شوهر ما گیر بدهد برود دکتر بدهد خساغورغورش را درمان کنند بلکه رفقا را تا راه منزلشان را فراموش نکرده اند دعوت کند
اومدی نسازیها آقا کپلی! ما هنوز خیلی کار داریم که بخوایم از کسی سوتی بگیریم، اون هم آقای ب که از مقربین درگاه حضرت باری تعالی، خدای خدایان المپ هستند! فقط خواستیم عرض ارادتی بکنیم به بهانهی این چند خط! و هم این که ابراز عجزی کنیم در مقابل این ههم صنع لامثال حضرت خداوندی و اقراری کنیم به سلوک در این سبیل! باشد که کامنت ما نیز از این طریق مقبول درگاه احدیت افتد.
میگم نادر یه موجود آزاردهنده و وحشتناکی هم هست که بعضی وقتها عین هشت پا می شینه روی کله آدم و با پاهاش مغز آدم رو محکم میگیره و فشار میده و میگه فقط باید به یک موضوع فکر کنی! هر چی سعی می کنی از زیرش در بری هم فایده نداره، کار داشته باشی یا نه، تفریح بخوای بکنی یا نه، فرقی نمی کنه. دست از سرت بر نمی داره، فقط باید به یک چیز فکر کنی و بس. بعدشم نمی دونم چی میشه که میره؛ اگه اصلا بره! یادم نمیاد... اونو می شناسی تو؟ در جریان خلقتش بودی؟
آقا پيام ؛ آقا کپلی عمه ات است برادر ِ من !!!!!!
Post a Comment
هرمس جان تو که يکپارچه خدائی برای خودت بگو چرا همه من را آقا ميبينند ؟ Monday, August 07, 2006
٭ آقای ب و هشتارزتپ
........................................................................................------------------------------------ آقای ب می گوید که درست است که "پیشگیری بهتر از درمان است" اما بی خود سعی نکنید که برای دچار نشدن به هشتارزتپ روش پیشگیری پیدا کنید. نیست. آقای ب یک پیغام بهداشتی دیگر هم بلد است : "بچه که عمر و نفسه یکی خوبه دوتا بسه" اما این پیغام هم اصولا هیچ ربطی به هشتارزتپ ندارد. اولین نمونه هشتارزتپ را جناب سر هرمس مارانای ونیزی در قصرشان در المپ آفریدند. اما بی خود ایشان را برای آفرینش این موجود سرزنش نکنید. هر کدام ما هم اگر توانایی آفرینش داشتیم روزی هزارتا از این موجودات درست کرده بودیم. آقای مارانا، هشتارزتپ را یک چیزی حدود 1140 سال پیش آفرید. دقیقش را بخواهید، یکهزار و یکصد و یازده سال پیش از تولد خانم مارانای دوست داشتنی. شما هم جای ایشان بودند همینکار را می کردید. منظورم این است که خودتان را بگذارید به جای ایشان، در یک قصر بزرگ خالی، در تنهایی، به کتاب سرنوشت آدمیان نگاه کنید و ببینید که هنوز یک هزار و یک صد و یازده سال به تولد خانم مارنای دوست داشتنی تان مانده است. با خودتان خواهید گفت : یک هزااااااااار و یکصد و یاااااااااازده سال و باور کنید که آن یازده سال آخری به اندازه همه آن یکهزار و یکصد سال قبلش طول خواهد کشید، اینکه همینطور خیره به پنجره،از آن بالای المپ جایی را نگاه کنید که نهصد و اندی سال بعد قرار است گاریبالدی متحدشان کند و آنوقت یک جایی در یکی از شهرهای شمالی آنجا خانم مارانای دوست داشتنی تان به دنیا بیاید. غم همه دلتان را خواهد گرفت. درست مثل آقای مارانا. غم همه دل آقای مارانا را گرفت و باور کنید که غم خیلی زیادی بود، چرا که دل ایشان مثل من و شما نیست و کم از دل آقای الف و آقای علی ونگز تگزاسی ندارد و خیلی غم لازم است تا تمام دل به این بزرگی را فرابگیرد. آقای مارانا همان احساس کلافگی ، بی حوصلگی و تبی را تجربه کرد که من و شما را هر از گاهی دچار