BOLTS |
Subscribe to صفحه اصلی
|
Saturday, July 29, 2006
٭ آقای ب و موچین
........................................................................................-------------------------- آقای ب باید قبل از هرچیز بگوید که "موچین" اسم یک حیوان افسانه ای که قیافه وحشتناکی دارد و کارهای غریب می کند نیست. "موچین" همان چیزی است که خانم ها با آن ابرویشان را بر می دارند. ربطی هم به "تموچین" ندارد. آقای ب امروز متوجه شد که اگر موچین نبود خیلی افسرده تر اینی می شد که هست. یعنی اینکه به افسردگی ناشی از تجمع تعداد بیشماری کار، افسردگی ناشی از پیری هم اضافه می شد. آقای ب امروز سومین ریش سفیدش را هم کشف کرد. دوتای قبلی یکی سمت راست صورتش قرار داشتند و یکی زیر چانه اش. این یکی سمت راست صورت آقای ب قرار گرفته است تا تعادلش را حفظ کند. آقای ب به تعادل خیلی اهمیت می دهد. آقای ب موچین را برداشت و هر سه ریش سفید را از ریشه درآورد و بعد دوباره احساس جوانی کرد. آقای ب به همین دلیل یاد آقای رئیس جمهور افتاد و تصمیم گرفت که به کل وجود ریش سفید را دنیا تکذیب کند و آنرا توطئه ای امپریالیستی در راستای نابودی مردم مظلوم لبنان بخواند. آقای ب البته در اصل می خواست امروز درباره قانون جدید انتخابات بگوید و شرایط کاندیداتوری ریاست جمهوری شامل حمایت 50 نماینده مجلس، 20 نماینده خبرگان، 100 استاد دانشگاه و 50 نفر معاون وزیر. نوشته شده در ساعت 9:22 AM
Comments:
موهای سپید آن قدر ها هم زشت و ناخوشایند نیستند. مدتی که بگذرد و بیشتر شوند جذابیت شان معلوم می شود. اصلن مگر قرار است همیشه همان آدم های همیشه گی بمانیم. موی سپید یعنی زمانی که بی خودی نمی گذرد یعنی ما مثل سایه پشت سر زمان ایستاده ایم
عجب قانونیه این قانون جدید انتخابات، واقعا شوکه شدم! هنوز نمی فهمم اینقدر سخته درک اینکه پشت این قانون چه چیزهایی ممکنه بوجود بیاد... ای بابا...
در مورد موی سفید، من همیشه مواظب چند تای موی سفیدم بودم که یه وقت کنده نشن، یه وقت رنگ نگیرن، همون جور همون جا بمونن و یادم بیارن...
من که هر روز در آینه چک می کنم بلکه یک موس سفید لای موهایم پیدا کنم اما دریغ. راستش را بخواهی موی یک دست سفید را خیلی دوست دارم.
پسرم شما همین آقای جرج کلونی را نگاه کنید، چه قدر خوشتیپ و ماه تشریف دارند. یک بار هم موهای سفیدشان را رنگ یا پنهان نکردند. همه هم دارند با این موی جوگندمی ایشان مستفیض میشوند. حالا شما هم به خودتان زیاد فشار نیاورید جانم. موی سفید که چیزی نیست، دلتان سیاه باشد!
Post a Comment
Monday, July 24, 2006
٭ Blogspot عزیز فیلتر شده است.
........................................................................................شاید مثل سابق چند روزی فیلتر باشد و بعد یکنفر آدم عاقل پیدا شود و آنرا باز کند. هرچند شاید دیگر حتی "یکنفر آدم عاقل" هم این حوالی باقی نمانده باشد. به هر حال تا اطلاع ثانوی، "من می نویسم" حتی اگر خودم نتوانم نوشته هایم را بخوانم . امروز می دیدم که فیلترینگ عزیز ما، کامنت های Blogfa را هم فیلتر کرده است، اما خود سایت سر جایش هست. به نظر شما می شود ما این دلارهای صندوق ذخیره ارزی را بدهیم و یک مقدار اندکی عقل وارد کنیم ؟ نوشته شده در ساعت 9:40 AM
Comments:
be hermes ham goftam pedar jaan
deletaan filter nashe dar moored aghl ham vaghti oon donya hame to safe aghl boodan iran to safe zede haal o dozd bode are babam jan
ey baba! tavagho'aati dari aghaye B! Sandoghe zakhireye arzi (mesle hame chize digeye mamlekat) daste kasaaiie ke ... faghat mishe beheshoon goft aabeto bokhor!!!
