tag:blogger.com,1999:blog-40398872024-03-07T13:32:56.392+03:30BOLTSنادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.comBlogger401125tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-40471857940278634422015-05-29T16:28:00.002+04:302015-05-29T16:28:54.975+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بحث ترجمه در فیسبوک داغ است. بحث اینکه فلان مترجم فلانجا اشتباه کرده.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من انقدر کمال گرا هستم که بخواهم مترجم معجزه کند و متن را چنان برگرداند که چیزیش جا نماند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اما انقدر هم واقعگرا هستم که بدانم گاهی نمی شود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گاهی واژه هایی کوچک را سخت است به زبان دیگر برگردانی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
امروز درباره Blessed فکر می کردم. به اینکه معادل خوبی نمی شناسم که همه زنجیره معنایی این واژه را به فارسی تعریف کند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یک عکسی دارم که من و شکیباییم ، دو طرف ماندی. روز عروسی مان است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فکر می کنم : That's how I'm blessed.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi_wtdVdBXVTaKtb1FfDvMQN1FH2eEAeBs_pJoh66Wt4EWR6-tmAJYXMHG5hLYxcR2WNZccD9hvTdGRbyRtqJFscY6GkbKYYKImUJMhheu6RDZT_-CPxEfFD6Ot7W0G0bAp_5JNAg/s1600/992866_10152943953925360_1780409565_n.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="218" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi_wtdVdBXVTaKtb1FfDvMQN1FH2eEAeBs_pJoh66Wt4EWR6-tmAJYXMHG5hLYxcR2WNZccD9hvTdGRbyRtqJFscY6GkbKYYKImUJMhheu6RDZT_-CPxEfFD6Ot7W0G0bAp_5JNAg/s320/992866_10152943953925360_1780409565_n.jpg" width="320" /></a></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl">
دیروز عقد آرش بود. قرآن جانماز ماندی هم بود. جای خودش خیلی خالی بود.<br />
<br />
بعد فکر می کنم که کدام سعادت بالاتر از اینکه انقدر خوب باشی که سالها بعد از تو هم آدمها بخواهند لحظات شادیشان را با تو قسمت کنند.<br />
<br />
<br /></div>
</div>
</div>
نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-48798608452652326992015-01-26T13:54:00.003+03:302015-01-26T16:07:56.125+03:30در ستایش علم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<b>در ستایش علم</b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<i>یا چرا علم خوب است و مدعیات غیر علمی و شبه علمی و ضد علمی، بد و خطرناک و عموما ابزار کلاهبرداری اند.</i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
--------------------------------------------------</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<i><br /></i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<i>دلیل نوشتن این متن صحبتی است که چند روز پیش با همکاری داشته ام. این همکار، معتقد به فرادرمانی و تعالیم آقای محمدعلی طاهری است. در طی این صحبت، ایشان مطرح کردند که همسرشان، با استفاده از فرادرمانی توانسته کل غدد سرطانی داخل شکم کودکی را در کمتر از 48 ساعت بر طرف کنند.</i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<i><br /></i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<i>به همین خاطر است که من می نویسم. چون نگران کودکانی هستم که غدد سرطانی شان به امید فرادرمانی ، از درمان صحیح باز می ماند و جان عزیزشان از دست می رود.</i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<i><br /></i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<i>برای آنکه موضعم را درست توضیح بدهم، باید اول از علم حرف بزنم.</i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<i><br /></i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<i>(از خواننده های قدیمی این وبلاگ عذر می خواهم اگر این بحث تکراری است. این بحث برای شما نیست. برای دوستان دیگری است که مانند شما بصورت مکرر بحث علم و شبه علم را نشنیده اند.)</i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<i><br /></i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<i>باید هم توضیح بدهم که چرا من این بحث را در پارادایم علم دنبال می کنم و نه در پارادایم عرفان. فرادرمانی، خود را به عنوان شاخه ای عملی از عرفان حلقه می شناسد. در نتیجه بحث کامل در مورد آن نیازمند آن خواهد بود که مبانی فلسفی و عرفانی آن نیز مورد نقد قرار بگیرد. اما این امر خود نیازمند نوشته دیگری است. علاوه بر این، هدف من از این نوشته، بحث در مورد کارکرد درمانی در فرادرمانی است و درمان، نه در حوزه عرفان و فلسفه که در حوزه آمار و در حوزه علم باید مورد بحث قرار بگیرد.</i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
1-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span><b>علم دقیقا چیست و چکار قرار است بکند ؟</b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
علم به صورت مشخص دو کاربرد اصلی دارد : اول اینکه توضیح می دهد که چرا چیزها اینگونه اند که هستند و چرا وقایع به شکلی رخ دادند که مشاهده کردیم و دوم اینکه راهکاری فراهم می کند که بشود وقایع آتی را پیش بینی کرد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مثال : یک کتری آب را برداشته ایم و رفته ایم کوهنوردی، علم به ما توضیح می دهد که چرا وقتی نصف ارتفاع کوه را بالا رفتیم، آب در دمای کمتری به جوش آمده و پیش بینی می کند که وقتی به قله کوه برسیم، آب در چه دمایی به جوش می آید.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
اگر گزاره ای نتواند توضیح قابل قبولی از وقایع رخ داده هستی بدهد، یا پیش بینی ای کند که با رخداد آتی تفاوت زیادی داشته باشد، ارزش کمتری خواهد داشت و استناد علمی کمتری به آن خواهد شد. مثلا گزاره ای که رخداد زلزله را به ضربت چکش ولکان نسبت می دهد، نسبت به تئوری تکتونیک صفحه ای قابلیت کمتری نسبت به توضیح رخداد زلزله و پیش بینی زلزله های آتی دارد و بدیهی است که در قیاس با آن، کم کم فراموش خواهد شد. بخصوص اگر موارد گنگی هم در آن باشد و مثلا در آن ذکر شود که "آب در دمای 100 درجه به جوش می آید مگر آنکه کسی دلش صاف نباشد و به کتری اعتقاد نداشته باشد و اگر هم که آب اصلا جوش نیاید قسمت اینطور بوده."</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
2-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span><b>علم از کجا می آید؟</b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
ساده اگر نگاه کنیم ، علم آخرش از یک تحلیل آماری در می آید. یک تعدادی داده از اندازه گیری های آزمایشگاهی بدست می آید. بعد یک دانشمند سعی می کند که رابطه ای بین این داده ها پیدا کند. رابطه ای که توسط یک دانشمند کشف می شود، همان فرمولهایی است که در علوم مختلف مورد استفاده ما اند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
با این توضیح ساده انگارانه، بدیهی است که گزاره های علمی دقیق نیستند. هر رابطه ای که بین نتایج آزمایشگاهی تعریف شود، دارای درجه ای از خطا است. علاوه بر این ، این رابطه محدود به بازه ای است که نتایج بررسی به آن محدود بوده است. در نتیجه ممکن است رابطه ای در یک محدوده مشخص جواب خوبی بدهد و در محدوده دیگری، خطای زیادی داشته باشد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
به همین دلیل است که در طی پیشرفت علم، هیچ کجا برگشت به توصیفات غیر علمی دیرین جایگزین علم نشده است، بلکه یک توضیح علمی، با توضیح علمی دقیقتر جایگزین شده است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مثال : تئوری گرانش نیوتن، در محدوده مشخصی از جرم اجرام و سرعت حرکت آنان جوابگو است و دقت خوبی دارد. اگر بخواهید پیش بینی کنید که یک گلوله توپ که پرتاب شده است، کجا سر در خواهد آورد، گرانش نیوتنی می تواند با دقت خوبی جواب بدهد. اما اگر می خواهید یک ماهواره را روی مدار یک جوری نگه دارید که از جایش تکان نخورد (چون اگر تکان بخورد دیگر آنتنهای بشقابی به سمتش درست تنظیم نخواهند ماند) آنوقت باید تئوری گرانش انیشتن را استفاده کرد چون خطای بدست آمده از روابط نیوتن زیاد خواهد بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
در نتیجه اگر بخواهیم مقایسه کنیم که مثلا نظریه نیوتن درست تر است یا مثلا این نظریه که اجسام بدلیل عشق به سمت هم جذب می شوند، کافی است ببینیم کدامیک از این دو نظریه میتوانند موقعیت ماه را در آسمان به شکل دقیقتری پیش بینی کنند و یا سرعت سقوط سیبی که از درخت می افتد را بهتر تخمین بزنند. در این مثال، نظریه نیوتن پیش بینی هایی خواهد کرد که با واقعیت رخداد آتی بسیار نزدیک اند، اما گمان نکنم که بر اساس نظریه عشق بشود پیش بینی ای از سرعت سقوط سیب ارائه کرد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
3-<b><span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>عدم وابستگی به نظر و سلیقه : </b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
نتایج علمی وابسته به اعتقاد یا عدم اعتقاد کسی یا سلیقه و نظرش نیستند. من و شما چه به کتری اعتقاد داشته باشیم و چه نداشته باشیم، در شرایط متعارفی، آب در 100 درجه به جوش می آید. چه به هندسه اقلیدسی اعتقاد داشته باشیم و چه نداشته باشیم، مجموع زوایای مثلث 180 درجه می شود. چه به نیوتن معتقد باشیم و چه نباشیم، سیب را اگر ول کنیم به زمین می افتد. (آماری بودن و دارای درجه ای از خطا بودن را هم که فراموش نکرده اید؟)</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
4-<b><span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>خلاصه :</b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
علم یک تلاش وابسته به تجربه و آزمایش و بر اساس نتایج بدست آمده از روشهای آماری است. یک چیز قطعی و دقیق و غیر قابل تغییر نیست. هر نظریه علمی بر اساس میزان موفقیتش در توضیح پدیده ها و پیشگویی آنها سنجیده می شود. بر این اساس ، نظریات علمی، ابطال پذیرند به این معنی که می شود گفت که اگر چه چیزی رخ دهد، صحت این نظریه زیر سوال می رود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
ابطال پذیری یکی از بهترین آزمایشاتی است که می شود در مقابل مدعیات شبه علمی و غیر علمی بکار برد: باید پرسید که اگر چه چیزی رخ بدهد، می پذیریم که فلان گزاره غلط است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مثال : یک کوهنوردی اگر در حین بالا رفتن از کوه ببیند که با افزایش ارتفاع، دمای جوش آب نه فقط کاهش نیافته که افزایش هم یافته است، بخش بزرگی از ترمودینامیک زیر سوال خواهد رفت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
5-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span><b>بازبینی توسط دیگران و تکرارپذیری</b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
یکی دیگر از خاصیت های گزاره های علمی آن است که در معرض بازبینی توسط همگنان ارائه کننده نظریه قرار دارند. فرض این است که هر آزمایشی را ، وقتی شخص دیگری در جای دیگری با حفظ شرایط انجام دهد، باید بتواند نتایج مشابهی بگیرد. اگر یک ادعای علمی توسط دیگران بررسی شود و نتایج مشابه آن بدست نیاید، صحت آن مدعا زیر سوال خواهد رفت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
6-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span><b>بی طرفی</b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
شخصی که یک ادعای علمی را بررسی می کند، لازم است تا نسبت به آن بی طرف باشد و پیش فرضی نداشته باشد. مثلا اگر کسی از مسیحیان معتقد به تفسیر کلمه به کلمه کتاب مقدس باشد، محتمل است در بررسی داده هایی که نشان دهد عمر جهان بیش از آن است که در کتاب مقدس آمده است، تحلیل های نادرستی ارایه کند. این امر بخصوص در آزمایشات پزشکی اهمیت دوچندان پیدا می کند: برای آنکه اطمینان حاصل شود که نه بیمار و نه پزشک ( یا محقق) درباره آثار یک دارو یا یک شیوه درمانی پیش فرضی ندارند، از آزمایشات دو-سر-کور استفاده می شود. آزمایشاتی که نه بیمار می داند که چه دارویی خورده و نه پزشک معالج می داند که کدام بیمار چه دارویی را مصرف کرده.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
7-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span><b>یکپارچگی</b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
دانش موجود ما از جهان دارای درجه قابل قبولی از یکپارچگی است. به این معنی که گزاره های مربوط به علوم مختلف، با یکدیگر همخوان و همراه هستند و یکدیگر را پشتیبانی می کنند. و بصورت خلاصه، فیزیک، شیمی و زیست شناسی مجموعه همگنی از گزاره ها را ارائه می کنند که با ریاضی پشتیبانی می شود. به عنوان مثال انتظاری که از هر مدعای جدید زیست شناسی می رود این است که با مبانی پذیرفته شده فیزیک و شیمی همخوان باشد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
8-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span><b>درمان علمی</b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
درمان علمی، شیوه ای است که روشهای شناخته شده ای را بر اساس گزاره های علمی بکار می برد تا بهبودی در سلامتی بیمار ایجاد کند. این درمان، ناچار از محدودیتهای عمومی علم تبعیت می کند و امری قطعی و همیشگی نیست و تقریبی و آماری است. به عنوان مثال گفته می شود که این دارو، در فلان شرایط، در فلان درصد از بیماران، فلان مقدار بهبود ایجاد می کند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
همانطور که هر گزاره ای که مدعی قطعیت مطلق در تمامی شرایط باشد، با دیده تردید نگریسته می شود، هر روش درمانی ای که مدعی درمان قطعی در تمام شرایط باشد، شک برانگیز خواهد بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
9-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>با این مقدمه طولانی ، بیایید نگاه کنیم به فرادرمانی و سایمنتولوژی - اول فرادرمانی : بر اساس تعریف ارائه شده، فرادرمانی جهت درمان بیماریهای جسمی و سایمنتولوژی برای درمان بیماریهای روانی کاربرد دارد. فرادرمانی توسط یک حلقه عرفانی انجام می شود، این حلقه حداقل دارای سه عضو است : بیمار، فرادرمانگر و شبکه شعور کیهانی ( از الله هم به عنوان عضو چهارم حلقه نام برده شده). ارتباط بیمار با شعور کیهانی از طریق فرادرمانگر انجام می شود و سپس شعور کیهانی با اسکن کردن بیمار، کلیه بیماریهای او را تشخیص می دهد و باعث درمان آنها می شود. به این تعبیر، فرادرمانی، یک درمان کل-نگر است که سلامت کامل را به بدن باز می گرداند و محدود به درمان جزئی عوارض بیماری نیست. فرادرمانگر نیز در این میان بجز ایجاد ارتباط بیمار و شعور کیهانی نقشی ندارد. به همین دلیل، امکان اتصال هر تعداد بیمار در هر زمان از طریق یک درمانگر وجود دارد. فرادرمانگر ها مجاز به دریافت هیچ وجهی بابت خدمات خود نیستند. همچنین فرادرمانی، هیچ محدودیتی در نوع بیماری ندارد و مدعی درمان تمامی بیماریهای فرد است. علاوه بر این، نیازی به دریافت هیچ دارو و یا انجام هیچ عمل ویژه ای نیست. تنها کاری که بیمار باید انجام دهد این است که "شاهد" شود ، به این معنی که در زمان مشخصی که فرادرمانگر اعلام می کند، بصورت یک ناظر بی طرف شاهد رخداد اتفاقاتی در بدن خود باشد. در این زمان لازم نیست کار خاصی هم انجام دهد و می تواند به فعالیتهای روزمره بپردازد. ( هرچند که توصیه شده که در این زمان استراحت کند و در حالت کشف و شهودی درونی باشد.) درمان در این میان از نوع ارتباط شعور جزئی بدن بیمار با شعور کلی کیهانی است و این شعور با حذف تداخلاتی که در شعور جزئی بدن رخ داده است، آنرا به وضعیت سلامت بر می گرداند. این وضعیت مشابه آن است که یک سیستم کامپیوتری آلوده به ویروس، توسط یک سرور از راه دور ویروس یابی و پاکسازی شود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
10-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>سایمنتولوژی در کل، مبنایی شبیه فرادرمانی دارد، با این تفاوت که تمرکز آن بر درمان بیماریهای روانی است. بر اساس مدعیات این روش، بیماریهای روحی و روانی ناشی از "ویروسهای غیر ارگانیک" هستند که موجودیت مادی ندارند ( از اتم ، انرژی یا میدانهای نیرو تشکیل نشده اند) بلکه تنها اختلالاتی در حوزه شعور هستند. درمان با این روش نیز مشابه فرادرمانی، با اتصال به شبکه شعور کیهانی و با انتقال شعور کیهانی به صورت نرم افزاری باعث درمان مشکلات روحی و روانی خواهد شد. در جزئیاتش اگر بروید یک مقدار کالبد اختری و کانال انرژی و چاکرا و اینجور چیزها هم قاطی بحث شده اند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
