٭
برای
صندوق خونه نوشتم که "بهار" وقتی خودشو پیدا می کنه که ...
و بعد یاد اون آهنگ دوست داشتنی "عروسی" محمد نوری افتادم. اونجاییش که میگه :
عروس با اوت تور سفید، رقصشو پیدا می کنه.
یک رقص هست که سالهاست که می خواهم بنویسمش و نمی تونم. تصویرهای اون رقص انقدر در ذهنم پیچیده شده که دیگه مطمئن نیستم که اصلا چنین صحنه هایی اتفاق افتاده یا نه.
اما از یک چیزی مطمئنم. گوش کنید :
تاب می خورد بدنش بی آنکه چیزی از قواعد جهان بر آن حاکم باشد خم می شود بر زمین و بر می خیزد بی آنکه جاذبه در برابرش مقاومتی کند. بعد دست راستش را مشت می کند نیم خیز می شود تا مشتش به زمین برسد و بعد آنرا آرام بالا می کشد. درست از میان بدنش و بالا می برد تا جایی که دستش می رسد. بعد آنچیزی که در مشتش بود آتش می گیرد و آتش پاین می آید تا تمام وجودش را بگیرد و بعد از هم می پاشد. قسم می خورم که از هم پاشید. به تمام اتمهایش تجزیه شد چراکه هیچ چیزی در جهان مادی امکان تجربه چنین کاری را ندارد.
از یک چیز دیگر هم مطمئنم: وقتی که بتوانم این رقص را آنجوری که بود بنویسم دیگر چیزی نخواهم نوشت. چون تمام چیزهایی را که در زندگی برایم مهم بوده است گفته ام.
نوشته شده در ساعت
9:45 AM