می کند. آنقدر که حتی نفسش هم به شماره افتاد بعد کاری را کرد که من و شما آرزو داشتیم که می توانستیم انجامش بدهیم : آقای مارانا دست کرد در سینه اش و همه آن اندوه و کلافگی و به حوصلگی را کند و از پنجره بیرون انداخت. "هشتارزتپ" نزدیک ترین واژه ایست که به زبان انسانی می توان برای نام آن موجودی پیدا کرد که ایشان از اندوهش آفرید. آن اولین هشتارزتپ را می شد دید. موجودی بود که اگر بخواهیم تصویرش کنیم مثل این بود که یک طناب سیاه به طول یک متر را بگیرید. بعد یازده عدد طناب سیاه دیگر به طول یک متر و شصت سانت را به فواصل ده سانتی ، عمود بر آن روی آ ن ببندید. حرکت کردن این هشتازتپ هم چیز غریبی بود، می پیچید در خود و گره می خورد و دوباره باز می شد. درست مثل آن اسکرین سیور قدیمی ویندوز 3.1 . اینکه چطور شد که هشتارزتپ به دنیای ما رسید بیش از هر چیز تقصیر همسایه المپی بدذات آقای مارانا است. نام آن همسایه بدذات به هیچ یک از زبانهای انسانی قابل تلفظ نیست، اسمش چیزی است شبیه به اینکه کسی چند بار پیاپی سق بزند و دندانهایش را به هم بقروچد و سوت بکشد. این همان همسایه ایست که جفرغون بامزه آقای مارانا را هم به این چیزی تبدیل کرد که خانم بهار دچارش شده است. و البته بعد هم جواب کارهایش را داد. آقای مارانا شکایتش را به زئوس برد و زئوس هم همسایه بدذات را به صورت یک نصفه سیپورکس شکسته به زمین فرستاد. این همسایه بدذات ( همان سق-قروچه-سوت)، هشتارزتپ بی آزار آقای مارانا را از باغ آسمانی ایشان کش رفت و به انباری مخوفش برد. جایی که اول هشتارزتپ را در اسید حل کرد، بعد بخارش کرد و با گاز آرگون مخلوطش کرد. بعد به آن مارچوبه پاشید و آخر سر هم در بالن حاوی این گاز تف کرد. بعد بالن را آنقدر فشار داد تا هشتارزتپ دوباره جامد شد. اما اینبار دیگر نمی شد دیدش. یک خاصیت دیگر هم پیدا کرده بود و آن اینکه تکثیر می شد. آن اولین هشتارزتپی که آقای مارانا آفریده بود، تکثیر نمی شد. فرستادن یک همچین موجودی به زمین هم که دیگر کاری ندارد، می اندازیش به جان یکی از فرشتگانی که به زمین می آید و آنوقت دیگر خودش می داند چکار کند. آقای ب می گوید : اگر روزی بی حوصله بودید، کلافه بودید آنقدر که حس می کردید که تب دارید، و اندوهی پایان ناپذیر دلتان را گرفته بود، تردید نکنید که هشتارزتپ شما را گرفتار کرده است. منظورم این است که خزیده است و از بدن شما بالا رفته است و بعد بندهایش را دور سینه تان فشرده است، آنقدر که نفستان به شماره بیفتد. پیشگیری هم نمی شود کرد؛ منظورم این است که هرکاری هم که بکنید، یکروز صبح بیدار می شود و می بینید گرفتار شده اید در چنبره باز نشدنی هشتارزتپ. درمان اما دارد. ولی فقط برای عاشقان. درمانش یک کلام عشق است، یک لیوان آبجو و یک اسنک خوشمزه کمی شور. نوشته شده در ساعت 4:23 PM
Comments:
آقا ما هی داریم این توصیفات شما را از این موجود میخوانیم و هی کیف میکنیم! گفتیم که؛ درست یادمان نبود این را کی و برای چی خلق کرده بودیم. یادمان انداختید. آن همسایهی فضول بیتربیت را هم خیلی وقت بود ندیده بودیم. تا همین دیروز. گاس که شرح دیدارش را همین جا برایتان نوشتیم. یک چیز دیگر را هم کشف کردیم. این آقای الف خودمان از نسل همان همسایهی المپی ما است. باور کنید! خودش هم کتمان کند ما و شما که این را از چشمهایاش میفهمیم!