این آقای ب بی خود سم پراکنی می کند. شاید هم دست استکبار از آستین ایشون بیرون اومده و اینطور بر علیه مصالح مملکت حرفهای صهیونیست پسند میزنه.
Post a Comment
در هر حال وبلاگ ما دوباره باز شد و معلوم شد که تو این مملکت آزادی بیان بیداد می کنه. Wednesday, July 19, 2006
٭ آقای ب و "سخروط"
........................................................................................---------------------------- آقای ب هشدار می دهد : پنجره هایتان را محکم ببندید. در خانه را هم قفل کنید. حتی هواکش دستشویی را هم ببندید. آقای ب می گوید "سخروط" آمده است. مواظب باشید. بعد هم برای شما که انقدر با تعجب به او گوش می کنید توضیح می دهد : "سخروط" را نمی شود دید. اما اگر می شد، به نظر مثل یک نوع پرنده بود. البته بدون پر. شاید بیشتر به دایناسورهای پرنده شبیه باشد با بالهای چرمی اما سرش شبیه سر مار است. رنگش هم ( اگر بشود برایش رنگی تعریف کرد ) سیاه است. سیاه یکست. حتی چشمانش هم سیاه است. شاید هم برای همین است که نمی شود دیدش. وقتی که راه می رود هم بالهای سیاه چرمیش را باز نگه می دارد. سرش را اما پایین می گیرد. برای همین هم هست که بعضی ها می گویند که سخروط اصلا سرندارد. "سخروط" خاطره خوار است. شبها از پنجره، هواکش کولر یا هر حفره دیگری که پیدا کند وارد خانه می شود. بعد بو می کشد و اشیای خاطره انگیز ارزشمندی را که جایی در کمدها یا لای کاغذ ها خاک می خورند پیدا می کند و آنها را می خورد. آقای ب می گوید : اگر میان کاغذهایتان را گشتید و اولین نامه عاشقانه تان را پیدا نکردید، یا اگر هرچه گشتید عروسکی که برای تولدتان هدیه گرفته بودید و البته چند سالی بوده که ته کمدتان خاک می خورده را ندیدید. یا اگر دیدید که صفحه اول کتابی که قسم می خورید دوستی برایتان در آن چیزی نوشته بوده است ، خالی است، یا اگر عکسی را که آخرین روز دبستانتان گرفته بودید پیدا نمی کنید، تردید نکنید که سخروط آنها را خورده است. آقای ب می گوید : پنجره هایتان را محکم ببندید. در خانه را هم قفل کنید. حتی هواکش دستشویی را هم ببندید. "سخروط" آمده است. مواظب باشید. آقای ب می گوید : سخروط بعد که خاطراتتان را خورد، نیمه شبی به خوابتان می آید و با شما به معامله می نشیند. خاطرات نیم جویده را می دهد و شادی آنروزتان را می گیرد. آقای ب می گوید : وقتی که صبح ها خسته و بی حوصله و بی انگیزه بیدار شدید، بدانید که شبانگاهش سخروط در خانه تان بوده است. آقای ب تاکید می کند : حتی درز پنجره ها را هم بگیرید. لوله فاضلاب را با توری ببندید و اگر شبی در خانه تان پرنده سیاهی را دیدید که سر مار داشت، به هیچوجه با او معامله نکنید. نوشته شده در ساعت 8:39 AM
Comments:
واقعا زیبا بود. باید از این سخروط استفاده ی مناسب کرد. بعضی خاطره های آزار دهنده وجود دارن که دلمون می خواد پاک بشن و راهشو نمی دونیم
wow!