11-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>مسیر کشف سایمنتولوژی، فرادرمانی و کلیت بحث عرفان حلقه را به نقل از یکی از سایت های مرجع این دسته (http://www.inter-universalism.ca/) نقل می کنم : </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<i><br /></i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<i>عامل ایجاد این رشته، مواجه شدن بنیانگذار فرادرمانی و سایمنتولوژی با وقایع و حقایق هستی است که از دوران طفولیت به شدت توجه ایشان را به خود جلب می کرد؛ تفکر نسبت به این که “از کجا آمده ایم؟ چرا آمده ایم؟ به کجا می رویم؟ خالق کیست؟ چرا خلق کرده است؟ نتیجه ی این خلقت چیست؟ انسان کیست؟ راه های نزدیکی و شناخت او چیست؟ توان بالقوه ی او چگونه فعال می شود؟ زندگی و مرگ چیست؟ و …”. یعنی، اشتیاقی بیش از حد برای فهم جهان هستی و پی بردن به رمز و راز خلقت داشتم؛ به طوری که این افکار لحظه ای استاد را رها نمی کرد. تا این که در دهم آبان سال 1357به یکباره با الهام ها و دریافت های ذهنی ای روبرو شدند که به دنبال آن زوایایی از هستی و انسان برایشان آشکار شد و در نتیجه ی آن به این آگاهی رسیدند که بر جهان هستی، شعور و هوشمندی عظیمی حاکم است. این هوشمندی همانند یک «اینترنت کیهانی» همه ی اجزا و زیر مجموعه ی خود را تحت پوشش هوشمندانه ای قرار داده است. این آگاهی نه تنها دربرگیرنده ی موضوعات نظری بود، بلکه اطلاعات کاربردی و دستورالعمل استفاده و بهره برداری عملی از آن را نیز شامل می شد و نحوه ی استفاده از چنین اینترنتی، دستمایه ی بنیانگذاری طب های مکمل ایرانی «فرادرمانی« و «سایمنتولوژی« و چند رشته دیگر گردید.</i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
12-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span> لازم به توجه است که نه فقط کشف وجود شعور کیهانی و موضوعات نظری مربوط به آن، بلکه اطلاعات کاربردی و دستور العمل استفاده و بهره برداری عملی از آن نیز بصورت یک وحی ناگهانی در سن 22 سالگی و بدون هیچ تحصیل آکادمیک، به ایشان منتقل شده است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
13-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>یک چیز دیگر هم باید اضافه کنم قبل از آنکه بروم سراغ بحث : تعداد قابل توجهی از تحصیل کردگان این کشور به فرادرمانی و سایمنتولوژی باور دارند. حتی میان پزشکان هم کم نیستند کسانی که به چنین مدعیات غریبی معتقدند. (شخصا تعدادی از آنها را می شناسم). شاید عجیب باشد، اما به عنوان مثال آقای دکتر اسحاق اسماعیلی که در حال حاظر مسئولیت بالایی در سازمان غذا و داروی وزارت بهداشت دارند، در کنگره ای از تاثیر فرادرمانی بر بهبود سرطان صحبت کرده اند. در دوره ای، (تعجب نمی کنید که دوره مورد نظر، دوره شیرین و دلپذیر دولت احمدی نژاد و بخصوص سالهای عزیز و دوست داشتنی 88 و 89 باشد که؟) حتی در دانشگاههای اصلی کشور ایران اعتقادات مرتبط با فرادرمانی رواج داده شد. ( به عنوان نمونه این خبر را درباره همایشی در دانشگاه شهید بهشتی بخوانید : <a href="http://fararu.com/fa/news/65839/%D8%AD%D8%B6%D9%88%D8%B1-%D9%BE%D8%B1%D8%B1%D9%86%DA%AF-%D8%B7%D8%A8%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%DA%A9%D9%85%D9%84-%E2%80%8C%D8%A7%D9%8A%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%8A-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%8A-%D9%88-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%85%D9%86%D8%AA%D9%88%D9%84%D9%88%DA%98%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D9%87%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C)">http://fararu.com/fa/news/65839/%D8%AD%D8%B6%D9%88%D8%B1-%D9%BE%D8%B1%D8%B1%D9%86%DA%AF-%D8%B7%D8%A8%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%DA%A9%D9%85%D9%84-%E2%80%8C%D8%A7%D9%8A%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%8A-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%8A-%D9%88-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%85%D9%86%D8%AA%D9%88%D9%84%D9%88%DA%98%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D9%87%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C)</a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
من عمیقا معتقدم که پزشکانی که به فرادرمانی معتقدند، وظیفه اخلاقی دارند که مدرک پزشکی شان را پاره کنند. چرا که این اعتقاد به معنی آن است که هیچ چیزی از بیوشیمی و زیست شناسی مولکولی و دیگر بنیانهای پزشکی نمی دانند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
14-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span> آخرین نکته قبل از بحث انتقادی هم اینکه در صحبتهای پیروان این فرقه ، اشارات متعددی به تحقیقات متعدد در این زمینه می شود که همگی موید صحت فرادرمانی هستند. نمونه هایی از این تحقیقات را می توانید از لینک های سمت راست این صفحه ببینید :<a href="http://www.inter-universalism.ca/psymentology/" target="_blank"> http://www.inter-universalism.ca/psymentology/</a> یک نمونه بسیار رایج دیگر هم که ایشان از آن نام می برند، درمان تعدادی ( به گفته ای 30 نفر) بیمار سرطانی بدخیم با سرطان کلیه در بیمارستان مسیح دانشوری است که پزشکان از ایشان قطع امید کرده بودند و اما با فرادرمانی همگی آنها بهبود یافته اند. البته در مستندات قابل جستجو در وبسایت اثری از چنین مطالعه ای نیست ( بدیهی هم هست، بیمارستان مسیح دانشوری مربوط به بیماریهای ریوی است و ربطی به سرطان کلیه ندارد) آنچه به نظر می رسد مربوط به بیمارستان مسیح دانشوری باشد، تحقیقی درباره بیماران کاندید پیوند ریه است که در این لینک زیر آمده است. هیچ بحثی از درمان سرطان در اینجا نیست بلکه ادعای بهبود وضعیت تنفسی و کاهش خلط بیماران و مواردی از این دست شده است. بیماران مورد نظر هم هیچکدام سرطان ندارند و بیماریشان برونشکتازی است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<a href="http://nebula.wsimg.com/6d52c69a2535cf8e724563ae21f842c3?AccessKeyId=81F4C09093DA08B61E82&disposition=0&alloworigin=1">http://nebula.wsimg.com/6d52c69a2535cf8e724563ae21f842c3?AccessKeyId=81F4C09093DA08B61E82&disposition=0&alloworigin=1</a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
15-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span> من ابتدا یک نکته را درباره ابن تحقیق و نمونه های دیگری که در این زمینه انجام شده بگویم : تمامی این تحقیق ها اشکالات مبنایی بسیار جدی دارند. در بین آنها که من دیدم، هیچکدامشان دوسر کور نبودند. هیچکدامشان توزیع درست نمونه های آزمایشی نداشتند. در ارائه نتایج تحقیق به شکل بسیار واضحی نتایج ارائه شده جهت دار و ناقص بود. سر جمع هیچکدام آنها شامل حتی حداقلهای یک تحقیق علمی نبودند. بحث کردن درباره اشکالات مبنایی این تحقیقات موضوع این نوشته نیست، هر کدامشان خودش نیازمند نوشته ای مطول تر از کل این است. صرفا این را از من بپذیرید که اعتبار علمی این مقالات (لااقل آن چند تایی که من خواندم) بسیار پایین است. چند جلد نشریه تحت عنوان ویژه نامه فرادرمانی از نشریه دانش پزشکی نیز چاپ شده است که در وبسایتهای مربوط به فرادرمانی قابل دسترسی است. نشریه دانش پزشکی به خودی خود، نشریه ای تحت نظر آقای شهاب الدین صدر ( رییس سابق نظام پزشکی) است. با توجه به اینکه این ویژه نامه ها را، هیچ کجا بجز در سایتهای مربوط به فرادرمانی پیدا نکردم، برای اطمینان از اینکه این مطالب در نشریه تحت نظر ایشان چاپ شده به ایشان ایمیل زده ام، اما هنوز جوابی در رد یا تایید آن نگرفته ام. بجز ایمیل شخصی ایشان، هیچ اطلاعات تماسی از خود نشریه مربوطه هم پیدا نکردم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
16-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span> در این نوشته به مبانی فکری و فلسفی عرفان حلقه نمی پردازم. قبل از نوشتن این متن، چند تایی کتاب و مقاله شامل "عرفان حلقه – دفتر اول" ، "چند مقاله" ، "فرادرمانی" و "ویروسهای غیرارگانیک" را خوانده ام. وبسایت های مرتبط با موضوع را هم زیاد گشتم بنابراین گمانم اطلاعات نسبتا کاملی نسبت به آموزه های محمدعلی طاهری داشته باشم. اما موضوع این نوشته مبانی فکری و فلسفی عرفان حلقه نیست. آن هم خودش یک بحث طولانی می طلبد. هدف این نوشته صرفا بحث درباره علم است و درباره اینکه درمان به روش فرادرمانی چقدر نامربوط است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
17-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>اول درباره درمان کل نگر ( یا در این مورد فرا-کل نگر) : موجود زنده، یک ماشین شیمیایی است. پیچیدگی بسیار زیاد این ماشین، چیزی از این ادعا کم نمی کند. هر چقدر که دقیقتر به آن نگاه کنیم و هر چه بیشتر در موردش تحقیق می کنیم، آخرش همه چیز بر می گردد به مجموعه ای از تبادلات و واکنشهای الکترو شیمیایی. درست مثل هر ماشین دیگری، این ماشین هم ممکن است دچار اشکال شود. ( مشخصا بدلیل نوع عملکرد این ماشین خاص و نوع تبدیل سلول اولیه به جنین و به موجود زنده، احتمال اشکال در آن بسیار هم زیاد است. به حدی که تقریبا نمونه بی اشکال در آن وجود ندارد. یک نفر کله اش بی مو است و دیگری قلبش ضعیف است، یکی رگهایش نازک است و آن یکی به بادام زمینی حساسیت دارد. یکی پوستش خشک است و دیگری مویش چرب، یکی انحراف استخوانی دارد و آن یکی کور رنگی.) برخورد با مشکل هم ، مثل مشکل در هر ماشین دیگری، جزء به جزء است، به خاطر آنکه این اجزا موقعیت و رفتار متفاوتی دارند. شکستگی استخوان پا به شکلی درمان می شود و گرفتگی عروق به شکلی دیگر. پرکاری تیرویید به ارگان خاصی مربوط است و راهکارش هم تامین ماده شیمیایی مشخصی است و سوزش معده به ارگان دیگری و راهکارش تامین ماده شیمیایی دیگر. هیچ ماده شیمیایی ای وجود ندارد که در آن واحد بر تمام ارگانهای بدن تاثیر بگذارد و اگر هم باشد، تاثیرش نمی تواند بر تمام این ارگانها، در تمام انسانها و برای تمام بیماریها مثبت باشد. این از مبنای علمی. اما علاوه بر این مبنای تحقیقاتی هم هست : هیچ یک از شاخه های طب کل نگر تا بحال نتوانسته اند نشان بدهند که تاثیر مثبت واقعی ( فراتر از اثر دارونما) بر درمان بیماری داشته اند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
18-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>انواع مختلفی از ادعاها در مورد طب های جایگزین و انواع طب های کل نگر، با مبنای درمان طبیعی ، یا مبنای انرژی های موهوم ، یا مبنای آب مقطر (هومیوپاتی) و امثال آنها در طی زمان مطرح شده است. در مورد تعداد زیادی از آنها آزمایشهای متعددی هم صورت گرفته است. تقریبا در هیچ موردی (تا آنجا که در خاطر من است ، "تحقیقاً در هیچ موردی") نشده است که تاثیر این روشهای درمانی بیش از دارونما (Placebo) باشد. در برخی موارد (مثلا در مورد هومیوپاتی) تعداد آزمایشات انجام شده بسیار زیاد است و هر کدام که آزمایشی با رعایت مبانی تحقیق علمی بوده اند، به همین نتیجه رسیده اند. (بدیهی است که نمونه های تحقیقات جهت دار و بدون رعایت مبانی تحقیق مانند آنچه در فرادرمانی می بینیم، در مورد تمام دیگر نمونه های طب جایگزین وجود دارد.) بجز این تعداد زیادی مطالعات متآنالیز (به زبان خیلی ساده یعنی جمع آوری نتایج از چندین مطالعه قبلی و یک کاسه کردن همه آنها و در نتیجه رسیدن به دقت بالاتری در تحقیق) هم انجام شده است که همه آنها هم به همین نتیجه رسیده اند. آقای Ben Golacre در دو کتاب Bad Science و Bad Pharma به طور مفصل در این زمینه صحبت کرده است و بخصوص در کتاب Bad Pharma که برای بحث درباره خطاهای (احتمالا عمدی) شرکتهای دارویی در ارائه نتایج مثبت از داروهایشان بحث مفصلی شده است، نمونه هایی از آنکه چطور تحقیقات به ظاهر علمی، با نمونه برداری غلط، با هدایت غلط آزمایش و با ارائه غلط نتایج باعث ایجاد باور متفاوت از حقیقت می شود را نشان داده است. مثال خوبی از این امر را می توان در تحقیقی که در بیمارستان مسیح دانشوری انجام شده بود دید : نمونه برداری به شکل واضحی اشکال دارد و وضعیت سلامتی دو دسته با همدیگر تفاوت معنی دار دارد. تحقیق به صورت کور انجام نشده است و نه فقط پزشک از نمونه برداری مطلع بوده، که احتمال می دهم به دلیل تفاوت برخورد با بیماران در تماس های درمانگر با آنان، خود بیماران هم از این امر مطلع باشند. داده های به صورت ناقص در تحقیق ارائه شده است، نتایج آماری به صورت گزینشی و هر بار به شکلی ارایه شده و در نهایت تنها 9 مورد از بیماران از بین 34 مورد در گزارش تحقیق آورده شده است. سر جمع، چاپ شدن تحقیقی با این سطح نازل علمی در یک نشریه معتبر بسیار بعید است. جالبی امر در این است که تحقیقی که نتیجه اش بهبود بعضی عوارض بیماری در تعدادی بیمار مبتلا به برونشکتازی (به طور ساده : جمع شدن ترشحات ضخیم در نایژه ها و بسته شدن آنها) است، در بین پیروان حلقه به صورت درمان قطعی سرطان کلیه معروف شده است !</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
19-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span> برگردیم به درمان : شیوه های درمانی رایج نتیجه سالها تحقیق و بررسی اند. هر روش درمانی اول باید بصورت تئوریک نشان دهد که می تواند مفید باشد. ( مثلا فلان داروی مسکن باید اول نشان دهد که دارای فاکتوری است که می تواند بر فلان بخش از مسیر عصبی اثر بگذارد و با فلان واکنش شیمیایی، انتقال پالس عصبی درد را به مغز تخفیف دهد.) بعد باید آزمایشهای حیوانی را بگذراند و نشان دهد که در حیوانات مفید بوده و آثار جانبی ندارد. بعد تازه نوبت آزمایش محدود در انسان می رسد و در صورت موفقیت در تمام این مراحل است که دارویی ( یا شیوه درمانی) در اختیار عموم قرار می گیرد. در این تحقیقات، انواع آثار مختلف بررسی می شود: آیا همزمانی بیماری با بیماریهای دیگر یا همزمانی دارو با داروهای دیگر اثری دارد؟ چه میزان ماده موثر باید در دارو باشد و در چه فواصلی باید مصرف شود؟ آیا سن، نژاد و جنسیت در تاثیر دارو موثر است؟ و امثال این موارد. به عنوان نمونه، اگر چنین تحقیقی در مورد فرادرمانی بخواهد انجام شود باید بتواند نشان دهد که آیا مثلا روزی 5 دقیق اتصال به شبکه کیهانی مناسبتر است یا 10 دقیقه. آیا یکبار در روز بهتر است یا 4 بار در روز. آیا اتصال به شبکه باید هر روز انجام شود، یا هر ساعت یا هفته ای یکبار هم کافی است؟ چند روز متوالی اتصال برای درمان چه بیماری ای لازم است؟ ایا استفاده همزمان از فرادرمانی با استامینوفن ایجاد مشکل می کند یا نه؟ آیا استفاده همزمان از فرادرمانی و قرص نیتروگلیسیرین باعث رقت بیش از حد خون نمی شود؟ و سوالاتی از این دست. بدیهی است که با توجه به نزول کل سیستم فرادرمانی از طریق وحی لحظه ای به آقای طاهری، هیچیک از این مراحل طی نشده است. من هم هیچ تحقیقی ندیدم که مواردی از این دست را مورد بررسی قرار داده باشد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
20-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>علاوه بر اینها: با توجه به اینکه شبکه شعور کیهانی به معنی وجود کل جهان در یک وجود واحد است، لزومی ندارد که فکر کنیم که کارکرد این شبکه محدود به انسان است و همانطور که حضرت استاد فرموده، این شعور در تک تک ذرات جهان جاری است. در نتیجه باید پرسید آیا شعور کیهانی می تواند در موجوداتی غیر از انسان هم اثر بگذارد؟ آیا مثلا می تواند کاربورات یک ماشین را تعمیر کند، پنچری اش را بگیرد یا روغن ترمزش را پر کند؟ اگر پاسخ به این پرسشها منفی است، متقابلا باید تصور کرد که پاسخ به پرسشهای مشابه در مورد انسان هم منفی خواهد بود. (البته یک مورد تحقیق بی نام، که ادعا می شود در دانشگاه صنعتی امیرکبیر انجام شده وجود دارد که مدعی است اعمال انرژی کیهانی حلقه به نمونه های بتن باعث بهبود مقاومت آنها شده است. این یکی چون حوزه تخصصی شخص من است می توانم به شما اطمینان بدهم که تحقیقی غیر علمی تر و چرند تر از این در زندگیم ندیده ام. تقریبا تمام مراحل انجام تحقیق و ارائه گزارشش غلط است و نتیجه گیری اش هم بر داده های بسیار اندک و ناقص استوار است و تازه، نتیجه ای که مدعی مثبت بودن آن است، در محدوده انحراف معیار معمولی مقاومت نمونه های بتنی است و نه بیشتر) </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