عمر جناب مارانا دراز باد با این همه خلاقیت. البته من خودم همیشه گرفتار هشتارزتپ هستم و خوب می دانم که راه درمان اش به این ساده گی ها نیست
salam B aziz . bebinam in joonevari ke migi be joone khanoom ha ham miofteh ?
fekr konam ke man dashte bashamesh
آقا ما بند آخر را چه هشتارزتب داشته باشیم چه نداشته باشیم می خوریم به نیت همان زیلت کذایی مان... صفایی هم دارد! کلا اگر آدم زیلت داشته باشد به این راحتی به چیز دیگری مبتلا نمی شود...
سلام آقای ب و تشکر بابت راهنمائی خوبتون . ولی از آی کيوی من زیاد متوقع نباشيد . بگذريم .
آقا ما که از اين موجودات بی شاخ و دم شما و ايضا آقای مارانا هيچ سر در نمی آوريم .اما گاس که ما هم دچارش شده باشيم . زنونه مردونه که نداره ؟ داره ؟ ا ِ ی بابا نکنه ما هم بعــــــــــــــــــــــله !!!!! وای زئوس مرگم بده !!!!!!!!!!زئوس به دور بادا . ( اين لحن گفتاری آقای مارانا بدجوری رفته تو مخ ما ... )
هشتارزتپ به این ترتیب تلفظ می شود :
هشتار بر وزن دستار بعد یک ز با سکون بعد هم تپ بر وزن تب. ذث ناشقثته ئهساشرشی : hashtArztap متاسفانه هشتارزتپ زنانه و مرانه ندارد و احتمالا خانم کپلی را همین موجود دچار کرده است. علاوه بر این روشی که گفته شد، ردخور ندارد، بگردید ببینید مشکل شما چیست ؟ یا عشقتان عشق نیست، یا آبجویتان تقلبی است یا اسنک تان خوشمزه نیست.
آن "ذث ناشقثته ئهساشرشی " هم که گفتیم وردی چیزی نبود. ماجرایش این بود که می خواستیم کیبوردمان را انگلیسی کنیم و بنویسیم "هشتارزتپ" اما فکر کردیم که اولش بنویسیم : "به خارجی هم می شود : " اما حواسمان نبود با کیبورد فارسی پینگیلیش نوشتیم این شد.