آقا این سخروط شما خدا بود ها! زئوس شاهد است سالها بود دنبال این موجود میگشتیم در المپ. نگو در ایران فقط یافت میشود این گونه. هی مینشستیم انشگت حیرت به دهان میگرفتیم که پس این خاطرات ما چه شد. حالا خیالمان راحت شد. شبها هم بهتر میخوابیم. هرچه باشد این سخروط شما پای مذاکره مینشیند!ـ
man asheghe in Sokhroot shodam! hatta nemidoonam esmesho dorost talaffoz mikonam ya na, amma jeddan doosesh daram. mishe adresamo behesh bedam ye sariam beh man bezane? hazerm hatta hame daro panjere haa ro ham baaz bezaram ke rahat baashe. zemnan baraye inke tashvigh beshe biad, age didish, behesh begoo, man kolli khaateraate khoob daram ke majjanie majaanian! faghat behesh nagoo ke man ahle moaamele nistam! chon khateraato ke gereft be hich gheimati paseshoon nemigirm:)
baba baz ham dam e in sakharoot shoma garm . harf haalish mishe . mozakere mifahme . vali in haparoot maa hichi navafah me.......
Post a Comment
Thursday, July 13, 2006
٭ آقای ب و تنها شعبه واقعی شیشلیک شاندیز مشهد در تهران
........................................................................................--------------------------------------------- آقای ب به تعداد انگشتان دو دست رستورانهایی را می شناسد که مدعی اند تنها نماینده واقعی کباب شیشلیک شاندیز مشهد در تهران هستند. به همین تعداد هم آجیل فروشی هایی را می شناسد که مدعی اند تنها شعبه واقعی تواضع تبریز در تهران هستند. حداقل سه عدد هم تنها شعبه اصلی حاج خلیفه رهبر یزد در تهران می شناسد. دو عدد شیرینی لادن هم می شناسد که هر دویشان مدعی اند که هیچ شعبه ای در تهران ندارند. آقای ب از امروز صبح همه اش در فکر کباب شیشلیک شاندیز است. و البته این فکر ایشان دلیل کاملا سیاسی دارد. آقای ب از امروز به این فکر افتاده که به اعتصاب غذایی که آقای گنجی راه انداخته است بپیوندد. درست از لحظه ای که این تصمیم را گرفته است، شیطان در نقش کباب شاندیز همینطور دور سر آقای ب می گردد. شکم آقای ب می گوید : "گور بابای زندانیان سیاسی. اصلا ما زندانی سیاسی در ایران نداریم." آقای ب می گوید : اصلا چرا ما باید برای آزادی زندانی سیاسی که نداریم خودمان را از کباب شاندیز مشهد، آنهم کباب شده در تنها شعبه واقعی شاندیز مشهد در تهران که گوشتهای مانده بوگرفته اش را خیر سرش روزانه از خود شاندیز به تهران می آورد محروم کنیم؟ آقای ب می گوید بخصوص با دوغ و نان تازه و ماست اصل گوسفندی و ریحان مفصل و فلفل کبابی. در اینجا وجدان سیاسی آقای ب درد می گیرد. آقای ب تصمیم می گیرد که به اعتصاب غذا بپیوندد. به همین دلیل تصمیم می گیرد که فلفل کبابی را از سفارشش حذف کند. اما حذف کباب شاندیز را اصلا حرفش را هم نزنید که با مرامنامه سیاسی آقای ب در تضاد است. آقای ب تصمیم می گیرد که یک جنبش سیاسی موفق راه بیاندازد. آقای ب می گوید : اصلا چرا باید برای عمل سیاسی ، اعتصاب غذا کرد ؟ اصلا چرا نباید بجایش غذا خورد ؟ آقای ب تصمیم می گیرد که از این به بعد به جای مبارزه منفی از طریق اعتصاب غذا، به مبارزه مثبت از طریق کباب شاندیز دست بزند. مطمئن هم هست که اقلا هفتاد میلیون نفر از مردم ایران با این روش از مبارزه سیاسی موافقت بیشتری دارند تا اعتصاب غذا. نوشته شده در ساعت 2:59 PM
Comments:
Dear Mr. B (May he rest in peace),
As a friend, who has known you for nearly 25 years now (who am I?), want to send you my greetings! BTW, please don't mention kabaab-e Shaandiz, as I have no way of getting any here!!!