21-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>اما اصولا این اثر دارونما چیست که می گویم تاثیر فرادرمانی و دیگر طب های جایگزین، حداکثر معادل دارونما است؟ دارونما یک دارو است که هیچ ماده موثر دارویی ندارد، مثل آمپول آب مقطر یا کپسول پر شده با خاک قند). در تحقیقات دارویی، برای بررسی اثر یک دارو، به تعدادی از افراد مورد بررسی دارو و به تعدادی دیگر دارونما می دهند و بعد بررسی می کنند که وضعیت این دو گروه چه تفاوتی با یکدیگر داشته است. نکته ای که بسیاری از محققین را به فکر فروبرده است آن است که تعدادی (گاه قابل توجه) از کسانی که دارونما دریافت می کنند هم نشانه هایی از بهبودی بروز می دهند. حتی بعضی هایشان با خوردن دارونما دچار عوارض جانبی (مثلا تهوع و سرگیجه و بی خوابی) می شوند. چند عامل در این مساله موثر است : نخست توانایی طبیعی بدن برای مقابله با بیماریها به این معنی که حتی در صورتی که درمانی هم صورت نپذیرد، بدن انسان (و دیگر موجودات زنده) توانایی مقابله با برخی بیماریها و عوارض ناشی از آنها را دارند. اصولا همینکه نسل موجودات زنده در این چند میلیارد سال منقرض نشده است ناشی از همین توانایی است. نژاد بشری هم در تاریخچه (به اعتقاد بعضی ، بیش از دو میلیون ساله) اش تنها چند ده سالی است که به داروها و روشهای درمانی واقعا موثر در مورد بسیاری از بیماریها دست پیدا کرده اما چنانچه واضح است، این نژاد پیش از آن منقرض نشده بوده است. از قضا این یکی از مواردی است که اخیرا در تحقیقات در مورد اثر دارونما به آن توجه شده است: محققا متوجه شده اند که اثر دارونما، از نظر آماری برابر با اثر عدم درمان (یعنی شفای طبیعی بدن) است. عامل دیگری که در اثر دارونما موثر است، تاثیر تلقین بر برخی عوارض بیماریها (بخصوص درد) است. دارونما و دیگر روشهای تلقینی (مانند هیپنوتیزم) از توانایی طبیعی بدن برای تخفیف و تحمل درد استفاده می کنند. به همین دلیل هم هست که برای مقابله با درد موثر به نظر می رسند. بحثهای متعددی در این زمینه انجام شده است و موارد متعددی از جمله انتظار بیمار برای بهبودی ، بهبود طبیعی بدن و همینطور چرخه درمان طبیعی نیز برای آن بر شمرده شده اند. بحث چرخه درمان طبیعی به این معنی است که بیماری، شروع می شود، حال بیمار کم کم بد می شود، تا اینکه به وضعیت نهایی می رسد و بعد کم کم شروع به خوب شدن می کند. (مثلا در سرماخوردگی این چرخه چند روز به طول می کشد.) عاملی که برخی بیماران را معتقد به طب های جایگزین یا مثلا معجزه گر بودن یک پزشک می کند، گاهی همین امر است : در طی دوره افول ، مرتب از این دکتر به آن دکتر می روند، تا جایی که مراجعه به یکی شان ( چه دکتر طب و چه درمانگر طب جایگزین) همراه می شود با تغییر جهت چرخه طبیعی بیماری به سمت درمان و آنوقت است که معتقد می شوند که فلان دکتر با یک نسخه خوبشان کرده است. از قضا اینکه در برخی طبهای جایگزین از جمله فرادرمانی و هومیوپاتی، معتقدند که در ابتدا حال بیمار بد می شود (یا بیماریهایش بیرون می ریزد) بعد بهبود می یابد نشانه حرکت در همین سیکل طبیعی است و ربط چندانی به درمان انجام شده ندارد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
22-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>از همه جالبتر در این میان، نیاز به وجود یک فرادرمانگر است. معنی اش این است که این شعور کیهانی که در همه چیز و همه جا جاری است، از بیماری فلان فرد خبر ندارد و حتما باید یک فرادرمانگر موضوع را به شعور کیهانی خبررسانی کند. تازه بعد از اینکه فرادرمانگر وارد ماجرا شد، شعور کیهانی شصتش خبردار می شود که فلان نقطه از کره زمین، فلان آدم بیمار است. شعور کیهانی کذایی از ویروسهای غیر ارگانیک هم خودش مطلع نیست و تا وقتی که کلاس نرفته باشی، از تو هیچ دفاعی نمی کند. اما همینکه بروی کلاس و مدرک حلقه محافظ بگیری، ناگهان حلقه می زند دورت و ویروسها را دور می کند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
23-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>و سوال آخر من هم این است که : مگر نه اینکه ایجاد حلقه محافظ و ایجاد ارتباط با شعور کیهانی، نه کاری دارد، نه هزینه ای دارد، نه محدودیتی؟ پس چرا آقای طاهری و پیروانش، نمی آیند یک حلقه محافظ دور کل کره زمین بکشند، به کل بیماریهای روانی را درمان کنند، چرا هر کدامشان نمی رود در یک بیمارستانی و کل بیماران آن بیمارستان را از تمام بیماریهایش شفا بدهد؟ اگر در عین اینکه مدعی داشتن این توانایی هستند، این کار را نمی کنند، نباید پذیرفت که خون تمام بیمارانی که در تمام بیمارستانهای دنیا می میرند، پای آنهاست؟ تمام افسردگی ها و شب نخوابی های تمام بیماران روانی و عصبی دنیا هم پای آنهاست؟ چرا این فرادرمانگرانی که مدعی درمان سرطان اند ( در یک مورد، یکی شان مدعی است که کودکی که سرطان کل شکمش را گرفته بوده ، در 48 ساعت کاملا درمان شده بطوریکه وقتی جراح برای خارج کردن غدد شمکش را شکافته، هیچ غده ای ندیده) به یک تک نمونه های گنگ استناد می کنند و نمی روند کنار در بیمارستان محک، هر کودک سرطانی ای که وارد بیمارستان می شود را درمان کنند؟ مگر نه اینکه این درمان نه هزینه ای دارد و نه محدودیتی و از آنطرف هر کسی را که ببینی نوعی از مرض را دارد، چرا هر کدامشان کل خانواده شان، کل همسایگان و کل همشهریانشان را وصل نمی کنند به حلقه که به کل تمام بیماریها از این مملکت و از این کره خاکی رخت بر بندد؟ وقتی چنین کاری از سرحلقه این مجموعه و از پیروانش سر نمی زند، یا باید در ادعای انساندوستی و انسانیت آنان شک کرد و یا باید پذیرفت که ادعای درمان، پوچ و واهی است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
24-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>حرف آخر من این است: <u>فرادرمانی یک کلاهبرداری بزرگ است.</u> یک دروغ به قیمت جان انسانها. چند سال دیگر هم که بگذرد کسی چیزی از این حرفها یادش نخواهد ماند، می رود کنار دست آب درمانی و انرژی درمانی و قارچ کمبوجا که هر کدامشان قرار بود در دوره ای، درمان هر درد بی درمان باشند و در دوره ای طرفدار هم پیدا کردند اما بعد از اینکه همه به عینه بی خاصیت بودنشان را دیدند، فراموششان کردند. ما ماندیم و همان آسپیرین و آنتی بیوتیک خوب قدیمی که هنوز هم که هنوز است، آدمها را درمان می کند و سلامتشان را بازپس می دهد، بی اینکه لازم باشد کلاس اعتقاد به آنتی بیوتیک و آسپیرین را رفته باشی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-57855140857944260502014-04-13T14:53:00.000+04:302014-04-13T15:03:45.022+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گاهي پيش مي آيد كه آدم مي خواهد بنويسد. بي آنكه بداند چه مي نويسد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوست دارد صفحه را باز كند، انگشتانش را بگذارد روي كيبورد و بگذارد كه بروند. (برقصند؟ بنوازند؟)</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
لاله منصف يك وردي داشت براي وقتهايي كه وبلاگ نويس نوشتنش نمي آيد. اما گمانم وردش آنقدر ها هم قوي نبود، چون خودش مدت خيلي طولاني ننوشت. آنوقت ها كه مي نوشت به نظرم يكي از بهترين وبلاگهايي بود كه مي خواندم. تازگي ها دوباره مي نويسد، بخاطر كانديدا شدنش در مسابقه وبلاگي دويچه وله است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آنوقت خانم شين هم در همين مسابقه و همين سال كانديدا است. خانم شين هم نويسنده تعدادي از بهترين نوشته هايي است كه من خوانده ام. يكي از بهترين شعرهايي كه در زندگي خوانده ام را خانم شين نوشته. از آنهايي است كه بعد بيش از 10 سال هنوز در خاطرم مانده است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آنوقت من مانده ام و انتخاب خيلي سخت بين دو وبلاگي كه هر دويشان را با علاقه مي خوانم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
راي گيري اين مسابقه وبلاگي يك ايرادي دارد، قرار بوده است كه هر نفر در هر روز از هر اكانت در هر شبكه اجتماعي تنها يكبار راي بدهد. ( به كسي كه تعداد "هر"هاي اين جمله را بشمارد و به يك شماره اي پيامك بفرستد ده گوني سيب زميني هديه داده مي شود.) اما اينطوري شده است كه مي شود همينطور پشت سر هم راي داد، بي اينكه حدي داشته باشدش.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مي شود گفت كه يكجور ظلم به سويه است و اشكالي ندارد. راستش كلا اشكال خاصي هم ندارد. اينطور نيست كه به برنده جايزه نوبل بدهند و بازنده را گردن بزنند. گويا جايزه اش يك چيزي است در مايه هاي يك كارت حافظه و يك خودنويس. اما اينطور كه شده، بيش از اينكه بسنجند كه كدام وبلاگ خواننده بيشتري دارد، دارند اندازه مي گيرند كه كدام وبلاگ نويس دوستان نزديك بيشتري دارد كه حاضر باشند كه برايش روزي چند دقيقه وقت بگذارند و چند ده بار راي بدهند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اينجا كه رسيدم، خواستم تماس بگيرم با دويچه وله و برايشان بنويسم كه سيستم راي گيري شان باگ دارد. بعد يادم افتاد كه يكبار خيلي قديمها، شايد 3 سال پيش برايشان يك چيزي نوشته بودم درباره طبقاتي بودن وبلاگستان. بايد آخرش وبلاگم و خودم را هم در دو پاراگراف معرفي مي كردم. نوشته بودم :</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-size: large;"><span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">درباره
وبلاگ و نويسنده اش: <i>آقای ب یک شخصیت خیالی است. "ب" از اسم وبلاگ </i></span><i><span dir="LTR">Bolts</span></i><span dir="RTL"></span><i><span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> آمده است نه از اسم نویسنده اش. خود </span></i><i><span dir="LTR">Bolts</span></i><span dir="RTL"></span><i><span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> هم از یک تصویر آمده است. تصویری از یک صفحه فولادی که با
مجموعه ای از پیچها بسته شده است. اولش قرار بود اسم این وبلاگ </span></i><i><span dir="LTR">Winds</span></i><i><span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">باشد، به خاطر
بادهایی که همه چیز را می برد. بادهایی که همه کس را برده اند. بعد اما نامش شد </span></i><i><span dir="LTR">Bolts</span></i><span dir="RTL"></span><i><span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> بخاطر بندهایی که چیزها و آدمها را نگاه می دارد. آقای
ب یک ماشین حساب هم دارد که همه چیز را ضرب می کند و جمع می کند و تقسیم می کند. آنوقت
آدمهايي كه حرفهاي نامربوط مي زنند را رسوا مي كند.<o:p></o:p></span></i></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-size: large;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<i><span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; mso-bidi-language: FA;"><span style="font-size: large;">نویسنده
اين وبلاگ البته بيرون از بلاگستان، آقاي ب نيست. خيلي با آقاي ب متفاوت است. وسواسهای
بیشتری هم از آقای ب دارد. یکیش وسواس کندن پلاستیک های باقیمانده لای صندلی های
اداری، يكي هم وسواس بحث علمي. نويسنده وبلاگ آدم محافظه كاري است معمولا رسمي
لباس مي پوشد و رسمي حرف مي زند. كراوات هم مي زند.</span><o:p></o:p></span></i></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<i><span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آنوقت ياد بادهايي افتادم كه همه چيز و همه كس را مي برند. صبح داشتم درباره دو تحقيق براي كسي مي نوشتم. موضوع هر دو تحقيقات "ماندگاري" متخصصان جوان در شركتهاي مهندسي بود. از 3 نفري كه تحقيق اول را انجام داده بودند، هر سه تايشان الان در كانادا هستند، از 4 نفري هم كه تحقيق دوم را انجام داده اند، دو تايشان كانادا هستند. يكبار بايد از يك وكيل مهاجرت بپرسم كه ايا در كنار مهاجرت متخصصان و مهاجرت سرمايه گذاري، آيا مهاجرت ويژه تحقيق كنندگان در امر ماندگاري هم دارند يا نه.</div>
</div>
نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-82045276368179731762012-11-08T21:57:00.000+03:302012-11-08T21:59:34.142+03:30استانبول (همه اش) مال خانم شین است<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<b>استانبول </b>(همه اش) <b>مال خانم شین است</b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
---------------------------------------</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
1- قبل از اینکه شروع کنید به خواندن، اول بروید اینجا و بگذارید که هی پخش شود:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<a href="http://www.youtube.com/watch?v=xys1XBKUDck">http://www.youtube.com/watch?v=xys1XBKUDck</a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
2- بعضی شهرها هستند که می شود عاشقشان شد. یکی شان استانبول. آدمها عاشق استانبول می شوند. یک "آن" ای دارد که آدم را گرفتار می کند. همه اش هم بخاطر زیبایی منظره شهر بندری نیست. یک چیزی انگار در فضاست، در حال و هوای شهر. شهرسازها می گویند که شهر را باید مثل یک موجود زنده دید، اگر این باشد، استانبول موجود زنده زیبایی است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
3- عاشقترین عاشقهای استانبول، <a href="http://mrsshin.blogspot.com/" target="_blank">خانم شین</a> است. باید وقتی از استانبول حرف می زند ببینیدش، حالش دگرگون می شود، چشمهایش برق می زند، اصلا یک آدم دیگری می شود. بعد آدم حس می کند که سختش است که از استانبول حرف بزند، انگار که یک عشقی است که دلش می خواهد ته دلش، برای خودش نگهش دارد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
4- یک قانونی باید باشد که شهرها باید مال کسی باشند که دوستشان دارد. باید سند بزنندشان به نام عاشقشان. این قانون را که بگذارند، همه استانبول را سند می زنند به نام <a href="http://mrsshin.blogspot.com/" target="_blank">خانم شین</a>.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
5- استانبول یک شهری است که می شود برایش آهنگ خواند، می شود نوستالژی های آدم با نامش پیوند بخورد. تهران را هرکاریش کنی، آهنگ ازش در نمی آید. شعر نمی شود. حتی مطمئن نیستم که بشود داستانی هم ازش درست کرد که حس این شهر را بدهد. بسکه این شهر برای هرکسی یک جوری است، بسکه هر زمانی یک شکلی است و بسکه همه چیزش ناپایدار است. اگر یک آهنگی، یک شعری یا یک داستانی بخواهد درباره تهران باشد، موضوعش این می شود که چقدر هیچ چیز در این شهر باقی نمی ماند، چقدر هیچ خیابانی ، همانی نمی ماند که بوده است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
6- اگر قرار باشد شهرها را به نام آدمها سند بزنند، پراگ را به نام من بزنید که عاشقترینش هستم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
*</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آدم اگر ترکی بلد نباشد، مجبور است بگردد دنبال سایتی که ترجمه انگلیسی متن آهنگ ها را هم داشته باشد</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
<div class="forum" style="font-family: tahoma, Verdana, Geneva, Arial, sans-serif; line-height: 22px; padding-bottom: 8px; text-indent: 0em;">
<b style="font-family: georgia, tahoma, Verdana, Geneva, Arial, sans-serif; font-size: 15px; line-height: 21.5px; margin: 0px;"><span style="background-color: white; font-family: arial; font-size: x-small; margin: 0px;">Istanbul`da Sonbahar</span></b></div>
<div class="MsoNormal" style="font-family: tahoma, Verdana, Geneva, Arial, sans-serif; margin: 12pt 0cm; padding-bottom: 8px; text-indent: 0em;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif; font-size: 10pt; margin: 0px;">Mevsim rüzgarları ne zaman eserse<br style="margin: 0px;" />O zaman hatırlarım<br style="margin: 0px;" />Çocukluk rüyalarım, şeytan uçurtmalarım<br style="margin: 0px;" />Öper beni annem yanaklarımdan<br style="margin: 0px;" />Güzel bir rüyada<br style="margin: 0px;" />Sanki sevdiklerim hayattalarken hala<br style="margin: 0px;" />Akşama doğru azalırsa yağmur<br style="margin: 0px;" />Kız kulesi ve adalar<br style="margin: 0px;" />Ah burda olsan<br style="margin: 0px;" />Çok güzel hala Istanbul´da sonbahar<br style="margin: 0px;" />Her zaman kolay değil sevmeden sevişmek<br style="margin: 0px;" />Tanımak bir vücudu<br style="margin: 0px;" />Yavaşça öğrenmek, alışmak ve kaybetmek<br style="margin: 0px;" />Istanbul bugün yorgun, üzgün ve yaşlanmış<br style="margin: 0px;" />Biraz kilo almış<br style="margin: 0px;" />Ağlamış yine, rimelleri akıyor</span></div>