Aghaye B aziz, salam
Post a Comment
akh gofti, man ye do shab e fek mikonam chem shode, nagoo Hashtarzetap gereftam o khabar nadashtam. bayad mniraftam ye vaccine hashtarzetap mizadam, vali hala ke gozasht:))) Wednesday, August 02, 2006
٭ آقای ب و زیلط
........................................................................................----------------------- آقای ب هشدار می دهد : ماسک روی دهانتان بگذارید. هوای خانه را هم ضد عفونی کنید. بخور اوکالیپتوس بگذارید . دستگاه اوزون ساز هم اگر دارید روشن کنید. آقای ب می گوید : "زیلط" اپیدمی شده است. مواظب باشید. آقای ب عادت کرده است که شما اینطور کج کج نگاهش کنید و نفهمید که چه می گوید. تنها امید آقای ب به جناب سرهرمس کبیر است که این موجودات را می شناسد. چه بسا که بعضی هایشان را هم خودش در انباری قصرش در المپ آفریده باشد. آقای ب توضیح می دهد: به نفعتان نیست که بخواهید زیلط را ببینید. راستش زیلط را فقط وقتی می شود دید که لااقل نیم ساعتی از گاز کلر خالص نفس کشیده باشید. بدی ماجرا این است که خیلی قبل از اینکه بتوانید زیلط را ببینید از گاز کلر مرده اید. در کتابهایی که آقای ب می خواند آمده است که یکبار هم کسی با خوردن دوازده کیلو زاج سبز توانسته است زیلط را ببینید اما آقای ب شک دارد. به هر حال، اگر بتوانید زیلط را ببینید، شبیه نوعی ژله سبزرنگ است که در هوا معلق باشد. اندازه اش بزرگ نیست. حداکثر به اندازه یک هلو انجیری اما بدی اش این است که اگر خوب نگاه کنید چند هزارتا از آنها را در هوای خانه تان معلق می بینید. آقای ب خیال نصف شما را راحت می کند : خیال خانمها راحت، زیلط از آن بیماریهاست که فقط آقایان را دچار می کند. آقای ب خیال نصف دیگرتان را هم راحت می کند : آقایان هم نگران نباشند، زیلط کشنده نیست. حتی بدون آزمایش هم معلوم است که اقلا چند صدتا زیلت در بدن آقای الف و آقای علی ونگز تگزاسی زندگی می کنند و ماشالله هردویشان هم از من و شما سالم ترند.. زیلط در هوا معلق است. وقتی که مردی با دهان نفس می کشد، اگر زیلطی در آن حوالی باشد، خودش را به سرعت به او می رساند و با هوا وارد ریه های او می شود. بعد از دیواره ریه می لغزد و داخل بدن می شود و درست در ناحیه شکم مستقر می شود. آقای ب دستی به شکم و پهلویش می کشد و اضافه می کند، در ناحیه Love handle هم همینطور. آقای ب می گوید: ماسک روی دهانتان بگذارید. هوای خانه را هم ضد عفونی کنید. بخور اوکالیپتوس بگذارید . دستگاه اوزون ساز هم اگر دارید روشن کنید. چرا که زیلط وقتی که آمد دیگر به این راحتی رفتنی نیست. خلاصی از دستش راهی دارد مثل آنی که در Exorcism of emily rose دیده اید. منظورم این است که بی خیال خلاصی از دست زیلط شوید. مگر شکم گنده چه ایرادی دارد؟ نوشته شده در ساعت 3:28 PM
Comments:
تلفظ می شود : Zilt
آن سخروط هم تلفظش مثل مخروط است. راستش اصلا شما چرا نگران زیلط شده اید ؟ خدای نکرده نوشامیدنی های کم نظیر هلند و سوسیس های عالی شان دست به دست هم داده اند و آقای سانلی را دچار زیلط کرده اند ؟
ای آقا داغ دل ما را تازه نکن پسرم! ما یک زمانی دل و دماغی داشتیم و یک چندتایی از این موجودات را خلق کردیم. بعد هم یادمان رفت چی را برای چی خلق کرده بودیم! شما که داری زحمت معرفی این بندهگان زئوس را میکشی، از چخطوم و خیراژ و پسکالیپو و جولزه و هشتارزتپ و کلماسه و جفرغون هم بنویس پسرم. گاس که ما هم یادمان بیاید اینها را آن وقتها به چه نیتی خلق و آرشیو کردیمشان!
نه ولی باید بگویم که خودم یک مثال نقض بارز برای این تئوری آقای ب هستم که زیلت فقط آقایان را مبتلا می کند!!! من زیلط دارم. آن هم از نوع مزمن. البته نیما معتقد است که آدم در هلند جنسیت اش را از دست می دهد :) شاید هم حق با نیما باشد!