اگر شما حساب ميكنيد كه ما همين الان حمايتمان را اعلم ميكنيم . اگر نه ما آخر هفته ميريم مشهد و از خود شانديز از شما حمايت خواهيم كرد. پيش بسوي ايران آزاد بدون زنداني سياسي
شما فعالیت سیاسی بکیند، شاندیز و تهران ندارد. پولش را هم می زنیم به حساب 75 میلیون دلار کذایی آمریکا. فعلا که به نظر نمی رسد کسی در ایران علاقمند به استفاده از این بودجه باشد، لااقل ما آنرا به مصرف شکم برسانیم.
Post a Comment
Wednesday, July 12, 2006
٭ آقای ب بدترین سناریو را می نویسد
........................................................................................------------------------------ آقای ب به مباحث مدیریت استراتژیک کاملا وارد است و در حقیقت خود ایشان یکی از اولین مبدعان رشته مدیریت استراتژیک در سراسر جهان می باشند که نظراتشان در سراسر دنیا تدریس می شود. مشهور ترین تئوری آقای ب در امر مدیریت استراتژیک که باعث شده است که نام ایشان در رده بزرگترین متفکرین رشته مدیریت قرار بگیرد، تئوری ایشان درباره "بدترین سناریو" است. آقای ب می گوید : صد در صد مطمئن باشید که بدترین سناریو حتما رخ می دهد. آقای ب اضافه می کند : فراموش نکنید که اینجا ایران است. آقای ب برای اثبات حرفش برایتان از تاریخ چند هزار ساله این مملکت مثالهای متعددی فراهم کرده است اما چون خودتان آنها را می دانید در وقت صرفه جویی می کند. آقای ب بدترین سناریو را می نویسد. آقای ب می نویسد : در زمانی کمتر از یکسال دیگر، تصمیمات اقتصادی دولت فحیمه تاثیر خود را کاملا نشان خواهد داد. تورم به شکل روز افزونی اثر خود را در زندگی روزمره مردمان نشان خواهد داد و بیکاری وضعیت بسیار اسفناکی خواهد یافت. خبر قابل ذکری هم از وامهای کذایی و سهام عدالت نخواهد بود. در نتیجه میزان نارضایتی عمومی افزایش خواهد یافت. متاسفانه این نارضایتی عمومی بیش از هر چیز ناشی از فشار وارده بر طبقات فرودست جامعه است و در نتیجه شورشهای کور خیابانی به هر دلیل کوچکی آغاز خواهد شد. مناظق کارگرنشین همجوار تهران احتمالا یکی از اولین نقاط شروع شورش خواهند بود. دولت فحیمه احتمالا برای مقابله با این وضعیت ، سرکوب شدید مناطق شورش زده را در دستور کار قرار خواهد داد. از سوی دیگر تعدادی از تجار جزء تحت عنوان مبارزه با فساد اقتصادی و به عنوان محتکر دستگیر و چه بسا که یکی دو نفرشان هم به دلیل اخلال در نظام اقتصادی اعدام شوند. آقای ب برای آنکه می خواهد وضعیت تراژیک افتضاحی به بدترین سناریویش بدهد، این موخره را هم به آن اضافه می کند: وضعیت آشفته شورشها آنقدر ادامه خواهد یافت تا دولت فخیمه سقوط کند. بعد نظام تصمیم خواهد گرفت که کسی از خوشنامان اسبق (خاتمی، موسوی و امثالهم) را مامور نشکیل دولت کند. اما دیر خواهد بود. از سوی دیگر تلاشهای اکبر گنجی و علی افشاری و امثالهم در سوی دیگر دنیا به نتیجه می رسد و در نتیجه لشکری از رقاصان و رجاله ها به عنوان رهبران آینده سیاسی ایران هر یک بر فراز یک حزب یک نفره تصمیم به سقوط حکومت ایران می گیرند. هواپیمای شامل لشکر رقاصان و رجاله ها از خانم هاله و ضیا آتابای گرفته تا شخص شازده به