<div class="MsoNormal" style="font-family: tahoma, Verdana, Geneva, Arial, sans-serif; margin: 12pt 0cm; padding-bottom: 8px; text-indent: 0em;">
<b><span style="font-family: Arial, sans-serif; font-size: 10pt; margin: 0px;"> </span><span style="font-family: Arial, sans-serif; font-size: x-small; line-height: 15.6pt; text-indent: 0em;">Autumn in Istanbul</span></b></div>
<div class="MsoNormal" style="font-family: tahoma, Verdana, Geneva, Arial, sans-serif; margin: 12pt 0cm; padding-bottom: 8px; text-indent: 0em;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif; font-size: 10pt; margin: 0px;">Whenever the season winds blow<br style="margin: 0px;" />Then i remember<br style="margin: 0px;" />My childhood dreams, my paper kites<br style="margin: 0px;" />My mother kisses me on my cheeks<br style="margin: 0px;" />In a nice dream,<br style="margin: 0px;" />As if, while all my beloved ones were still alive<br style="margin: 0px;" />If rain gets light through evening<br style="margin: 0px;" />Kizkulesi and Adalar<br style="margin: 0px;" />Oh, if you were here<br style="margin: 0px;" />It is still nice<br style="margin: 0px;" />Autumn in Istanbul<br style="margin: 0px;" />It´s not always easy to make love without loving<br style="margin: 0px;" />To know a body, to learn slowly<br style="margin: 0px;" />To get accustomed and to lose<br style="margin: 0px;" />Istanbul is tired today, sad and has got old<br style="margin: 0px;" />It has put on some weight<br style="margin: 0px;" />It has cried again<br style="margin: 0px;" />Its mascara is striking down</span></div>
</div>
<div>
<br /></div>
</div>
نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-80307342953579593942012-08-29T10:39:00.001+04:302012-08-29T10:39:24.665+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آقاي ب و سوال درباره آخر زمان<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">--------------------------------------------------<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpFirst" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .5in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="mso-bidi-font-family: Calibri; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-list: Ignore;">1-<span style="font: 7.0pt "Times New Roman";">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">گمانم شما هم در مناسك مذهبي ديده ايد كه پشت شيشه ماشينها
و روي پوستر ها نوشته باشند : "ما منتظر منتقم فاطمه هستيم". آقاي ب
هربار اين نوشته را مي بيند، مجموعه اي از سوالات برايش زنده مي شود. اول از همه اينكه
انتقام فاطمه 1400 سال بعد از وفاتش و وفات كليه دست اندركاران آن ماجرا و كليه
اعوان و اذنابشان دقيقا قرار است به چه شكل گرفته شود؟ آيا قرار است بگردند و
بازماندگان قاتلين را بعد از 50 نسل پيدا كنند و از آنها ديه بگيرند؟ بعد آن ديه
را قرار است به چه كسي بدهند؟ تقسيم كنند بين همه سيدها؟ آنوقت اگر يك نفر بود كه
در ريشه خانوادگي اش، هم نسبتي به قاتلان مي برد و هم نسبت به مقتول وضعش چه مي
شود؟ بعد آنهايي كه نسبتشان به قاتلان مي رسد، آيا بعد از پرداخت سهمشان از ديه (
كه با توجه به تقسيم شدن بين مليونها نفر بازماندگان آن خانواده ها در زمان حاضر
مقدار ناچيزي خواهد داشت) آيا مي توانند رفع سوئ پيشينه بگيرند؟ بعد آنوقت امام
زمان يك ليست جلويش دارد كه كارهايش را نوشته، اگر اين ديه را قبل از ظهور بگيرند
و پخش كنند بين سيدها، آيا گرفتن انتقام فاطمه را از ليست كارهايش خط مي زند؟</span><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .5in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="mso-bidi-font-family: Calibri; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-list: Ignore;">2-<span style="font: 7.0pt "Times New Roman";">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">يك سوال جانبي كه اينجا بوجود مي آيد اين است كه اصلا آيا
كل آموزه هاي پيامبر در آن فاصله زماني كوتاه بين وفات پيامبر و وفات فاطمه فراموش
شده بوده است؟ آيا كل 23 سال نبوت پيامبر و 11 سال حكومتش طي روزهاي اندكي فراموش
شد؟ اگر بين اكثريت اعراب آن زمان، در مدت كوتاه چند ده روزه، احترام و علاقه به
پيامبر و خاندانش و مسايلي به مهمي فدك ، غدير ، آل عبا و امثال آنها فراموش شده
است، پس ماجراي "حافظه قوي اعراب" كه يكي از مستندات فراموش نشدن قرآن
در فاصله نزول تا فاصله نگارش (چيزي حدود 20 سال) است چه شده است؟ اگر چنين مسايلي
فراموش شده و در طي چند ده روز تحريف شده، چه چيزهاي ديگري ممكن است فراموش يا
تحريف شده باشد؟</span><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .5in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="mso-bidi-font-family: Calibri; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-list: Ignore;">3-<span style="font: 7.0pt "Times New Roman";">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اما برگرديم سر سوال اصلي و ليست كذايي كارهاي امام زمان:
يكي از مهمترين چيزهايي كه شيعه هاي 12 امامي به آن معتقدند، ايجاد حكومت عدل در
آخر زمان توسط امام زمان است. سوال اصلي آقاي ب آن است كه اين حكومت عدل دقيقا
قرار است چگونه چيزي باشد؟</span><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .5in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="mso-bidi-font-family: Calibri; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-list: Ignore;">4-<span style="font: 7.0pt "Times New Roman";">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آيا قرار است بهره هاي بانكي در دوران آرمانشهر آخر زماني
صفر شوند؟ مسئله دسترسي به نقدينگي چطور حل مي شود؟ توليد و توزيع محصولات صنعتي
در آن آرمانشهر چگونه اند؟ دسترسي به مواد غذايي و مسكن چطور مي شود، آموزش و
بهداشت چه مي شوند؟ مجاني مي شوند؟ آيا قرار است مثلا عنكبوت ها نخ بخيه درست كنند
و درخت توت آموكسي سيلين توليد كند؟ گيرم هم كه شد، جمع آوري و بسته بنوي و حمل و
توزيع اين مواد قرار نيست هزينه داشته باشد؟ آنوقت اين هزينه ها را چه كسي مي دهد؟
پول چاپ مي كنند؟ از آسمان طلا و ارز مي بارد؟ مسئله مسكن چطور حل مي شود؟ خانه هاي
مبله با امكانات كامل هم از آسمان مي افتند؟ راهها خودشان كش مي آيند و عريض مي
شوند؟ ريلهاي راه آهن هم خودشان رشد مي كنند؟ هواپيما ها چطور؟ كارخانه بوئينگ آيا
تعطيل مي شود و هركس خواست به شهر ديگري برود سوت مي زند و ابابيل مي آيند و بلندش
مي كنند و مي برند؟</span><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .5in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="mso-bidi-font-family: Calibri; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-list: Ignore;">5-<span style="font: 7.0pt "Times New Roman";">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">حقيقت اين است كه تنها حالتي كه ممكن است آن آرمانشهر تعريف
شده آخر جهاني ايجاد بشود اين است كه مجموعه بسيار طولاني اي از معجزات بصورت
مداوم در حال رخ دادن باشند. معجزاتي كه در مورد ريزترين مسايل بشري از دسترسي به
آب آشاميدني و غذا گرفته تا نياز به توليدات صنعتي و تا مسئله دسترسي به مواد
اوليه، بازيافت و انباشت زباله را در بر مي گيرند. آب بايد با معجزه از زمين
بجوشد، بعد با معجزه برود در لوله هايي كه خودشان هم با معجزه ايجاد شده اند و با
پمپهاي معجزه آسايي كه با برق نيروگاههاي ايجاد شده در اثر معجزه كار مي كنند به
خانه هايي برسد كه خودشان هم با معجزه از زمين سبز شده اند و ريخته شود در
ليوانهايي كه بصورت معجزه آسايي در كارخانه هاي شيشه گري اي كه با معجزه ناگهان
بوجود آمده اند توليد شده. گندم بايد از زمينهايي كه بصورت معجزه آسا بدون كود
دادن حاصلخيز شده اند و بصورت معجزه آسا با باران آبياري شده اند رشد كند. بعد
بصورت معجزه آسايي خود بخود چيده شود و بدون وجود جاده و تريلي و قطار ، خودش راه
بيفتد وسط هوا و همينطور كه دارد در هوا مي آيد، بصورت معجزه آسايي ، خود به خود
آرد هم بشود، بعد همينطور اين آردهاي معلق بهشان باران ببارد كه خمير بشوند و مخمر
و نمك هم بصورت معجزه آسايي به آن اضافه بشود و بصورت معجزه آسايي شكل داده بشوند
و لابد بصورت معجزه آسايي از تابش خورشيد بپزند و همينطور پرواز كنان از پنجره
خانه وارد بشوند و بيايند سر سفره.</span><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpLast" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .5in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="mso-bidi-font-family: Calibri; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-list: Ignore;">6-<span style="font: 7.0pt "Times New Roman";">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آقاي ب مي گويد : حقيقت اين است كه آرمانشهر آخر زمان يك
خيال خام است. بعد تغيير زبان و لهجه مي دهد و اضافه مي كند، ديل ويت ايت.</span><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
</div>
نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-37452930072240705582012-06-11T16:19:00.001+04:302012-06-11T16:19:18.830+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آقاي رئيس جمهور</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سه سال پيش از اين، تو را به عنوان رئيس جمهورم انتخاب كردم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
راستش آن روز آنقدر ها هم از انتخابم مطمئن نبودم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعدتر كه ديدم تسليم آن صحنه سازي خطرناك نشدي، بعدتر كه ديدم بر سر پيمان خود هستي، بر صحت انتخاب آن روزم مطمئن شدم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سالگرد انتخابت مبارك.</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://www.iranchamber.com/history/mmousavi/images/mir_hossein_mousavi_01.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="224" src="http://www.iranchamber.com/history/mmousavi/images/mir_hossein_mousavi_01.jpg" width="320" /></a></div>
<br /></div>نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-10970273889866294932012-04-02T14:00:00.000+04:302012-04-02T14:02:50.442+04:30سوالهاي فلسفي و پاسخهاي فيزيكي<span style="font-weight:bold;">سوالهاي فلسفي و پاسخهاي فيزيكي</span><br />---------------------------------------------<br />1- اينكه سوالهاي فلسفي در برخي موارد پاسخ فيزيكي دارند، بحث تازه اي نيست. چگونگي بارش باران، در گذشته هاي دور سوالي فلسفي بوده كه جوابش وجود خداي باران بوده است.اما امروز بحثي فيزيكي درباره حالتهاي فيزيكي آب و رفتار ابرهاست.<br />2-سوال درباره آغاز هستي هم شايد بيش از آنچه سوال فلسفي يا ديني باشد، يك سوال فيزيكي محسوب شود.<br />3- بعضي از پاسخهاي فيزيكي براي باورهاي فلسفي يا ديني تهديد آميز محسوب مي شوند.همانقدر كه باور به گردش زمين براي مركزيت كليساي كاتوليك تهديد آميز بود و پاسخ فيزيكي درباره بارش باران براي باورهاي يونانيان باستان تهديد آميز است.<br />4- تئوري مهبانگ (بيگ بنگ) براي خداباوران تهديد آميز نبوده است، اينكه لحظه آغازي براي جهان وجود دارد كه جهان در انفجاري (كه با استعاره ديني مي توان آنرا نور دانست) ايجاد شده است با آموزه هاي ديني ناهمخوان نيست. چرا كه از يك نقطه صفر زمان صحبت مي كند.نقطه اي كه پيش از آن جهان مادي وجود نداشته است. و آنوقت مي تواند جايگاهي ايجاد كند براي يك خالق، كسي كه پيش از جهان مادي بوده و كليد ايجاد جهان مادي را زده.<br />5- اما چه مي شود اگر پاسخ فيزيك به شروع جهان ، وجود يك نقطه صفر را تاييد نكند. چه مي شود اگر جهان نقطه صفر نداشته باشد؟<br />6- من مي توانم دو حالت فيزيكي فكر كنم براي دنيايي كه نقطه صفر ندارد.<br />7- اولين حالت آن است كه به بحث <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Gravitational_time_dilation">كند شدن زمان در مجاورت اجرام بزرگ</a> بر مي گردد. فرض در اين حالت اين است كه كند شدن در مجاورت اجرام بزرگ در جهان زمانهاي اوليه بيگ بنگ (كه هنوز روابط فعلي فيزيك در جهان برقرار نشده بودند) هم برقرار بوده باشد. در اين صورت ، مي توان فرض كرد كه در مجاورت نقطه اي كه چگالي جرم به بي نهايت نزديك شده است، چرخش زمان بي نهايت كند شده باشد. در نتيجه شروع جهان نه از يك نقطه صفر بلكه از مسيري كه به صفر مجانب مي شود مي گذرد. در نتيجه هيچگاه نقطه صفري وجود نداشته است، بيگ بنگ هميشه در حال انجام بوده است، اما سرعت آن انقدر كند بوده كه بي نهايت سال طول كشيده تا آن انفجاري كه آثارش در فيزيك پيش بيني مي شود رخ بدهد.<br />8- مي شود هم فرض كرد كه يك نقطه انفجار بيگ بنگ واقعا به صورت يك نقطه زماني وجود داشته.اما به اين شكل كه دنيا از مجموعه اي از بيگ بنگ ها و بيگ كرانچ هاي پشت سر هم تشكيل شده باشد، انفجار رخ بدهد، دنياي مادي ابتدا گسترش بيابد و بعد از مدتي دوباره شروع كند به جمع شدن و در نهايت در هم برمبد و باز از اول منفجر شود و الي آخر.<br />9- در حالت اول با دنياي مادي اي سر و كار داريم كه يكبار ايجاد شده است اما نقطه آغاز نداشته. در حالت دوم بيشمار دنيا ايجاد مي شود و از ميان مي رود و باز هم اگرچه هر دنيا براي خود نقطه آغاز و پاياني دارد، اما كل هستي فاقد يك نقطه آغاز يا پايان است.<br />10- علاوه بر همه اينها، كتاب The grand design آقاي استفن هاوكينگ هم واقعا خواندن دارد. تفاوت اش اين است كه نوشته هاي اين بلاگ، دستپخت خام كسي است كه فيزيك را دورادور و به عنوان سرگرمي دنبال كرده و كتاب آقاي هاوكنيگ نوشته يك استاد واقعي است.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-39788883946152723832012-03-17T23:29:00.001+03:302012-03-17T23:45:01.436+03:30LacrimosaLacrimosa<br />---------------------------<br />(لطفا قبل از اينكه شروع به خواندن كنيد، <a href="http://www.youtube.com/watch?v=k1-TrAvp_xs">اين قطعه</a> را گوش كنيد. اصلا بگذاريد همينجور پخش شود وقتي كه داريد اين متن را مي خوانيد.)<br /><br />1- بعضي قطعات موسيقي هست كه من روزها و روزها، بي وقفه گوششان مي كنم. بعضي هايشان را نت به نت حفظ ام. شايد اغراق نباشد اگر بگويم كه صدها بار شنيده ام شان. شايد اگر شمارنده اي بود، معلوم مي شد كه بين اين قطعه ها، <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Requiem_(Mozart)">ركوييم موتسارت</a>، با اختلاف زياد، اول است.<br />2- كسي كه ركوييم موتسارت را نشنيده است، اگر كه بداند ركوييم قطعه اي براي آرامش روح مرده است، گمان كند كه اين قطعه، تلخ و غم انگيز است. صفت هاي زيادي هست كه مي شود به ركوييم موتسارت نسبت داد، اما هرچه باشد، تلخ و غم انگيز نيست. آرامش بخش است، حتي شايد شادي آفرين هم باشد.<br />3- شايد اين شادي دروني اين قطعه بخاطر موتسارت باشد، روح شاد موتسارت حتي در يك قطعه مرگ آلوده هم خود را نشان مي دهد.<br />4- در طي سالهاي طولاني كه ركوييم موتسارت را گوش كرده ام، هر از گاهي قطعه محبوبم در آن تغيير كرده است. اوايل، Dies Irae را دوست داشتم. بخاطر تم متحرك اش، بخاطر رواني موسيقي اش و انرژي اش. يادم هست كه يك نوار سلكشن درست كرده بودم براي اينكه در اسكي گوش كنم و وسط يك سري آهنگ راك، اين قطعه را هم ضبط كرده بودم. بعدتر ها نظرم به Confutatis جلب شد. كمتر قطعه اي به نظرم انقدر نامش با حسي كه از موسيقي مي گيرم شبيه است. بعد شيفته Tuba mirum شدم. بيشتر بخاطر اينكه چهار تن صداي مختلف در آن بود و تركيب اين صدا هاي زير و بم و توالي آنها به نظرم جذاب آمد. بعد گرفتار Agnus Dei شدم. يادم هست كه يك شب تا صبح نخوابيدم و پشت سر هم گوشش كردم و هي فكر كردم كه چطور مي شود قطعه اي انقدر زيبا و انقدر عميق باشد.<br />5- بعدتر بود كه Lacrimosa را كشف كردم و سالها ( شايد بيش از 10 سال) است كه قطعه محبوب من در اين مجموعه است.