سخروط را درست خوانده بودم :) ممنون
aghaye b aziz 2 soal daram
1-shod maa yek baar ke post shoma ro khoondim majboor be dobareh khaani nashim . nago az IQ moone ke narahat misham . 2- agha 1 baar dige begoo chekar konim in comment haye maa ham peyda baashad . zeos va hermes kheyrat badahaand. khode in hermes ke tavajohi nadare be maa ensanhaye faani kharej az shokhi midonam weblogam baraye shoma chiz e jazabi nadare vali lotfan in soal 2 ra onja behem javaab bedin . mer30
ای وای از این هلند ! من یکی که اصلا حاضر نیستم پایم را دوباره به هلند بگذارم. یعنی همان یکبار که گذاشتیم و جنسیتمان را از دست دادیم کافیمان است. حالا یکی دو سال است که ویاگرا می خوریم بلکه جبران شود، نمی شود.
در ضمن آنچیزی که شما دچارش شده اید زیلط نیست. بلکه یک نوع جهش یافته ای از جفرغون است که همسایه المپی آقای مارانا آنرا پرورش داده ولی کنترلش از دستش در رفته و افتضاح بارآورده است. حالا اگر عمری باشد داستان آنرا هم می گویم.
من فکر می کردم تنها موجوداتی از این دسته که آقای ب باید نگران دچار شدنشان باشد به پوکی استخوان مربوط اند. شکم!؟
من انكار مي كنم! شوهر من اصلا زيلط ندارد! داشته باشد داشته باشد يه خورده ممبولي دارد كه آن هم از نظر من كه زنش باشم هيچ اشكالي ندارد
حالا زیلط ندارد، ممبولی که دارد دخترجان! تازه ممبولی انواع مختلفی دارد. اگر در نواحی استراتژیک باشد اتفاقن خیلی بد است. گاس که ممبولی شوهر شما در ناحیهی لوزه یا پانکرهاساش باشد که به نظرتان آمده اشکالی ندارد. تا جایی که ما یادمان میآید همین آقای الف آن وقتها یک ممبولی ریز ولی قرمز و متحرکی در یک قسمت غورباقهپسندش داشت. امیدوار بودیم تا حالا درمان شده باشد. گویا نشده. اگر خواست، درماناش پیش خودمان است دخترم.
شدیدا علاقه مند به شناخت چخطوم و خیراژ می باشم
به گمانم خود آقای ب باید خیلی جالب تر و دوست داشتنی تر از موجوداتی که کشف می کند باشد
mamnoonam agha ye b baraye raahnamaaye va bande navaazi . shoma kheyli behtar az in hermes hastid . man ke ba oo ghahram . baa shoma doost e doostam .
آسیاب به نوبت. راستش فعلا تحقیقات من در مورد هشتارزتپ به پابان رسیده که انشالله امروز عصر برایتان می نویسمش. یک مطالعات مقدماتی هم در مورد کلماسه کرده ام. انشالله نوبت چخطوم و خیراژ هم می رسد.
Post a Comment
ثانیا ، درست است که این موجودات آفریده آقای مارانا هستند اما برخی موجوداتی که ایشان نیافریده اند از موجوداتی که ایشان آفریده اند خیلی جالب ترند. مثلا همین پسیکالیبو که هیچ خاصیتی ندارد و هیچ کاری نمی کند. تنها موضوع جالبش این است که همان موقع آفرینش یک نفر آقای مارانا را صدا زد و ایشان هم حواسش پرت شد و پایش را گذاشت روی سر پسیکالیبوی نیم آفریده. حالا کف کفشی که آقای مارانا 3200 سال پیش پوشیده بوده ، اثرش روی سر پسیکالیبو هست. همین. Tuesday, August 01, 2006
٭ آقای ب و قرمه سبزی