فرودگاه امام خمینی تهران می رسد و در اولین اقدام نام فرودگاه به فرودگاه آزادی تغییر خواهد کرد. بعد هنوز از در فرودگاه بیرون نیامده، طرفداران شازده، ضیا آتابای را ترور می کنند و طرفداران خانم هاله هم شازده را ترور می کنند. آنوقت طرفداران هخا، خانم هاله را ترور می کنند و بعد طرفداران همه بقیه را هم ترور می کنند و کلا تنها نیروی سیاسی باقی مانده در ایران می شود آقای اهورا پیروز یزدی ملقب به هخا. آقای ب به اینجا که می رسد نمی داند که باید به این بدترین سناریو بخندد یا گریه کند. در نتیجه صدایی از خودش بیرون می آورد که چیزی است میان ضجه و قهقهه و نعره و توپ شرپنل. یک کمی هم بالون قاطی دارد. نوشته شده در ساعت 8:08 PM
Comments:
Post a Comment
Sunday, July 09, 2006
٭ دل آقای ب
........................................................................................---------------- درست بر خلاف نظر بعضی ها، آقای ب هم دل دارد و دل ایشان هم بعضی روزها می گیرد. درست مثل همین امروز. بعضی روزها آقای ب نمی داند چرا دلش گرفته است. بعضی روزها هم می داند. امروز آقای ب دلش گرفته است چرا که پس فردا، خاله اش و پسر خاله اش و دخترخاله اش برای همیشه به آمریکا می روند. آن یکی دختر خاله اش هم به همراه شوهر خاله اش سال دیگر می روند. آقای ب این خاندان عزیز را بسیار دوست دارد. آقای ب می گوید : کسی که سفر کرد ، دیگر رفته است. و اینرا با بغضی در گلو می گوید نوشته شده در ساعت 6:27 PM
Comments:
به جایش ما اینجا پسرخاله دخترخالهدار میشویم آقای ب گل من! Your loss is our gain به قول امریکاییها. ولی شوخی دررفته ... چه تخمی!
من هم با مضمون کسی که سفر کرد، دیگر رفته است موافقم و گاهی نمی دانم چرا صالحی در شعرهایش آورده: سفر همیشه حکایت باز آمدن تو بود
Post a Comment
Saturday, July 08, 2006
٭ آقای ب و توحید صفاتی
........................................................................................------------------------------ گمان نکنید که اطلاعات مذهبی آقای ب انقدر زیاد است که راست راستی بتواند در مورد توحید صفاتی یک پست کامل بنویسد. اما هرچه فکر می کند یک اسم پر آب و تاب برای مطلبی که موضوعش "صفات" هستند پیدا کند، چیزی به فکرش نمی رسد. آقای ب حقیقتا پیرو راستین "کتاب واژگان" است و آموزه های این کتاب نغز را در زندگی روزمره اش، همواره مد نظر دارد. علی الخصوص کتاب اوصاف را. آقای ب معتقد است که صفتی که شایسته چیزی هست، نیازی به گفتنش نیست چرا که آن صفت در خود آن چیز مستتر است. آقای ب می گوید: هیچکس نمی گوید "نیوتن فرزانه فیزیک" یا "آقای معظم ب" چرا که در فرزانگی جناب نیوتن و عظمت آقای ب حرفی نیست. آقای ب با صفات مشکل دیگری هم دارد. آقای ب می گوید صفات دستاویزی اند برای آنکه موصوف را معنایی دهند که متفاوت است با معنای اصلی آن. آقای ب به همین دلیل با تمامی ترکیبات صفت و موصوف و ترکیبات مضاف و مضاف الیه مخالف است. آقای ب هربار می شنود : "اسلام ناب محمدی" یا "عدالت علوی" و امثالهم از خودش می پرسد مگر "اسلام"یا "عدالت "به تنهایی چیزی کم دارند