<br />6- در مورد <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Lacrimosa_(Requiem)">Lacrimosa dies ila</a> مي توانم صدها صفحه بنويسم. از اينكه نت به نت براي من چه معني اي دارد. اما همه اينها را نوشته ام تا تنها در مورد يك مفهوم صحبت كنم كه به نظرم اين آهنگ، وضعيت غايي آنرا دارد، مفهوم "شمردگي".<br />7- مطمئن نيستم كه "شمردگي" هيچ كجا در تئوري هاي ادبي يا هنري به عنوان يك صفت استفاده شده باشد. اما بي ترديد يكي از صفات مورد علاقه من است. من دوست دارم كه حرف قطعه را با "وضوح" بشنوم. وقتي كه چيزي جويده جويده بيان مي شود، جذبم نمي كند. دوست دارم كه جمله به جمله فرصت كنم كه دركش كنم.<br />فهرست طولاني اي از متون يا قطعه هايي هستند كه اين حس شمردگي بياني را نسبت به شان دارم. براي من يك ارزش بزرگ محسوب مي شود و باعث مي شود كه يك قطعه، يك شعر يا يك داستان از مجموعه اي از مشابهاتش جدا شود. شايد اصلا به همين دليل هم هست كه قطعه "ترانه" كيوسك به نظر من انقدر از بقيه كارهايشان بهتر است. بخاطر اينكه "شمرده" تر است.<br />8- لاكريموزا انقدر شمرده بيان مي شود كه نيازي نيست كسي لاتين بداند تا بتواند دركش كند. انقدر دقيق بيان مي شود كه همه چيزهايي را كه بايد بگويد به وضوح مي گويد.<br />9- من فكر مي كنم كه همه چيزهايي كه يك نفر دلش مي خواهد در مدت يك ساعت بشنود، همه چيزهايي كه كسي مي خواهد در مورد زندگي بداند، همه حس هايي كه براي يك روز كامل كافي است را مي شود با گوش دادن به ركوييم موتسارت بدست آورد. و فكر مي كنم كه اصلا لازم نبود اينها را بنويسم و كافي بود شما همان اول روي لينك مي رفتيد و به جاي اين جمله ها، جمله هاي موتسارت را مي شنيديد.<br /><br />10-<br />Lacrimosa dies illa,<br />qua resurget ex favilla<br />judicandus homo reus.<br />Huic ergo parce, Deus,<br />pie Jesu Domine,<br />dona eis requiem. Amen. <br />-<br />-<br />That day of tears and mourning,<br />when from the ashes shall arise,<br />all humanity to be judged.<br />Spare us by your mercy, Lord,<br />gentle Lord Jesus,<br />grant them eternal rest. Amen.<br />-<br />-<br />چه مويه و لابه اي ست آنروز<br />كه از ميان خاك و خاكستر<br />مردگان بر مي خيزند تا قضاوت شوند.<br />پروردگارا ما را ببخشاي<br />سرورمان عيسي بر آنان آرامش ابدي عطا كن. <br />آمين.<br /><br />11- لاكريموزا، برخلاف متن اندوهگينش، اندوهگين نيست. آرام است. با وجود آنكه از مويه و اشك نام مي آورد، بيشتر صداي ارواح به آرامش رسيده است. صداي بخشوده شدن است. صداي آهنگسازي است كه مي داند در اثرش ناميرا شده است. صداي جاوداني آرامشي شاد و دلپذير.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-33797716868237909902012-01-11T22:58:00.001+03:302012-01-11T23:01:55.416+03:30آقاي ب و كشك<span style="font-weight:bold;">آقاي ب و كشك</span><br />-------------------------<br /><br />هيچ ناراحت نباشيد كه اين همه پنير خوشمزه و عالي فرانسوي و ايتاليايي و هلندي و دانماركي هست و در برابرش ما همين يكدانه پنير سفيد را داريم.<br />دليل نمي شود كه بخواهيم احساس حقارت كنيم.<br />به جايش، ما كشك داريم. و با همين يك پهلوان از پس كل سپاه پنيرهايشان بر مي آييم.<br />مثل مارادونا.<br /><br />سال 90، هزار و نهصد و نود منظورم است، برزيل روماريو و به به تو و دونگا و يك لشكر بازيكن عالي داشت.<br />آرژانتين فقط مارادونا داشت. مارادونا يك تنها از پس برزيل برآمد.<br />ايتاليا هم والتر زنگا داشت و روبرتو باجو داشت و مالديني داشت و دونادوني و كلي بازيكن خوب ديگر.<br />آرژانتين هم فقط مارادونا را داشت. مارادونا يك تنه از پس ايتاليا هم برآمد.<br /><br />بله، مالديني، درست شنيديد، مالديني آن موقع ها هم بود. مالديني هميشه بود. از همان اول. حتي روي ديوار اتاق جنتي، وقتي كه نوجوان بود، پوستر مالديني بود.<br />آن موقع ها هنوز چاپ اختراع نشده بود. كاغذ هم اختراع نشده بود. به سر و كله مالديني رنگ مي ماليدند و غلت اش مي دادند روي پارچه. مي شد پوستر مالديني.<br /><br />همه اينها را گفتم كه بگويم كه كشك خيلي مهم است. خيلي مهم.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-58196412824375683582011-12-26T12:23:00.000+03:302011-12-26T12:29:50.292+03:30بله رسم روزگار چنين استمن مديون كورت ونه گات هستم.<br />مديون آن قسمتي از سلاخ خانه شماره 5 كه از زبان ترالفامادوري ها مي گفت كه در هنگام برخورد با مرگ مي گفتند "بله رسم روزگار چنين است."<br />و مي گفتند كه كسي كه از دنيا رفته، فقط در آن موقعيت خاص از فضا-زمان، شرايط نامناسبي دارد و در زمانهايي قبل از آن در حال خوشتري بوده است.<br />مديون اينكه از ترالفامادوري ها يادگرفتم كه در چنين شرايطي نگاهم را برگردانم به آن تكه هايي از فضا-زمان كه دوران خوشتري بود.<br /><br />تنها چيزي كه حسرت من را باعث مي شود اين است كه فرزند من، دو نفر از آدمهايي كه بخشي از خوشترين زمانهاي زندگي من را ساخته اند را نخواهد شناخت.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-79693790861737028972011-12-07T23:20:00.002+03:302011-12-07T23:45:59.092+03:30آشپزي هاي آقاي ب<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgFSSLPKnjIJ5HLQOnCCcgFR1bgvq0F-M7PZ34pwcC3V-P0XhzPZITeQmr88v4HtwsVh0hy6NBMSpCTohxWhiFcJCnr5_1lrlL0E4hlJKlLZkS7eOfUrXwP3N_guRPi-2n7LUAQ3w/s1600/1.JPG"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;width: 320px; height: 240px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgFSSLPKnjIJ5HLQOnCCcgFR1bgvq0F-M7PZ34pwcC3V-P0XhzPZITeQmr88v4HtwsVh0hy6NBMSpCTohxWhiFcJCnr5_1lrlL0E4hlJKlLZkS7eOfUrXwP3N_guRPi-2n7LUAQ3w/s320/1.JPG" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5683482513782553794" /></a><br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhRsr0vv1YzOSkU2ZGAzr5adDzhxiddUxoMX5UL7TPzuh9IA6KZgMTIN1VZ-1V0fMJZgy901AkD8eoq7uNNOdygTTZR-rlWCaP-r7SJ9jFkoByY5o0p-z8Sev0FF5NimUJzr-jJMA/s1600/2.JPG"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;width: 240px; height: 320px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhRsr0vv1YzOSkU2ZGAzr5adDzhxiddUxoMX5UL7TPzuh9IA6KZgMTIN1VZ-1V0fMJZgy901AkD8eoq7uNNOdygTTZR-rlWCaP-r7SJ9jFkoByY5o0p-z8Sev0FF5NimUJzr-jJMA/s320/2.JPG" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5683482514831054034" /></a><br /><span style="font-weight:bold;">آشپزي هاي آقاي ب</span><br />-------------------------<br />1- تازگي ها كم پيش مي آيد كه آقاي ب حس خلاقيت هنري داشته باشد. قديم تر ها، اين حس را با موسيقي و ادبيات داشت. ناگهان حس مي كرد كه چيزي درونش مي جوشد. حس لذت بخش لحظه اي كه درست يك لحظه پيش از آن است كه چيزي تازه آفريده شود. يك جور شهود دوست داشتني.<br />آقاي ب هنوز هم اين حس را با موسيقي دارد، ناگهان تمام سرش پر مي شود از تركيبي درخشان از صداها، انقدر زيبا كه خلسه آور است. بدي ماجرا اين است كه آقاي ب فاقد دانش موسيقي و توانايي نواختن چيزهايي است كه در سرش مي گذرد.<br />2- بجايش ، خلاقيت آقاي ب متمركز شده است روي آشپزي.<br />آشپزي براي آقاي ب يك امر مقدس است. وظيفه آشپزي پر كردن شكم نيست، لذت دادن به همه وجود كسي است كه غذا را صرف مي كند. سيراب كردن تمام حواس پنجگانه.<br />براي همين است كه آقاي ب هيچوقت آشپزي سرسري انجام نمي دهد. تخم مرغ هم كه بخواهد نيمرو كند، يك فكري و ايده اي برايش دارد.<br />3- فردا ظهر آقاي ب مي خواهد آشپزي كند و تصويرها و بوها و مزه هايي كه در سرش است انقدر دل انگيز است كه از همين امروز تمام مدت آب از لب و لوچه اش سرازير است.<br />4- منوي آقاي ب ساده است : سالاد، استيك ، و ژله براي دسر.<br />5- اما هيچكدام اجزاي اين منو ساده نيستند : سالاد شامل يك گوجه فرنگي قرمز درشت است كه سرش ( كه دسته سبزش هم هنوز به آن وصل است) بريده مي شود، داخلش خالي مي شود. به جايش سالاد شيرازي پر مي شود. مي رود وسط يك بشقاب سفيد بزرگ كه تويش همين يك گوجه فرنگي است كه درپوشش هم كنارش گذاشته شده.<br />6- استيك اول چند لحظه در ماهيتابه خيلي داغ سرخ مي شود، (بدون روغن) بعد مي رود توي يك ظرف پيركس، دو لايه مي شود و بين دو لايه اش يك برش سيب قرار مي گيرد. و همانجا توي فر مي ماند تا هم بپزد و هم رويش برشته بشود.سيب هم بپزد و يك كمي له بشود. گوشت استيك از امروز در ماست و سير و آب نارنج و پياز و فلفل خوابيده است. فردا از اين ظرف در مي آيد ، اول تميز مي شود و بعد مي رود در ماهيتابه داغ.<br />توي پيركس كه مي رود، كره آب شده هم رويش داده مي شود. توي بشقاب كه قرار است كشيده شود، يك قاشق آب سيب كه با يك كمي شكر و دارچين و چند قطره آب ليمو ترش جوشيده كه غليظ شده رويش داده مي شود.<br />7- الباقي محتويات استيك شامل سيب زميني هاي ريزي هستند كه بخار پز شده اند، نمك و فلفل و رزماري و روغن زيتون رويشان داده شده و رفته اند توي فر. به اضافه هويج پخته كه به طولهاي تقريبا دو سانتي بريده شده و قارچ كه درسته با كره و نمك و فلفل سرخ شده. نخودفرنگي هم هست، پخته، يك قاشق ، فقط براي رنگش كنار بشقاب.<br />8- بعد از همه اينها، آدم دلش دسر هم مي خواهد، اما معده است، كارخانه سنگ بري كه نيست. بعد از استيك يك دسر سبك ساده ژله ليمو صرف مي شود.<br />9- شما ممكن است بپرسيد استيك با سس سيب چه جور چيزي مي شود؟ تا فردا بعد از ظهر صبر كنيد. آقاي ب مي آيد چنان تعريفي از مزه اش مي كند كه همينجا پاي مانيتور به ملكوت برويد. لابد از نتيجه ماجرا عكس هم مي گذارد.<br /><br />10- پا نوشت : آقاي ب آمد كه بنويسد كه استيك با سس سيب اختراع شخص ايشان است. محض احتياط يك جستجوي اينترنتي كرد و ديد كه نيست. هر چند كه روش تهيه اش با آنچيزي كه او فكر مي كند متفاوت است. به هر حال، آقاي ب استيك با سس سيب اش را همانطوري خواهد پخت كه اين چند روزه در فكرش بوده.<br /><br />11- پانوشت 2 : امروز فرداي ديروز است. تغييرات كوچكي در هنگام پخت انجام شد. اينكه به عنوان سس سيب ، سيب را با آب ليمو و پوست ليمو ترش و يك قاشق عسل و چند تكه چوب دارچين جوشاندم و بعد له كردم كه يك جور پوره سيب درست بشود. قارچ را از اين غذا حذف كردم. دسر هم يادم رفت درست كنم. در ضمن يك ورقه سيب هم روي استيك اضافه كردم. هويج را هم خرد كردم و ريختم توي يك كاسه و رويش يك قاشق عسل ريختم و يك نصفه ليموترش و گذاشتم توي بخار پز.روي سيب زميني ها يك كمي پودر اريگانو و يك كمي هم بازيليكو خشك شده علاوه بر مواردي كه بالا گفته بودم دادم.<br /><br />12- امروز چند روز بعد از آن پانوشت بالايي است، اين چند روزه في.لت.ر شكن من كار نمي كرد و نمي توانستم چيزي پست كنم.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-85401426001322842882011-11-28T19:44:00.003+03:302011-11-28T21:21:26.032+03:30كتابخواني هاي آقاي بكتابخواني هاي آقاي ب<br />-----------------------------<br /><br />1- آقاي ب عاشق اومبرتو اكو است. هر چيزي كه از اكو خوانده را دوست داشته، از نام گل سرخ بگير تا همين <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/The_Prague_Cemetery">گورستان پراگ</a>.<br />چيزي كه باعث مي شود كه آقاي ب شيفته كتابها اكو باشد اين است كه اين كتابها، فقط داستان نيستند، در كنارشان كلي چيز ديگر هم هست. اصلا هر كدامشان يك كتاب تاريخي يا يك دائره المعارف هستند.<br />در هنگام خواندن كتاب <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Foucault's_Pendulum">پاندول فوكويش</a> كه آقاي ب مجبور شد يك طرفش يك ديكشنري بگذارد و گوگل هم جلويش باز باشد، از بس كه اين كتاب پر بود از ارجاعات متعدد.<br />بعد از پاندول فوكو، آقاي ب كنجكاو شد و يك تعدادي از متون خفيه ارجاعي در آن كتاب ( از جمله بخش هايي از <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Kabbalah">كابالا </a>و همينطور <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Chymical_Wedding_of_Christian_Rosenkreutz">ازدواج كيميايي روزنكروتس</a> و يك لشكري كتابهاي كيمياگري و جادوگري قرون وسطي) را خواند و حسابي لذت برد.<br />آقاي ب تا امروز از اكو ، نام گل سرخ، بادولينو، پاندول فوكو و گورستان پراگ را خوانده است، يك بخش هايي از سفر كردن با ماهي آزاد دودي را هم خوانده و از تمام چيزهايي كه خوانده حسابي لذت برده. كتاب جزيره روز پيشين را هم دارد و اما گذاشته براي دوره اي كه فكرش انقدر باز باشد كه كشش خواندن كتابهاي اكو را داشته باشد.<br />چيزي كه آقاي ب خيلي در مورد كتاب گورستان پراگ دوست داشت اين بود كه كليه وقايع كتاب، تمام شخصيتهايش و تمام حرفهايشان (بجز شخصيت مركزي داستان) همگي واقعي بودند. هنر اكو اين بود كه تمام اين داستانهاي عجيب را با اضافه كردن يك شخصيت خيالي به هم دوخته بود.<br />2- اما هر چقدر گورستان پراگ به دل آقاي ب نشست، كتاب <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Everything_Is_Illuminated">"همه چيز نوراني است"</a> و كتاب<a href="http://www.nytimes.com/2010/01/31/books/review/Tower-t.html?pagewanted=all"> " بچه وحشي"</a> هيچكدام به دلش ننشست. آنقدر كه هر دوي اين كتابها را نيمه كاره رها كرد. به جايش كتاب "<a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Two_Caravans">دو كاروان</a>" ماريا لويچكا را كامل خواند اما به اندازه كتاب فوق العاده "تاريخ كوتاه تراكتور به اوكرايني" اش لذت نبرد. دو كاروان كتاب بدي نبود، اما خيلي هم خوب نبود. شايد تنها چيزي كه آقاي ب را به اين كتاب جذب كرد، تعريفش از وضعيت كارگران فصلي در انگلستان بود. چيزي كه باعث شد كه آقاي ب بيشتر به وضعيت كاري كارگران ساختماني كارگاهش فكر كند.<br />3- سرماخوردگي گاهي موهبت است. آقاي ب سرماي شديدي خورد و دو روز خانه خوابيد. تقريبا همه اين دو روز را در تخت ماند و كتاب خواند.<br />4- يكروز آقاي ب يك كتاب خواهد نوشت. شبيه كتابهاي اكو، از اينهايي كه آسمان و ريسمان را به هم مي بافند و يك قصه درست مي كنند كه تمام ارجاعات تاريخي ، هنري و ارجاع به مكان ها و وقايع در آنها دقيق هستند، اما يك خط داستاني ماجراجويانه در آن تنيده شده است. كتاب آقاي ب خيلي از آثار هنري، وقايع تاريخي ، اشعار و شخصيتهايي را كه همه مان مي شناسيم به هم خواهد دوخت و نشان خواهد داد كه همه چيزهايي كه دور و بر ماست به يك ماجرا اشاره مي كند. اگر اسم كتاب دن براون "راز داوينچي" نبود، آقاي ب نام كتابش را مي گذاشت "راز حلاج" اما شايد براي جلوگيري از تشابه اسمي، نامش را بگذارد "نگين سليمان".<br />نوشتن اين كتاب البته لابد 4-5 سالي كار خواهد اشت .نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-68839874730301851302011-11-19T20:25:00.000+03:302011-11-19T20:26:54.645+03:301- خوابهاي من خيلي وقتها از نگاه سوم شخص است. خاطراتم هم. اين خوابها وخاطرات از نگاه من ضبط نشده اند، از نگاه ديگري، يك جايي انگار درگوشه سقف روايت مي شوند، يك جايي از بالا و پشت سر. اينكه دوربين سمت راست است يا چپ را نمي دانم. لااقل الان نمي توانم فكر كنم كه صحنه ها را از سمت راست ديده ايم يا چپ. اما اينش را مي دانم كه خودم را در صحنه مي بينم. دوستان نكته سنج لابد نتيجه مي گيرند كه روح وجود دارد و از بدن جدا مي شود و الخ.<br />2- وبلاگ نويس بايد روحش گاهي از بدنش جدا بشود. بعد راه بيفتد به آرشيو خواني. روحش همه آرشيوش را بخواند، يكجايي از بالا و پشت سر نگاه كند به مانيتور. لبهايش را به هم فشار بدهد از خواندن بعضي متن ها. چشمهايش را هم گاهي تنگ كند. كيبوردش اگر تكيه گاه مچ داشته باشد، گاهي بايد با انگشتهايش بزند روي تكيه گاه و گاهي هم اصلا ضرب بگيرد رويش.<br />3- يك نسل از وبلاگ نويسها به گمان من تمام شده اند. بعضي هايشان، انقدر خوش شانس بودند كه لااقل پايان وبلاگشان به خاطرات خوش گودر متصل شود. نسل تمام شده وبلاگ نويس ها، بعضي هايشان به كل وبلاگشان خاك مي خورد و بعضي هايشان ( شامل من) هنوز وبلاگ محتضرشان را هر از گاهي به روز مي كنند. بي آنكه حرف تازه اي براي گفتن داشته باشند. من مطمئن نيستم كه وبلاگستان ديگر هيچوقت به دوران پيش از گودر و حتي به دوران گودر برگردد.