........................................................................................-------------------------------------- کسی که آشپزی نکرده باشد خیال می کند که پختن قرمه سبزی کار سختی است، اما نیست. برعکس خیلی هم ساده است و آقای ب در چند خط خیلی سریع آنرا به شما یاد می دهد. اولین قسمت پختن قرمه سبزی، تهیه سبزی آن است. قدیمتر ها که آقای ب کودک خردسالی بود، سبزی آماده هنوز اختراع نشده بود. هروقت که قرمه سبزی می خواستیم، سبزی قرمه سبزی می خریدیم و پاک می کردیم و خرد می کردیم و سرخ می کردیم. آن قدیم تر ها خیلی چیزهای دیگر را هم باید در خانه تهیه می کردیم. مثلا باقالی و نخود که پاک کردنشان جزو تفریحات دوران کودکی آقای ب بود. نخود سبز را باید از سرش گرفت و بعد به طرف مقابل کشید، سر غلاف نخود سبز با الیاف موجود در دو سر آن کشیده می شوند و غلاف را به دو قسمت جدا از هم تقسیم می کنند و آنوقت می شود نخودسبزها را جدا کرد و توی یک ظرف ریخت. باقالی هم مثل همین. با این فرق که باقالی را باید بعد یکبار هم با چاقو از وسط نصف کرد و بعد فشارش داد تا از پوست دومش هم بیرون بیاید. مقدار سرخ شدن سبزی تاثیر بسیار تعیین کننده ای در مزه قرمه سبزی دارد. بعد ها که در خانه پدری آقای ب بحث کلسترل مطرح شد، متاسفانه سبزی سرخ شده از قرمه سبزی حذف شد و سبزی به صورت خام در قرمه سبزی اضافه می شد. آقای ب همیشه این عمل را یکنوع جنایت بر علیه بشریت به حساب آورده است. آقای ب می گوید مرگ بر کلسترول. به خاطر کلسترول آقای ب مدتهاست که تخم مرغ بدون کلسترول دارای امگا 3 می خورد که مزه تخم مرغهای قدیمی زمان جنگ را می دهد و مدتهاست که از خوردن تخم مرغهای با زرده های خوش عطر و رنگ محروم است. آقای ب از جنگ و هر چیزی که به آن مربوط می شود متنفر است : حتی از تخم مرغهای زمان جنگ. آقای ب یادش می آید که روزی که جنگ شروع شد، هنوز مدرسه نمی رفت : از پدرش پرسید: چرا جنگ شده است ؟ و پدرش گفت که یک رودخانه ای هست که ایران می گوید مال من است و عراق می گوید مال من است. آقای ب آن زمان نفهمید که موضوع از چه قرار است و با خودش فکر کرد که : اینکه دعوا نداره، خوب با هم نصف کنند. آقای ب هنوز هم نمی فهمد که موضوع از چه قرار است و هنوز هم فکر می کند که بجای جنگیدن می شود چیزها را نصف کرد. همان سال شروع جنگ بود که آقای ب قرمه سبزی خوشمزه ای را خورد که هنوز هم که هنوز است مزه اش را یادش نرفته : خانه عمه اش مهمان بود. هنوز پلو دم نکشیده بود و آقای ب گشنه بود. عمه مهربان آقای ب ، قرمه سبزی را برایش در یک کاسه کشید و با مقداری نان به او داد. آقای ب هنوز هم فکر می کند که قرمه سبزی با نان خوشمزه تر از قرمه سبزی با پلو است. گوشت قرمه سبزی را نباید ریز کرد. آشپزهای بی سلیقه ای که گوشت قیمه ای در قرمه سبزی می ریزند از آشپزی هیچ چیزی نمی دانند. یک آشپز باید بداند که قیافه غذا گاهی حتی از مزه اش هم مهمتر است. اول از همه در زودپز مقداری پیاز داغ درست کنید. شعله را زیاد کنید و بعد گوشت را بریزید و یک تفت بدهید. فلفل و زردچوبه را هم همینجا اضافه کنید. لوبیا را هم که از قبل خیس کرده اید و چند بار هم آب اش را عوض کرده اید با گوشت تفت می دهید. این تفت دادن خیلی مهم است. باعث می شود که گوشت مزه خودش را حفظ کند و به یک تکه موجود بی مزه و بی