که این صفات را به آنها افزوده ایم. آقای ب اضافه می کند که مگر "انرژی هسته ای حق ماست" کجایش ایراد دارد که می گوییم "انرژی هسته ای حق مسلم ماست". آقای ب می خواهد به مثالهایش ادامه بدهد اما فکر می کند که "العاقل یکفیه الاشاره" و به این ترتیب دانش عمیق خود را هم در لسان عربی به رخ خوانندگان می کشد. البته آقای ب این میان چند خطی را هم پاک می کند چرا که هیچ حوصله دردسر ندارد. نوشته شده در ساعت 8:32 AM
Comments:
Post a Comment
Wednesday, July 05, 2006
٭ خدا بیامرز آقای ب
........................................................................................---------------------------- خدا بیامرزد آقای ب را.بنده خدا چقدر آرزو داشت. آدم عجیبی بود. برای تک تک لحضات زندگیش از پیش برنامه ریزی می کرد و تمامش را پیش بینی می کرد. مثلا لحظه مرگش را. مرحوم همیشه تصور می کرد که مرگش در صد سالگی و در تخت خوابش خواهد بود. اما خوب دنیا همیشه آدم را غافلگیر می کند. اصلا شما باورتان می شود که کسی مثل آقای ب به همین الکی ای که برایتان تعریف می کنم به دار فانی رفته باشد : مرحوم آقای ب ( که با مرحوم آقای بزرگ که با مارلین دیتریش آبگوشت خورده بود تومنی هفت صنار فرق دارد) دیروز از محل کارش بیرون رفت تا برای خودش یک خودکار جدید بخرد. آن خدا بیامرز عادت داشت که کار جدید که می خواست شروع کند، خودکار جدید می خرید. در کوچه یک عدد زنبور قرمز دید که روی زمین نشسته است. متوفی تصمیم گرفت که زنبور مذکور را زیر پا له کند . بیت : زنبور درشت بی مروت را گوی / گر عسل نمی دهی نیش نزن اما حقیقتش این است که آن مرحوم در جوانی هم خیلی هدف گیری اش خوب نبود چه برسد به این زمان که سن و سالی هم از او گذشته بود. در نتیجه خطا رفت و زنبوری که قرار بود زیر کفش ایشان له شود، رفت در پاچه شلوارشان. زنبور درشت بی مروت کذایی در آن لحظه تصمیم گرفت که آقای ب را نیش بزند و تصمیم پلیدش را هم که با هماهنگی استکبار جهانی و آمریکا و اسرائیل و رامین جهانبگلو گرفته بود عملی کرد. اما از شما چه پنهان که مرحوم آقای ب به نیش زنبور حساسیت دارد و در نتیجه آقای ب مرحوم شد. البته نباید کتمان کرد که آقای ب درست در همان لحظه مرحوم نشد و بلکه در بیمارستان مرحوم شد. چرا که درست هنگامی که زنبور آقای ب را نیش زد، آقای ب گفت آخ و ناگهان به طرف راست پرید و در نتیجه یک عدد خودرو بزرگ جمعی که همان اتوبوس خودمان باشد از نوع آکاردئونی دو کابینه با سرعت 80 کیلومتر در ساعت به ایشان برخورد کرد. کسانی که فیزیک هنوز یادشان است می دانند که اتوبوس اقلا چند هزار کیلوگرم وزن دارد حال آنکه آقای ب بنده خدا چند کیلو بیشتر وزن نداشت و با نوشتن رابطه اندازه حرکت می شود نوشت : وزن اتوبوس * سرعت اتوبوس قبل از برخورد = سرعت اتوبوس بعد از برخورد * وزن اتوبوس + سرعت آقای ب * وزن آقای ب و در نتیجه آقای ب با سرعت تقریبا هشتاد کیلومتر بر ساعت به طرف جلو پرتاب شد و فوت کرد. هرچند دقیقا لحظه فوت در این زمان اتفاق نیفتاد چرا که این اتفاق همزمان بود با اسباب کشی ساختمان همسایه و باربران که صدای "آخ" آقای ب