<br />4- من مديون گودر هستم، هم بخاطر آدمها و هم بخاطر وبلاگهايي كه از طريقش شناختم. دو تا از بهترين وبلاگهايي كه خواندم را از گودر پيدا كردم ( ليستم شامل سه تا وبلاگ است : وبلاگهايي كه (هر كدام را در دوره اي) هربار مي خوانمشان ( يا مي خواندمشان) فكر مي كردم كه به ادبيات فارسي با اين نوشته اضافه شد. اوليشان آيداي پياده است كه قبل از گودر مي شناختم، دو تايي كه از گودر پيدا كردم، منصفانه و قند غزل آلا اند.) بخاطر آدمها هم مديون گودر هستم، آدمهايي كه بيشترشان را نديده ام، شايد هيچوقت نبينم، اما دوستان خوب من هستند.<br />5- وبلاگ نويس بايد حرف تازه داشته باشد. لااقل براي خودش. حرفي كه خودش دوست داشته باشد بخواند. خيلي وبلاگ ها، شامل همين وبلاگ، حرفهاي تازه شان تمام شده. خودشان هم مي دانند، براي همين هم هست كه نمي نويسند.<br />6- اما حتي وبلاگ نويسهايي كه حرفهاي تازه شان تمام شده است هم مي توانند از اول شروع كنند، ادبياتشان را عوض كنند، دنيايشان را عوض كنند، بشوند يك چيز ديگري كه هيچوقت نبوده اند. يك وردي هم دارد كه لاله منصف درست كرده، بايد صفحه نگارش وبلاگ را باز كرد، دستها را گذاشت روي كيبورد و گفت "ريگيلي بيگيلي هابيلي بيبيلي".<br />7- يك پستي داشت آقاي هرمس مارانا ، و گمانم پستش حتي مال قبل از اين بود كه نامش بشود سر هرمس مارانا، هماني كه خبر بچه دار شدنش بود و دايي اش كه ديگر نبود، روزي كه عصرش جواب آزمايش را گرفتيم، فردا صبحش رفتم ديدن ماندي. دلم مي خواست اولين كسي باشد كه خبر را بهش بدهم. گل هم برايش گرفتم. گلاب هم گرفته بودم. گلها سفيد بودند و قرمز. بينشان غنچه هم بود. حيف كه خودش ديگر نبود.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-85921685695107348932011-11-17T22:54:00.004+03:302011-11-17T23:00:06.578+03:301- من آدم نوشته ها هستم تا تصويرها. ترجيح مي دهم كه كتاب بخوانم تا فيلم ببينم. كم پيش مي آيد كه فيلم داستاني را كه خوانده ام ببينم و به نظرم بيايد كه فيلم خوبي است. ارباب حلقه ها شايد اين ميان استثنا بود، فيلمي كه هم خوش ساخت بود و هم به داستان وفادار بود. عوضش مجموعه فيلم هاي هري پاتر واقعا افتضاح بودند. انگار اصلا كارگردان نفهميده بود كه بايد چه چيزي را نمايش بدهد، تمام كارش شده بود جلوه هاي ويژه. هيچ چيزي از پيچيدگي هاي كتاب را در هيچكدام فيلم ها نتوانستند نشان بدهند. يك سري ماجراي مزخرف هم از خودشان به فيلم اضافه كردند كه واقعا بيربط بود. بين اينها، البته قسمت دوم فيلم هفت در چرند بودن واقعا يك جايگاه ويژه اي دارد. اينكه كارگردان توانسته يك چنين چيز بي ربطي از كتاب هفت در بياورد واقعا كار سختي است، چراكه اين كتاب خودش حسابي سينمايي است. ماجراهايش و توصيف صحنه ها در كتاب انقدر خوب است كه واقعا كارگردان نيازي به هيچ چيزي جز اينكه عين همان صحنه ها را بسازد ندارد.<br />2- مشكل من در ديدن فيلم كتابهايي كه خوانده ام اين است كه صحنه ها را با جزئيات زيادي براي خودم تصور مي كنم. بعد از اينكه كارگردان انقدر صحنه را سرسري چيده است عصباني مي شوم. از اينكه انقدر تخيل اش كم بوده است.<br />3- اين مشكل جزئيات را با آهنگهايي كه از حافظه ام به خاطر مي آورم دارم. آهنگها در حافظه من سازبندي خيلي كاملتري از واقعيت شان دارند. خيلي قشنگ تر از آني هستند كه واقعا هستند. دليل اينكه خيلي از آهنگ هايي را كه خيلي دوست دارم، سالهاست گوش نكرده ام اين است كه مي ترسم از چشمم بيفتند.<br />4- جاي گودر بدجوري خالي است. <br />5- بعد از مدتها طراحي پروژه هاي معمولي، يك پروژه شروع كرده ام كه واقعا دانش طراحي سازه ام را به چالش كشيده. مخلوطي از هندسه واقعا نامنظم، كنسول هاي بلند، تيرهاي قوسي، هندسه پيچيده. به همه اينها اضافه كنيد كه معمار پروژه از آنهاست كه تا بخواهد پروژه را تمام كند، حداقل 10 بار تغييرش مي دهد.<br />6- ده روز ديگر جنسيت Baby Belle معلوم مي شود. به راي گيري اگر باشد، بيشتر فكر مي كنند كه دختر است.<br />7- رب فلفل دلمه را قبلا شايد همينجا درباره اش گفته بودم، شايد هم در گودر. يكبار درست كردم و تلخ شد و چيز بدرد نخوري شد. اينبار فلفل ها را چهار قاچ كردم و بخار پز كردم. بعد داخلش را با قاشق تراشيدم كه پوستش قاطي رب نشود. خوشمزه شد. فقط مي ماند اينكه فكر كنم با اين رب چه چيزي مي خواهم درست كنم. احتمالا بايد يك چيزي باشد با گوشت قرمز. يك چيزش شبيه به اينكه گوشت استيكي را به اين رب آغشته كنم و لوله كنم و بگذارم توي فر.<br />8- يك فولدري هست توي كارت حافظه اي كه آهنگ هايي كه توي ماشين گوش مي كنم را رويش مي ريزم. همه بقيه فولدر هاي اين كارت حافظه را هر از گاهي عوض مي كنم. اين يكي همينطور مانده است. هميشه هست. سه تا آهنگ تويش هست، يكيش آني است كه بر اساس آهنگ "سر اومد زمستون" ساخته شده و به جايش مي گويد " من ايستاده ام تا راي خود را پس بگيرم" يكيش آن است كه مي گويد "سبز شد ز خون و فرياد، ايران جاويدان" و آن يكي اينكه مي خواند " اين نامه را برايت از پشت ميله هاي سرد، با رنگ سبز جان نوشتم تا رويد سبزه ها ز درد".<br />يك يادگاري است از روزهايي كه اميد داشتيم كه به روزهاي بهتري برسد. <br />نرسيد.<br />متاسفانه نظريه قديمي من در مورد اينكه در اين كشور هميشه بدترين سناريو رخ مي دهد گويا مجددا در حال تاييد است.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-82110114197825115642011-10-27T11:45:00.001+03:302011-10-27T11:49:32.297+03:301- نويسنده وبلاگ "<a href="http://evadavaran.blogfa.com">يادداشتها</a>" نوشته : <br /><span style="font-style:italic;">"چرا وقتی هنوز فرصت باقی بود مهاجرت نکردیم؟ چرا بچه ها را با آرزوهایی بارآوردیم که برآورده کردنش از توانمان خارج بود؟ این حس گناه و بدهکاری کی دست از سر من بر میداره؟"<br /></span>2- اين ترديد بين ماندن و رفتن هميشه با همه ما هست. هر روز، هر ساعت. هميشه اين ترازو جلوي ماست كه اين كفه اش ماندن است و آن كفه اش رفتن و هي دليل مي گذاريم در اين كفه ها.<br />3- براي من هميشه كفه ماندن سنگين تر بوده است. بگذريم از چند هفته يا چند ماه اولي كه ا.ن. راي آورده بود در سال 84 كه فكر مي كردم ديگر اين كشور جاي ماندن نيست.<br />4- من خوشحالم كه مادر و پدر من ماندند. مثل خيلي ديگر از دوستانشان نرفتند. من راضي ام از اينكه اينجا بزرگ شدم. شايد دليلش همان هرم كذايي نيازهاي مازلو باشد. اينكه نيازهايي كه در جستجويشان هستم، از رده هاي بالاتري از نيازهاي اوليه هستند. اينكه فكر مي كنم كه اينجا تاثيرگذار هستم، فكر مي كنم كسي هستم. فكر مي كنم كه دنيا قبل و بعد از من، به اندازه تلاش من فرق مي كند.<br />5- فكر ماندن و رفتن، البته تا وقتي كه آدم خودش است، فرق مي كند تا وقتي كه بچه اي هم در كار است. فكر اينكه چه امكاناتي ممكن است جاي ديگري در اختيار آن بچه باشد و اينكه آيا مي شود آن امكانات را فراهم كرد ( كه فكر مي كنم كه مي شود) و اينكه آلودگي هوا چه مي شود و وضعيت اجتماعي چه مي شود و هراز چيز ديگر كه در دو كفه تراز جاي مي گيرد و تصميم گيري را سخت تر هم مي كند.<br />6- دوشنبه، ميهمان عزيزترين دوستاني بودم. دوست عزيز ديگري هم بود كه چند ماه است مهاجرت كرده و براي چند روز برگشته است. آن عزيز ترين دوستان هم چند ماه ديگر مسافرند. همه اش بحث از مزايا و خوبي هاي مهاجرت و باز هم من متقاعد نشدم. مثل آن بحث هاي دينداران و بي دينان مي شود بحث هاي مهاجران و ساكنان. هيچوقت، هيچوقت به هيچ كجا نمي رسد. هر دو طرف حرفهايشان را مي زنند و تكرار مي كنند.<br />7- من نمي خواهم مهاجرت كنم. اميدوارم 20 سال ديگر، جمله اي شبيه نويسنده "<a href="http://evadavaran.blogfa.com/">يادداشتها</a>" ننويسم.<br />8- دوران گوگل ريدر، همين روزها به پايان مي رسد. من مديونش هستم. خاطرات خوبي در اين دوران داشتم. آدمهايي را شناختم كه بيرون از آن سخت مي توانستم پيدايشان كنم. نوشته هايي خواندم كه بدون آن نمي خواندم. گمان نكنم كه بشود باز چنين جمع ها و چنين بحث هايي را در گوگل پلاس داشت. من دلم براي ريدر تنگ خواهد شد. لابد بر خواهم گشت به وبلاگ و كامنت داني.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-62194655772967108952011-10-10T19:13:00.002+03:302011-10-10T19:35:12.381+03:30اسب خودرو شما خر است<span style="font-weight:bold;">اسب خودرو شما خر است<br /></span><br />-------------------------------------------<br />1- فرودگاه امام مصداق كامل آن چيزي است كه بايد از ايران بدانيد. اينكه همه چيز درهم است اينكه هيچ چيزي نظم ندارد. اينكه هيچيك از كساني كه بر مسندي هستند، شايستگي ندارند. صفهاي طولاني كنترل گذرنامه، آنهم در شرايطي كه كيوسكهاي خالي متعددي باقي مانده اند. صف طولاني كنترل گمرك، در هم ريختگي تاكسي هاي فرودگاه، نبود دسترسي مترو، همه و همه معني اش اين است كه "به ايران خوش آمديد." <br />2- سوار تاكسي سمند كه شديم، سيستم كامپيوتري اش يك چيز نامفهومي گفت. توي اتوبان كه پيچيد باز هم همان را گفت.<br />3- يكي از دست اندركاران طراحي فرودگاه امام همسفرمان بود. متهمش كرديم به اينكه درست كار نكرده اند كه هواي فرودگاه خفه است و گرم است. تعريف كرد كه چند ماه پيش براي بازديد رفته و متوجه شده كه فيلترهاي هواي دستگاههاي هواساز كه بايد هر دو هفته يكبار تميز شوند و هر شش ماه يكبار هم عوض شوند، از زمان افتتاح فرودگاه تا امروز يكبار هم تميز نشده اند. تعويض كه پيشكش. دستگاههاي خنك كننده هم نصفشان سوخته اند و آن نيم ديگرشان هم نيم سوزند.<br />4- Beat the Ripper را همين چند روز پيش گرفتم و هر وقت كه فرصت داشتم تقريبا يك نفس خواندمش تا تمام شد. از آن مخلوطهاي خوبي است كه حسابي چسبيد، از طنز، از مافيا و از پزشكي. يك نفر در تعريفش گفته مخلوط دكتر هاوس است و سوپرانوز. از همه بهتر هم اينكه پر است از اطلاعات علمي پزشكي. مشخصا از كتابهايي كه به آدم اطلاعات اضافي علمي مي دهند خوشم مي آيد. نويسنده اش جاش بازل است و گمانم اولين و تنها كتاب نويسنده اش باشد.<br />5- درست برعكسش، Everything is Illuminated را هيچ جوري نتوانستم ادامه بدهم. سه فصل خواندم و گذاشتمش كنار.<br />6- توي مسير، همكاري دارد تعريف مي كند از وضعيت نگهداري راهها، تعريف مي كند از وضعيت باند فرودگاه امام، تعريف ميكند از همه حماقت هايي كه هر روز دارند هر كدامشان بيشتر از 3 هزار ميليارد تومان كذايي به مملكت آسيب مي زند.<br />7- قبلترش، در يك روستاي دور، در ميان كوهستان، آخر شب كه مي شد، آسمان را نگاه مي كردم و باورم نمي شد كه انقدر ستاره داشته باشد. باورم نمي شد كه مي شود يك جايي انقدر آرام باشد. دلم خواست كه بعدترها، شايد وقت بازنشستگي، بيايم و اينجا زندگي كنم.<br />8- از همه بدتر ماجراي ارز مسافرتي است. قديم تر ها مثل انسان مي رفتيم بانك و مي خريديم. قيمتش هم فرق چنداني با صرافي نداشت. براي من صرفا راحتي اش بود و اطمينان به تقلبي نبودن اسكناس ها. اينبار بايد اول كارت پرواز مي گرفتيم. بعد كپي پاسپورت را با كپي كارت پرواز مي برديم شعبه بانك. بانك ملي كه آنطرف گيت بود، فقط پول نقد قبول مي كرد و دستگاه كارت خوانش خراب بود. اگر بخواهي از كارتت استفاده كني، بايد دوباره بروي بيرون، ارز بخري، باز بايستي توي صف كه برگردي داخل. ارز هم فقط دلار مي دهند. هيچ ارز ديگري ندارند. خود اين صف ورودي هم قصه جالبي دارد. فرودگاه 4 گيت ورودي دارد. اما فقط يكي اش را باز مي كنند.<br />9- دو تا كتاب ديگر هم گرفتم، يكي About a boy از نيك هورنبي و يكي هم Two Carawans از مارينا لويچكا. از هر دوي اينها قبلا كتاب خوانده ام و خوشم آمده. مارينا لويچكا هماني است كه A short history of tractors in ukranian را نوشته و نيك هورنبي همان كه A long way down و Juliet Naked را. هر سه شان كتابهايي هستند كه خواندنشان راحت است. يك كمي طنز همراهشان است و آدمها و وقايع داستانهايشان باوركردني هستند. بهترين تركيبي كه مي شود در دوران پركاري و گرفتاري خواند و كمي آرامش فكر گرفت.<br />10- باز كه دوباره تاكسي از دم خانه همسفرم خواست راه بيفتد، كامپيوترش همان جمله نامفهوم را گفت. عهد كردم كه دفعه بعدي گوش كنم و بفهممش.<br />11- ماه سومش اين هفته تمام مي شود.بقيه اسمش را گذاشته اند "بيبي گُلا" به ياد بچگي هاي من. ما خودمان مي گوييم "بيبي بِل".<br />12- عادت كرده ام كه هزار تا كار را با هم بكنم. اصلا عادت دارم كه دو تا شغل همزمان داشته باشم و كلي كار داوطلبانه صنفي هم همراهش. عادت هم دارم كه در هر شغلم چند تا كار را با هم انجام بدهم. اما واقعا هيچوقت وضعي مثل اين دوران نداشته ام: همه كارهايي كه ماهها بود خوابيده بود، همزمان باهم شروع شده. همه هم عجله دارند. ديروز اقاي رئيس مي پرسد كه پروژه را كي تحويل مي دهم و كلي هم شاكي است از اينكه انقدر تاخير كرده ام. مي گويم كه هنوز پروژه به واحد ما نرسيده كه بخواهيم شروعش كنيم. پيگيري مي كند و پروژه را نصفه نيمه به واحد ما مي رساند. از بعد از ظهرش پيگير اين است كه چطور كاري كه دو ماه طول مي كشد را بايد در دو هفته تمام كنم. يك پروژه ديگر شركتمان هم همزمان در فشار زماني است. سه تا پروژة ديگر هم ناگهان ديروز پيدايشان شده. يك پروژة جديد هم امروز سر رسيد كه ردش كردم. خرافاتي اگر باشم مي گويم خوش قدمي بيبي بل است.<br />13- هيچ نمي دانستم كه نوشتن بعد اين همه مدت ننوشتم انقدر سخت است.<br />14- وبلاگ من را گوگل ريدر ناكار كرد. براي من وبلاگ جاي نوشتن نبود، جاي هم صحبتي بود. براي همين هم كامنت ها داخل صفحه اصلي گذاشته ام. فكر مي كنم كه حرفهاي من و كامنت هاي شما، مكمل هم اند. حرف زدن تنها، بي واكنش مخاطب، بيهوده است. گوگل ريدر كامنت را از بين برد. آدمها را دسته بندي كرد در گروههاي منفك از هم. آقاي هرمس شايد راست بگويد كه گوگل ريدر مدياي جديدي است، كه توانايي هاي كم نظيري دارد، كه اين "فراموشي" كه همراه دائمي اش است، اين موقت بودن كه شاخصه هر چيزي است كه در گودر است، آنرا يك گام از وبلاگ بالاتر مي برد. اما باز من، دلم براي دوران وبلاگستان تنگ مي شود.<br />15- از سربالايي نزديك خانه ما كه مي خواهد بالا بيايد، باز صداي كامپيوتر تاكسي بلند مي شود، اينبار گوش مي كنم. مي گويد : "اسب خودرو شما خر است."نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-6595444827354722532011-07-20T11:24:00.001+04:302011-07-21T10:27:24.070+04:30... مورد نظر در دسترس نمي باشند.لطفا مجددا شماره گيري نفرماييد.اين پست به توصيه دوستان از اين مكان حذف شد.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-25800649168905426102011-06-25T19:00:00.002+04:302011-06-25T19:17:41.643+04:30A la recherche du temps perduA la recherche du temps perdu<br />--------------------------------------<br />1- عكس بايد مال 50 سال پيش باشد. اينرا از چهره آدمهاي توي عكس مي گويم. از آدمهايي كه در عكس هم هستند مي شود فهميد. يكي شان 48 سال پيش مرده است. خيلي هاي ديگرشان هم امروز ديگر نيستند.<br /><br />2- عكس، يكي از مجموعه اي از 5 عكس است، در فيس بوك. تازه ترين عكس اين مجموعه مال 30 سال پيش است. اين يكي مال وقتي است كه من بوده ام. اين قيافه ها را در اين سنين يادم مي آيد. بعضي از آدمهاي آن بقيه را شايد اگر تگ نشده باشد نشناسم.<br /><br />3- كسي كه عكس ها را به اشتراك گذاشته، زيرشان نوشته once upon a time. هر چند روز يكبار يكي به اين مجموعه اضافه مي كند. آدمهاي عكس ها جدي و موقرند، آن موقع ها لابد هنوز رسم نبوده كه در دوربين بخندند. لابد رسم نبوده كه بگويند سييييييب. آن موقع ها شايد هنوز سيب نبوده. شايد اصلا اين عكس ها مال دنياي موازي ديگري هستند كه آدم و حوا از درخت سيب نخورده اند و همه آدمها هنوز در بهشت هستند.<br /><br />4- من هم يكي از اين مجموعه ها دارم. نامش را گذاشته ام :<br />A la recherche du temps perdu<br />چون فكر مي كنم كه يك نفر آن زمان را از ما دزديد. برد يك جايي پنهان كرد.<br />انگار كه اين عكس ها مال يك دوران جادويي اي هستند كه گم شده اند، دوران خوشي كه سپري شده است و هيچوقت ديگر بر نمي گردد.<br /><br />5- يك جايي در زمانهاي دور، دنيا ساده بود. ماركز نوشت :"جهان چنان تازه بود که بسیاری از چیزها هنوز اسمی نداشتند."نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-10697766386407967622011-04-17T20:04:00.001+04:302022-06-01T22:37:10.311+04:30<span style="font-weight: bold;">كتاب گمشده پيامبران دروغين</span>
-------------------------
<span style="font-weight: bold;">كتاب نخست ماه بر</span>
-------------------------
اين گواهي طيلات است پسر افرند بر راستي گفتار ماه بر پسر هوال پسر ساريك پسر راش
طيلات گواهي مي دهد كه به چشم خويش فرشته خداوند را ديده كه به ماه بر فرود آمد و به گوش خود صدايش را شنيده كه به ماه بر پيام آورد.