خاصیت تبدیل نشود. آقای ب معتقد است که تفت دادن در خیلی موارد مهم است. مثلا عشق. آقای ب می گوید عشقی که عاشق و معشوق در آن کمی تفت داده نشده باشند زود بی مزه می شود و آبکی از آب در می آید. آقای ب اما نمی تواند این تشبیه را کامل کند چون در عشق چیزی که جایگزین پیازداغ و لوبیا باشد پیدا نمی کند. این مسئله همیشه آقای ب را زجر می دهد که تشبیهات جالبی پیدا می کند که بعدها معلوم می شود که اصولا هیچ شباهتی در آنها نبوده است. شاید بخاطر سرخوردگی ناشی از این امر است که آقای ب به کل معتقد شده است که تشبیه چیز مزخرفی است. شاید هم بخاطر کتاب واژگان باشد که باعث شده آقای ب هر چیزی را به صورت یک موجود مستقل ببیند و نتواند شباهت آنرا با چیزهای دیگر در افکارش منظور کند. گوشت که تفت داده شد، سبزی را در زودپز می ریزید. آب هم اضافه می کنید و درب زودپز را می بندید. چیزی حدود دو دقیقه زیر زودپز را زیاد نگه می دارید و بعد زیر آنرا کم می کنید و می روید تا حدود یک ساعت بعد. بعد درش را باز می کنید و چند عدد لیمو عمانی را سوراخ می کنید و در زودپز می اندازید و از اینجا به بعد درب زودپز را باز می گذارید تا خورشت خوب بپزد و جا بیفتد. نمک را هم همینجا اضافه می کنید. نمک را اگر زود تر اضافه کرده باشید، گوشت سفت می شود. جا افتادن همان چیزی است که غذاهای ایرانی را از غذاهای بقیه ممالک دنیا جدا می کند : غذای ایرانی باید آنقدر روی آتش بماند که جا بیفتد. و البته تمام ویتامینهایش هم در اثر این عمل نابود شود. آقای ب معتقد است که ریشه تمام مشکلات ما در همینجاست. قرنهاست که علم پزشکی اثبات کرده است که ویتامین ها برای سلامت انسال لازم اند و نبود آنها باعث بیماری می شود. پس عجیب نیست که جامعه ای که غذاهایش به کل بدون ویتامین هستند انقدر بیمار باشد مشکل اصلی هم نبود ویتامین آ است. برای همین است که مردم ما تا نوک بینی شان را بیشتر نمی توانند ببینند. نوشته شده در ساعت 8:07 AM
Comments:
آقای ب عزیز البته شما خودتان ماشاالله در این چیزها خبره تشریف دارید پسرم امااین پیاز داغ و لوبیا در مقام تشبیه ذهن ما را به خیلی چیزها متبادر میکند ها! حالا گاس که بعدن شرم و حیای زئوسیمان را گذاشتیم کنار و قضیه را بیشتر باز کردیم.
این دستور قرمه سبزی شما، سوای بخش تشبیهات مکرر، خیلی به کار ما می آید در ممکلت غریب بدون کتاب آشپزی و تنها با یک دستور آشپزی چند خطی که توسط ایمیل از مامان دریافت می شود
ولی اون جمله اولتون که نوشتین کار سختی هم نیست زیاد هم صحیح نیست؛ احتمالا اگر جوانها اینجا این دستور را می شنیدند از خیر پختن چنین غذای اینقدر دشواری می گذشتند؛ آخرهم اینکه: با نوشتن در مورد قرمه سبزی در مواقع حساس موافقم
بابا آشپز . قرمه سبزی اونه که همچین روغن داشته باشه که وقتی روغنه میچکه رو برنج سبز بشه . سبز خوششششرنگ
با عرض پوزش از این که می خوام با خاطرات بچه گی شما ور برم. می دونید که اصولا ور رفتن با بچه گی دیگران چندان متمدنانه نیست.
Post a Comment
ولی دعوای رودخونه سر همه یا هیچ نبوده که با نصف کردن حل شه اون دعوا رو قبلا کرده بودن. سر نصف یا هیچ بوده که احتمالا باید ربع می کردن با هم.
|