و صدای ترمز اتوبوس را شنیده بودند ناگهان پیانویی را که داشتند تا طبقه چهارم بالا می کشیدند ول کردند و پیانو با شتاب جاذبه به طرف پایین سقوط کرد. و در نتیجه افتاد روی آقای به که داشت به سرعت حرکت می کرد و آقای ب دچار یک نوع حرکت پرتابی ترکیبی شد. اما آقای ب خوش شانس بود که درست در همان لحظه یک آمبولانس سر رسید و ایشان را زیر گرفت ولی ایشان از آنجا که خیلی سخت جان بود حتی در این لحظه از داستان هم نمرد چرا که در آمبولانس دکترهای خیلی مجربی وجود داشتند که سریعا آقای ب را باندپیچی کردند و او را به بیمارستان رساندند. آن خدا بیامرز پس از تحمل یک عمل جراحی دوازده ساعته به اتاقش فرستاده شد. پرستار که دلش برای آقای ب سوخته بود و متوجه شده بود که ممکن است هر نفس آقای ب نفس آخرش باشد برای اینکه به او هوای تازه برسد لای پنجره را باز کرد. در نتیجه یک عدد زنبور درشت بی مروت از پنجره آمد تو. آقای ب که حسابی چشمش ترسیده بود از تختش بلند شد و سعی کرد که با تکان دادن دست زنبور را از پنجره بیرون کند اما پایش گیر کرد به لوله سرم و در نتیجه از پنجره افتاد پایین. اما همانطور که انتظار داشتید آقای ب در این لحظه نمرد بلکه همانجا آویزان به پنجره باقی ماند تا اینکه طرح جامع شهرسازی شهر تهران به تصویب رسید و بیمارستان مذکور افتاد داخل طرح و در نتیجه بیمارستان را با بولدوزر خراب کردند و آقای ب زیر آوار ماند و مرد. می دانم باورتان نمی شود، آقای ب ، مصلح بزرگ اجتماعی، کسی که هر روز زندگی شما به امید خواندن یک کلمه از او می گذشت به همین الکی ای در گذشت. راستش خود آقای ب هم باورش نمی شود. برای همین هم از بالای سر من که وبلاگم را می خواند می گوید : با همه بله با ما هم بله ؟ و من هم می گویم : بله ؟ و یاد آن پایان درخشان اولیس می افتم که می گفت : would you yes to say yes my mountain flower and I said yes. آقای ب می گوید حالا یکبار دادم یک پاراگراف در وبلاگم بنویسی ، می خواهی وبلاگ را صاحب بشی و ما را به کشتن بدهی؟ بعد هم بر می دارد و پسوردش را عوض می کند که دیگر کسی بجز خودش اینجا ننویسد. پی نوشت : 1- این خانم شین دوست داشتنی ما بالاخره "پرده و رنگ" را آپدیت کرد. 2- یادش بخیر آقای الف چند سال پیش می گفت باید این وبلاگها را ول کنیم و یک وبلاگ دسته جمعی شروع کنیم. البته ایشان حتی با همسر معظمشان هم نتوانستند وبلاگ دسته جمعی داشته باشند و خانم شین ایشان در اولین فرصت خرجش را از وبلاگ ایشان سوا کرد. و چه بسا که همین روزها اصلا ایشان را به پادری تبعید کند .اما با این وجود ما یک وبلاگ دسته جمعی پیدا کرده ایم که خیلی جالب است و نامش هم هست farzanegan73.blogfa.com 3- در جواب آقای کورش عزیز باید بگویم که دلیل اینکه در این وبلاگ کامنت ها باید به تایید من برسد این است که بی ادبی هر از گاهی الفاظی را در کامنت هایش بکار می برد که دلم نمی خواست در میان این نوشته ها باشند. از همان زمان هم یک قانون برای تایید کامنت ها دارم : فقط چیزی را تایید نمی کنم که در آن الفاظ ناپسند باشد. یا به حد نا معقولی پرت و پلا باشد. که این "یابه حد نامعقولی ..." را همین الان به قوانین کامنت هایم اضافه کردم و تا همین چند ثانیه پیش تنها قانون کامنت های این وبلاگ همان اولی بود. نوشته شده در ساعت 10:32 AM