-------------------------
1- چون پاره اي از روز گذشت به آن اندازه كه سايه درخت نارون بر سنگ ساهان برآمد، فرشته خداوند بر ماه بر فرود آمد.
2- و او را گفت كه وقت آن شده كه دعوت عام كني.
3- و آنگاه كه اين شد با ماه بر طيلات بود و اسپر و زادورز و شاماك و سرار و ستاك.
4- پس ماه بر روي بگشاد و به ميدان آمد و چون آفتاب بر روي او افتاد تمام ميدان به هفت رنگ روشن شد.
5- و آن پاره ميدان كه دكان بارفروشان بود سرخ شد و آن پاره ميدان كه دكان نانوايان زرد .
6- و باقي ميدان هر پاره رنگي شد.
7- پس مردمان به شگفت شدند از اين.
8- پس ماه بر سخن آغاز كرد كه خدايتان شما را گفته كه مردان بايد موي از سر برگيرند و زنان بايد سرمه در چشم كنند تا آنان كه سخن خداوند را شنيده اند از گمراهان جدا شوند.
9- پس شامات تيغ برآورد و موي سر زادورز تراشيد. ماه بر گفت كه ترا پيراينده گناه از مردمان كردم و چون روز رستخيز پسين رسد تو گناه از مومنان بپيرايي.
10- و ستاك سرمه در چشم اسپر كرد پس ماه بر گفت كه تو را آراينده مردمان كردم به نيكويي هاي دين كه چون روز رستخيز رسد تو بر مومنان آرايه هايي از زر و ياقوت بيفكني كه نزد خداوندگارشان درخشان درآيند.
11- پس ماهبر گفت كه من فرستاده شده ام تا شما را از گناه بپيرايم و به نيكي بيارايم.
12- پس گفت كه مردمان بايد از خوردن اسفناج سبز پرهيز كنند كه برگش چون تيره شود روح را تيره كند و بايد كه هر شبانروزي روي به درخت نارون كنند و نام خداوند را بگويند.
13- و در ميان مردمان مردي زشتروي و زشتخوي بود بات رنگ نامش. پس گفت كه اگر تو به راستي از فرشته خداوند پيام آوردي بگو كه نخستين گيه كه رست كدامست و نخستين مرغ كه پريد كدامست و بهترين كار كدامست و از اسب ها كدام راهور تر است و از خوراك ها كدام بهتر.
14- پس ماه بر گفت از گياهان نخستين كه رست تاك نورآگين بود كه هر دانه اش به رنگي بود و هر دانه چون به خاك افتاد درختي رست. و ار آن دانه كه سبز بود درخت انجير بر آمد و از آن درخت كه سرخ بود درخت سيب.و نخستين مرغ كه پريد شاهين چشمه ها بود و بهترين كار كشت گندم است و راهورترين اسب، اسب كهر و بهترين خوراك شير بز است با نان.
15- پس بات رنگ را زبان بريد از اين همه كه ماه بر دانست و مردمان دانستند كه ماه بر به راستي گواهي مي دهد.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-76824261776747407272011-04-02T22:36:00.006+04:302011-04-02T23:08:09.754+04:30آري رسم روزگار چنين استتوجه : خواندن اين پست براي آدمهاي زير 33 سال ممنوع است. براي قلبشان ضرر دارد. براي جاهاي ديگرشان هم ممكن است ضرر داشته باشد. اصلا ممكن است باعث بشود كه آمار خودكشي در جوانان زير 33 سال بالا برود كه اين خيلي بد است چونكه جوانان زير 33 سال هنوز حتي نصف عمر مفيدشان را هم طي نكرده اند و در نتيجه جامعه بشري دچار زيان خيلي زيادي مي شود. البته زيانش مستقيم نيست. بيشتر از نوع هزينه فرصت است. منظورم اين است كه جوان 33 ساله بردارد خودكشي كند هزينه اش مي شود خرج مراسم و كفن و دفن و چلوكباب و گل و مسجد و اينها كه زياد نيست. اما عوضش هزينه فرصتي كه در اثر كار و تلاش مفيد و سازنده او در سي سال آتي زندگيش براي جامعه (آن هم در سال جهاد اقتصادي) ايجاد مي شود خيلي زياد است.<br />توجه 2 : خواندن اين پست براي آدمهاي بيشتر از 35 سال ممنوع نيست، اما لطفي ندارد، خودشان همه اين چيزها را مي دانند. اما نمي گويند. بهتر هم هست كه نمي گويند. بخصوص به جوانان زير 33 سال چونكه براي قلبشان ضرر دارد. براي جاهاي ديگرشان هم ممكن است ضرر داشته باشد. اصلا ممكن است آمار خودكشي در جوانان را بالا ببرد. 33 ساله ها مي توانند اين چيزها را بخوانند، در اين سن كم كم بو برده اند كه قرار است چه بشود. قبلش نه، هنوز برايشان زود است.<br /><br />- - - - - - - - - - - - - - - - - -<br /><br />35 سالگي يك سال خيلي مخصوصي است. از آن سالهايي است كه آدم تكليفش با خيلي چيزها روشن مي شود. مثلا با اينكه زندگي همين است كه هست. كورت ونه گات جونيور اگر بود مي گفت "آري رسم روزگار چنين است" كه البته اينرا خود خود ايشان نگفته است بلكه آقاي بهرامي كه مترجم سلاخ خانه شماره 5 است از قول ايشان گفته است. خود ايشان گفته است "So it goes." كه اگر مي خواستم با حروف فارسي بنويسم، آخرش بي ادبي مي شد.<br /><br />آدم 5 سالش كه هست فكر مي كند كه بزرگ كه شد دانشمند مي شود و دواي مخصوص سوپرمن شدن را اختراع مي كند و مي خورد و سوپرمن مي شود و هي هر روز كره زمين را از دست آدمهاي بد نجات مي دهد. 15 سالش هم كه هست خيال مي كند بزرگ كه شد براي خودش كسي مي شود. كاري مي كند ، اصلا جهان را تغيير مي دهد، يك چيزهايي را كشف مي كند، يك حرفهايي مي زند، مي نويسد، مي نوازد ، كه دنيا را تكان مي دهد. 25 سالش كه شد فكر مي كند هنوز وقت هست، فكر مي كند كه تا اينجا همه اش مقدمه بوده براي اينكه يك كار خيلي مهم بزرگي بكند، براي خودش آدمي بشود.<br />35 سالش كه مي شود مي داند كه از اين خبرها هم نيست.<br /><br />بخصوص اگر به اندازه آقاي ب تند رفته باشد. تمام زندگيش كارش اين بوده باشد كه امتياز جمع كند، افتخار بيافريند، انواع تقديرنامه ها را به در و ديوارش بزند، هر كجا كه فكر كنيد سركي كشيده باشد، پروژه هايي را انجام داده باشد كه فراتر از آرزوي حرفه اي خيلي هاست، عناويني را گرفته باشد كه از دور براي حيلي ها فراتر از روياست.<br /><br />اما حتي يك نفر آقاي ب هم وقتي 35 سالش مي شود مي داند كه همه اينها ، خيلي چيز خاصي هم نيست. مي فهمد كه مسابقه عنوان و تقدير نامه و اينها آخرش حوصله سر بر مي شود. مي رسد به اينكه هيچ پروژه اي به هيجانش نمي آورد. هر چقدر بزرگ و پيچيده كه باشد. حتي يك نفر آقاي ب هم مي داند كه الباقي زندگي همين است، گيرم كه چند تايي عنوان و چند تايي تقديرنامه به تالار افتخاراتش اضافه مي شود. 35 سالگي پايان هيجان است.<br /><br />آقاي ب يك اصلي از اول نوجواني براي خودش داشته است : اينكه چنان زندگي كند كه هر لحظه اگر زندگيش تمام بشود بتواند نگاه كند و بگويد خوب زندگي كرده است، بگويد كه بهتر از اين نمي توانسته است. و تا اينجا به اصلش پايبند بوده است. گمانش هم اين است كه بعد از اين هم بماند. آقاي ب با انگيزه زيادي كار مي كند و زندگي مي كند و لابد بعد از 35 سالگي هم همينقدر با انگيزه مي ماند. اما يك چيزي هست كه از دست رفته است و آن هيجان زندگي است. قبلش آدم از ماهها قبل براي ديدن بوداپست يا پراگ هيجان دارد. بعدش مي داند كه وين هم يك جايي است شبيه بوداپست، گيرم قشنگ تر. مي داند كه سوييس هم يك جايي است شبيه بقيه اروپا، گيرم شيك تر از بعضي حاها و قشنگ تر از بعضي جاهاي ديگر. براي همين اگرچه خيلي خيلي چشم انتظار سفر پاييزه اش است، اما برايش هيجان ندارد. حتي وقتي كه مي داند كه كنفرانسي كه هر سال مي رود، امسال قرار است در داووس سوييس باشد، وقتي كه فكر كند كه روي صندلي اي مي نشيند كه موثرترين سياستگذاران اقتصادي دنيا نشسته اند.<br /><br />آقاي ب مي داند كه چرا بعضي ها بانجي جامپينگ مي كنند، مي داند كه چرا بعضي ها مي روند به اكتشاف قطب. تاثير 35 سالگي است.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-18383398496316308542011-03-31T22:06:00.002+04:302011-04-01T00:43:03.659+04:30چهارصد و يك<br />---------------------<br />1- اين چهارصد و يكمين پست اين بلاگ است. تقسيمش اگر كنيم به سالهايي كه اين وبلاگ بوده است، مي شود تقريبا ماهي سه پست. زمانهايي بوده كه پست هاي اين بلاگ بيشتر از اينها بوده. ماههايي هم بوده مثل اين دوره كه زنگار بر آن نشسته.<br /><br />2- روزگاري بوده كه نوشته هاي اين بلاگ سياسي بوده، روزگار هم بوده كه ادبي بوده. قصه هم در آن نوشته شده، قصه هايي مثل "خاك" يا مثل قصه هاي تات و صيدا. موجودات خيالي هم در آن كم نبوده اند از آاااو گرفته تا هشتارزتپ. <br /><br />3- روزگاري هم به بحث گذشته است، از بحث درباره آموزش ديني به كودكان گرفته تا بحث درباره شبه علم و درباره هوميوپاتي. از قضا همين اخيرا كتابي خواندم به نام Bad Science از آقايي به نام Ben Goldacre.<br />اين آقاي بن گولدكر يك وبسايت هم دارد كه آدرسش هست : Badscience.net<br />( حواستان به حرف اول اسم ايشان هم كه هست؟ حرف اول اسم كتابشان چي؟)<br /><br />4- اين وسط ها دوست عزيزي از ماجراي خاتمه جهان در 2012 هم پرسيده و سفارش يك پست در اين باره داده. راستش، يك جستجوي كوتاه آقاي ب به اين نتيجه رسيد كه كلي سايت فارسي و انگليسي قبلا در اين مورد نوشته اند و در نتيجه نوشه ايشان ديگر خيلي تكراري مي شود.<br />اما خلاصه امر اينكه مبناي اين حرف اين است كه تقويم ماياها در اين روز به آخر مي رسد. آنوقت قرار است كه خورشيد فوران كند و يك سياركي هم به زمين بخورد و الخلاص. يك مدعياتي درباره تغيير زاويه گردش زمين و عوض شدن جاي قطب شمال و جنوب مغناطيسي و اينها هم در كنارش هست.<br />اما خلاصه اينكه چرا نگران نباشيم هم اين است كه اولا ماياها انقدرها هم كه خيال مي كنيد در تقويم كارشان درست نبوده است. يك تقويم مذهبي داشته اند كه سالي 260 روز بوده، يك تقويم عمومي هم داشته اند كه سالي 365 روز بوده، يك تقويم هم داشته اند كه بر مبناي حركت سياره ناهيد بوده. سال كبيسه هم نداشته اند و در نتيجه تقويمشان هم چهار سال يكبار، تقريبا يك روز اشتباه مي شده. جهت مقايسه، تقويم جلالي كه صدها سال پيش در ايران تنظيم شده هر چند هزار سال يكبار يك روز اشتباه مي شود.<br />در نتيجه اينكه فكر كنيد كه اگر ماياها گفته اند كه فلان روز فلان اتفاق مي افتد، حرفشان درست بوده، خيلي هم بر مبناي درستي استوار نيست.<br />دومين موضوع هم اينكه با پايان رسيدن يك دوره تقويم مايايي دليل نمي شود كه دنيا هم به پايان برسد. همانطور كه با پايان يك سال شمسي يا يك سال قمري اتفاق خاصي براي دنيا نمي افتد. فرداي پايان آن سال، سال جديد شروع مي شود. بعد از پايان دوره 13 ام تقويم مايايي هم، دوره چهاردهم شروع مي شود.<br />(در ضمن بايد يادآوري كنم كه اصلا بين مايا شناس ها اختلاف هست كه نابودي دنيا در آخر دوره 13 ام انجام مي شود يا دوره 20 ام. فرقشان كلي هزار سال است. بعد هم اينكه در اين روز دنيا به پايان برسد هم هيچ جايي در متون مايايي نيست، يك نفر از اينهايي كه فرقه درست مي كنند براي خودشان همين چند ده سال پيش اين ماجرا را از خودش درآورده.)<br />قضاياي كيهان شناسي اش شامل اتفاقات خورشيد و برخورد سيارك و اينها هم كه لابد لازم نيست توضيح بدهم كه چقدر پرت و پلاست.<br /><br />5- اما يك چيزي هست كه بد نيست ته بحث هاي قديمم اضافه كنم. هر كسي كه من را مي شناسد مي داند كه من عاشق اعدادم. (ماشين حساب آقاي ب كه يادتان نرفته؟) اما يك چيزي را هم بايد درباره اعداد بگويم : هيچ عددي شرافتي بر عدد ديگر ندارد. رابطه مشخصي هم بين اتفاقات جهان با اعدادي كه براي انسانها معني دارند هم وجود ندارد. مثلا اينكه عدد 1000 براي اين براي ما انسانها مهم است كه ده تا انگشت داريم و در نتيجه در مقياس ده دهي مي شماريم. هيچ دليلي وجود ندارد كه چون ما ده انگشت داريم، فلان اتفاق در سال 2000 بيفتد. ( يا مثلا عمر دنيا 3000 سال باشد يا اينكه جهان در روز 13 ميليونيم خاتمه پيدا كند.) همچنين هيچ دليلي هم وجود ندارد كه چون سال سي و سوم انقلاب است بياييم و سي و سه تا پروژه در هر شهر تعريف كنيم. شايد يك شهري احتياج به سي و چهارتا پروژه عمراني داشت و آن يكي مشكلاتش با اجراي بيست و هفت تا پروژه هم حل مي شد. اين تعميم دادن به اعداد ختم نمي شود. خيلي عادي است كه برداريم و عادات و صفات انساني را به چيزهايي نسبت بدهيم كه هيچ ربطي به آن ندارند، مثلا اينكه چه دليلي دارد كه براي پروردگار همان صفاتي را قايل بشويم كه از بودنشان در انسانها خرسند مي شويم. فرض كنيد كه كامپيوترها تصميم بگيرند كه در مورد خالقشان، يعني ما، فلسفه پردازي كنند. فكر كنيد چه صفاتي را برايمان در نظر مي گيرند. بعد فكر مي كنيم كه مثلا چون ما آدمها حافظه داريم، آب مقطر و قرص شكر هم حافظه دارند و چون ما از موسيقي موتزارت لذت مي بريم، لابد بايد بگونيا هم با موتزارت بهتر رشد كند.<br /><br />6- روز آخر كاري قبل از عيد، به خانه كه مي آمدم، ايده اي براي يك شعر عاشقانه داشتم. فكر مي كردم از سفر كه برگردم مي نويسمش. وقتي برگشتم يادم رفته بود.<br /><br />7- مي خواستم در تعطيلات كار كنم. نكردم. خوردم و خوابيدم و فيلم ديدم و كتاب خواندم و هويج پلو و باقالي پلو و اينجور چيزهاي خوشمزه پختم..نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-23556682114231949522011-03-07T17:39:00.001+03:302011-03-07T17:46:15.667+03:301- چند روز است به سرم افتاده كه يكجور رب فلفل دلمه درست كنم. فعلا فكرم اين است كه فلفل دلمه باشد و پياز و شايد كمي هم گوجه فرنگي كه پخته بشود و مخلوط شود. لابد نمك هم مي خواهد. شايد چند قطره اي هم ليمو ترش.<br />بعد فكر مي كنم كه لابد بايد بشود گوشت تكه اي پخت و غرقش كرد در اين مثلا رب. لابد بايد بشود يك كفه نان ذرت درست كرد و يك كمي پوره لوبيا و شايد هم بشود كه يك اسم آمريكاي لاتيني هم رويش گذاشت. گمانم فعلا فرصت درست كردنش نشود. بعدترها، شايد يكي دو ماه ديگر درستش مي كنم و مي گويم كه چه مزه اي شد.<br />معلوم است كه دلم هيجان مي خواهد. كارهاي تازه مي خواهد، معلوم است كه نزديك عيد شده، كه من ديگر كشش ندارم و نمي توانم همين چند روز باقي مانده را هم دوام بياورم.<br /><br />2-بعضي چيرها را با بحث نمي شود عوض كرد، بايد نسل عوض بشود. يكيش بحث برابري زن و مرد. من گمان مي كنم كه تا زماني كه اكثريت مردم (حتي مردم طبقه متوسط) از خانواده هايي آمده اند كه پدرشان سطح سواد بالاتري داشته، موقعيت اجتماعي بالاتري داشته، درآمد اصلي خانواده را او تامين مي كرده، سخت است جا افتادن اين بحث. كسي كه در خانه اش ديده كه پدرش دكتر متخصص است و مادرش ديپلمه خانه دار، كسي كه هميشه ديده كه پدرش و دوستانش درباره پروژه هاي بزرگ ملي صحبت مي كنند و مادرش و دوستانش درباره شيوه هاي بارگزاردن آش رشته، يك جايي آن اعماق ذهنش به عدم تساوي معتقد مي شود. با بحث و مطالعه و اينها هم درست نمي شود.<br />من در خانه اي بزرگ شدم كه پدر و مادرم به يك اندازه تحصيل كرده بودند، به يك اندازه كار مي كردند و مي كنند. هر دويشان نقش اجتماعي پر رنگي داشتند و دارند. من هيچوقت در خانه اين تفاوت را حس نكردم، برايم فرض اول، تساوي بود.<br />فكر مي كنم براي آنكه تساوي جنسيتي برقرار شود، بايد يك نسل بگذرد، نسل بعدي ما بيايد كه مادرهايشان تحصيل كرده اند و شاغل. آن نسل بعدي نگاهش به زن متفاوت خواهد بود از نگاه نسل قبل از و از نگاه ما.<br /><br />3- هميشه اين موقع سال كه مي شد، انقدر كار داشتيم كه فرصت سر خاراندن هم نبود. همينكه ما وقت سر خاراندن داريم يعني اينكه مملكت در ركود است. در بد ركودي است<br /><br />4- هيچكس نگفته بود كه دير به دير نوشتن انقدر سخت تر از زود به زود نوشتن است.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-45590733341804940272011-01-26T22:26:00.003+03:302011-01-26T22:52:27.190+03:301- پيش مي آيد كه آدم بلاگر را باز كند، بي آنكه بداند كه چه مي خواهدبنويسد، اصلا مي خواهد بنويسد يا نه. پيش هم مي آيد كه آدم مي داند كه چه مي خواهد بنويسد، مي داند كه مي خواهد بنوديسدش، اما يا بلاگر دم دستش نيست، يا اينكه اصلا بي هيچ دليلي نمي نويسد.<br /><br />2- اصلا همين "بي هيچ دليلي" دليل خيلي از كارهاست. آدم خيلي از كارها را بي هيچ دليلي انجام مي دهد يا انجام نمي دهد. گيرم اينكه بعدها سعي كند يك دليلي برايش بتراشد.<br /><br />3- ديروز يكنفر كه از قضا از اساتيد عرفان كيهاني است تلاش زيادي كرد كه آقاي ب را به راه راست عرفان حلقه كيهاني راهنمايي كند. حتي به او مژده داد كه خانه مادر يكي از اساتيدشان نزديك ما است و آن استاد مي تواند بيايد و به ما درس بدهد. انگار كه مشكل ما براي اينكه هنوز به عرفان حلقه نپيوسته ايم اين بوده است كه خانه مادر استاد عرفان نزديك ما نبوده است.<br /><br />4-ماجراي بنزن هم هست : اگر راست باشد كه 5 درصد بنزين مصرفي ما بنزن است، واي بر ما، همه مان از سرطان خون مي ميريم. فقط جنتي مي ماند.<br /><br />5- دو هفته هم هست كه مي خواهم بنويسم درباره مرد سي و چند ساله. تقصير نوشته خانم شين است و آن چيزي كه درباره زن سي و چند ساله نوشته ( در خانواده ما مي گويند زن هيژده سال و چند ساله). تقصير بحثمان با همكاران در مورد اينكه ساندويچ هاي پدر خوانده قبلا ها خوشمزه تر بود هم هست. خلاصه حرفم هم اين است كه آدم در يك سني كم كم شروع مي شود كه از دنيا كمتر تعجب كند، كمتر چيزي برايش تازه باشد. هر چيزي برايش شبيه يك چيزي است كه قبلا تجربه كرده. بعد مزه ها شروع مي كنند به كمرنگ شدن، بوها، تصاوير، اصلا شاديها ، همه شان كمرنگ مي شوند. موسيقي هم ديگر آنطور آدم را نمي گيرد.<br /><br />6- يك چيز ديگر هم هست كه بايد مي نوشتم، يك خواب كه چند روز پيش ديدم، از اينكه جمهوري اسلامي رفته است. تا چند روز بعدش خوشحال بودم، با اينكه خواب بود. با اينكه ، صبح كه بيدار شدم، از پنجره ديدم كه روي تپه اوين برف نشسته، سمت ديگر تپه، كساني كه فخر يك ملت اند در سرما بودند. اما باز هم از يك تصوير، از يك خواب، شاد بودم.<br /><br />7- گودر يك ماده مخدر است.<br /><br />8- در ادامه 5 : كم كم زماني مي رسد كه آدم فكر مي كند كه ديگر هيچ حرف تازه اي براي گفتن ندارد. كه هرچه فكر مي كرده گفته، هرچه فكر مي كرده كه ارزش گفتن دارد گفته. بعد زمان تعطيل كردن وبلاگ مي رسد.<br />ده سال پيشتر، زمان شبكه پيام، به اين رسيده بودم كه ديگر تجربه كردنم از زبان و آواهاي دروني اش كافي است. آن موقع اين را نوشته بودم كه مثلا خداحافظي اي باشد از تجربه هاي زباني اي كه شبيه شعر بودند:<br /><br /><br /><span style="font-style:italic;">بدرود <br />=================================<br />مرد_ مرده را <br />به مرداب_ مرده تر از او <br />دفن مي كنم. <br />ماه را بدرود مي گويم. <br />شـب را بدرود مي گويم. <br />بدرود. <br /><br />شعر كلامي بود كه بر دهان خشكيده مرد_ مرده جاري بود. <br />و ماه بوسه اي بود بر لبان سپيد او. <br /><br />قلم را مي شكنم <br />كاغذها را پاره مي كنم: <br />همه بوي او را مي دهند <br />بوي مرگ <br />بوي شعر_ مرده <br />ماه_ مرده <br /><br />هم شعر را بدرود مي گويم <br />هم ماه را. <br />بدرود. <br /><br />صبح بر مي دمد. <br />من <br /> -ناچار- <br />بيدار مي شوم. <br /><br />بدرورد. <br /><br />79/1/12 <br /></span><br />بعدترش البته باز هم نوشتم. اينجا را هم هنوز مي نويسم. گيرم دير به دير .<br /><br />9- بايد يك روزشمار بزنم بالاي ميزم. كه حواسم باشد كه عيد مي رسد. كه سال شوم 89 تمام مي شود.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-51161622556382247682010-12-25T12:31:00.002+03:302010-12-25T15:06:45.547+03:30شماره هاي آقاي ب<br />----------------------<br /><br />2- آقاي ب در دوران كودكي عاشق عدد 2 بود. از آن بيشتر عاشق عدد 22 بود كه دو تا 2 داشت. اما عدد 222 آنقدرها هم برايش مهم نبود.<br /><br />2- آقاي ب تمام اتفاقات مهم زندگيش به عدد 2 بيربط هستند. مثلا اينكه در روز دوم از ماه دوم از سال 2 هجري به دنيا نيامده.در 22 سالگي زن نگرفته و 2 زن و 22 بچه ندارد. نفر دوم كنكور نشده است، خانه اش 2 خوابه نيست و الخ. تنها چيزي كه به اين عدد مربوط مي شود اين است كه دو تا از بهترين دوستانش هر كدام دو تا بچه دارند.<br /><br />2- آقاي ب اين روزها خيلي نگران است. به اين نتيجه رسيده كه مسئولان امور حتي از آنچه كه فكر مي كرد هم كمتر مي فهمند. نتيجه اش هم با عرض تاسف اين خواهد شد كه اوضاع اقتصادي از ايني كه هست هم بدتر خواهد شد. لااقل آمارها در حرفه آقاي ب كه خيلي خيلي نگران كننده است.<br /><br />2- آقاي ب اين روزهاگرفتار شده است در چند تايي كتاب كه خواندنشان سخت است، از آنهايي كه پيش نمي روند، به ضرب و زور دو سه صفحه مي خواند و كنار مي گذاردشان. يكي شان امروز صبح تمام شد. حالا مي خواهد بجايش يك چيز خواندني و شيرين بردارد، از آنهايي كه آدم راحت صفحه مي زندشان، راحت ميخواندشان، بلكه به ضرب شيريني اين كتاب، الباقي را هم بخواند.<br /><br />2- آقاي ب هنوز دلش به هر بهانه اي پر مي كشد به آنروز كه مي آيد. آنروزي كه هوا سبك مي شود و خنده به اين شهر بر مي گردد.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4039887.post-7267649560660826562010-11-12T22:47:00.002+03:302010-11-12T22:51:44.181+03:30ميان ماندن و رفتن<span style="font-weight:bold;">ميان ماندن و رفتن</span><br />--------------------<br />1- من مصداق رطب خورده و منع رطب ام. در حقيقتش مصداق رطب نخورده وتبليغ رطب.<br />تقريبا به همه توصيه مي كنم كه از ايران بروند. براي خيلي ها سخنراني هاي قرائي مي كنم درباره اينكه چرا رفتن به نفعشان است، چرا ماندن در اين كشور در اين اوضاع كار درستي نيست. همه دوستاني را كه ترديد دارند ميان ماندن و رفتن تشويق مي كنم كه بروند.<br />با اين وجود، خودم مانده ام و هيچ قصدي هم براي رفتن ندارم.<br /><br />2- ماندن من، مثل ماندن <a href="http://amirane.persianblog.ir">اميرحسين تلخ مثل عسل</a> حماسي نيست. واژه هاي جذاب تعريفش نمي كنند.<br /><br />3- بخشهاييش با امير حسين يكي است، مسئله عادت به اين شهر و به اين مردمان و توانايي در بكار بردن اين زبان و دانستن ريزه كاري هاي اين فرهنگ. وابستگي به نقاطي كه خاطرات انسان را مي سازند. وابستگي به روزها، خيابانها، درك مشكلات و آرزوها. اما براي من آنقدر ها هم اين چيزها حماسي نيستند. مهم است برايم كه به اين زبان خوب مي نويسم و خوب صحبت مي كنم و به هيچ زبان ديگري به اين خوبي مسلط نيستم. مهم است كه به يك نگاه مخاطبم را مي شناسم، از نام دبيرستانش مي فهمم چطور آدمي است، از تك كلمه هايي كه استفاده مي كند تمام تاريخ زندگيش را حدس مي زنم، اما اين همه ماجرا نيست.<br /><br />4- حقيقت اين است كه مطلوب فرهنگي من با جريان رايج فرهنگي ايران نزديك نيست. گمانم فرهنگ مطلوب من بيشتر اروپايي باشد. موسيقي، ادبيات، نقاشي، روش زندگي، شهرسازي و سر جمع، محيط عمومي شان بيشتر به مزاج من خوش مي آيد. راستش اخيرا حتي كتابهايي كه به زبانهاي ديگر مي خوانم بيشتر از كتابهايي شده است كه به فارسي مي خوانم.<br /><br />5- منظورم اين نيست كه مثلا تي اس اليوت را بهتر از مولوي مي فهمم يا بيشتر دوست دارم. بديهي است كه زبان و ادبيات خودم را خيلي بهتر درك مي كنم، با اينها خيلي بهتر رابطه برقرار مي كنم.<br /><br />6- چيزي كه توكا خيلي به وضوح گفته بود هم هست : در اينجا من مجرم ام. كتابي كه من مي خوانم ممنوع است، موسيقي اي كه گوش مي دهم، معاشرتي كه دارم، اصلا همين وبلاگم را هم بعضي سرويس دهنده ها فيلتر كرده اند.<br />اين مجرم بودن دائمي، اين فرار دائمي از فضاي متخاصم عمومي به فضاي امن خصوصي، آدم را خسته مي كند، آزرده مي كند.<br /><br />7- آنهايي كه من توصيه شان مي كنم به رفتن، كساني هستند كه سخت كار مي كنند تا زندگي متوسطي داشته باشند، كارمند هستند و احتمالا هميشه كارمند مي مانند. توصيه شان مي كنم به اينكه بهتر است در آنجا متوسط باشند تا اينجا، آنجا كارمند باشند تا اينجا. آنجا اجاره نشين باشند تا اينجا.<br /><br />8- برعكس، آنهايي كه فكر مي كنم بايد بمانند، آنهايي هستند كه در كارشان براي خودشان كسي هستند. كارآفرين هستند، متوسط نيستند. كساني كه من فكر مي كنم كه اگر بروند، مجبورند آنجا متوسط باشند.<br />منظورم اصلا اين نيست كه تمام كساني كه مي روند، متوسط مي شوند. اطراف من پر است از كساني كه رفته اند و در بهترين موقعيت ها قرار گرفته اند. مدارج عاليه علمي دارند و درآمد هاي خوب.<br />اما مقايسه كه مي كنم، بين آنهايي كه نسل قبل رفته اند و آنهايي كه مانده اند، بين رفته ها آدم سرخورده بيشتر مي بينم.<br /><br />9- براي خود من رفتن حتي جزء گزينه هايم براي روز مبادا هم نيست. فكر مي كنم كه آن روز مبادا بدتر از دوران انقلاب و جنگ وموشك باران كه نمي شود.<br /><br />10- من مي مانم چون تمام چيزهايي كه مي خواهم بدست بياورم را يا دارم، يا مي دانم كه چطور مي توانم بدست بياورم. هيچ كجاي ديگر دنيا نمي توانستم در جايگاهي باشم كه هستم. (شما بگوييد يك چشمي در شهر كورها)<br /><br />11- اصل ماجرا به همين سادگي است. مي توانم بيايم و جمله بهنود را نقل كنم كه "ما مي مانيم، اينجا خانه ماست، به دعوت كسي نيامده ايم كه به عتابش برويم" و نقل كنم از اينكه روز 25 خرداد چه حالي داشتم. نقل كنم كه چه همه چشم انتظار آن روز هستم كه مي آيد و چقدر، با هيچ چيزي عوضش نمي كنم اينرا كه آنروز در اين شهر باشم . راستش، اينها هم هست. اما همه ماجرا نيست.<br /><br />12- ما دوپاره شده ايم بين ماندن و رفتن. نه اينجايي هستيم و نه آنجايي. چه برويم و چه بمانيم، هيچ كجا خانه ما نيست.<br /><br />13- مگر اينكه آنروز بيايد و باز اين خانه، خانه ما بشود.نادرhttp://www.blogger.com/profile/01694893500964386729noreply@blogger.com3