Comments:
والله از شما چه پنهان ما یاد آن لطیفهای افتادیم که که آن بنده خدا در دریا بود و کشتیاش غرق شد و کوسهها به او حمله کردند و نهایتن با نصفه دست و پا به ساحل رسید و یک هفتهای بی آب و غذا ماند تا او را به بیمارستان رساندند و بعد بر اثر یک آمپول اشتباهی مرد! حالا این ها به کنار، آقای ب را چه کنیم؟ دلمان برایشان تنگ میشود.ـ
آخ که چقدر خوش گذشت که این فیلم سی ثانیه ایتون رو دیدم، اولش فکر کردم فیلمش درامه، ولی خیلی زود کمیک کمیک شد با یک موسیقی خیلی باحال
قربان کامنت «دل دیگه دل نیست، یه پارچه آتیشه» رو تایید میفرمایید؟
بابا ما دلمون برای شما انقدر تنگ شده که ممکنه تنگی دریچه آورت بگیریم. ای .. .... .... هر چی کنسول بیانصافه!
عرض کنم که امروز داشتم بیبیسی میخوندم رسیدم به رای دادگاه تجدید نظر زهرا کاظمی، وقتی خوندم که این آدم به چه سادگی جان عزیز رو تسلیم جانآفرین کرده یاد مرحوم شما افتادم. شما هم بخونین و به همه توصیه کنین که مواظب قند خونشون باشن: دادگاه ابتدا مرگ زهرا کاظمی را قتل شبه عمد اعلام کرد و يکی از مأموران اطلاعاتی را در اين ارتباط مجرم شناخت ولی دادگاه تجديدنظر اين حکم را نقض کرد و رأی داد که مرگ خانم کاظمی تصادفی بوده و او بر اثر کاهش قند خون ناشی از اعتصاب غذا، در حال ايستادن به زمين سقوط کرده و دچار ضربديدگی به سرش شده است.
میبینین دنیا چه بیوفاست!
خدا بیامرزد این آقای ب را ، خوب شد قصد نظافت نداشت که اصولا نظافت درد زیادی دارد! به هرحال برای مراسم ختمش هم که شده یک کله پاچه ای بزنیم چطور است؟ حلوایش هم که اصولا روبروی کاخ ریاست جمهوری همیشه به راه است!
بنده شدیدا پیشنهاد می کنم طرح مبارزه با زنبورهای قرمز دنبال بشه و نتایج آن نیز هر ماهه به عموم مردم شریف اعلام بشه جانم
Post a Comment
Sunday, July 02, 2006
٭ خانه آقای ب
........................................................................................-------------------------- آقای ب می گوید، گوینده را فراموش کنید و سخن را به خاطر بسپارید. و منظورش از گوینده مسعود بهنود است و منظورش از سخن آن جمله ایست که روزی مسعود بهنود در نوشته ای گفت و بعد هم عنوان کتابی کرد : " ما می مانیم. اینجا خانه ماست. به دعوت کسی نیامده ایم که به عتابش برویم" و صد البته خود مسعود بهنود، سالهاست که جلای وطن کرده است. آقای ب می گوید : " من می مانم. اینجا خانه من است. به دعوت کسی نیامده ام که به عتابش بروم." و صد البته می داند که یک دانه انار را که بالا بیندازی، صدبار چرخ می خورد تا به زمین برسد. برای همین هم هست که این پست را برای خانم انار می نویسد. در واقع آن پست قبلی که عنوانش بود "خانه آقای ب" اینجا تمام شد و پست بعدی شروع می شود که عنوانش هست "چرا در ایران مانده ام" نویسنده این یکی پست دیگر آقای ب نیست. بلکه خود من ام. و تمام چیزهایی که در آن می نویسم، دقیقا زندگی من و افکار است. از آن مهمتر اینکه، این یکی ، جدی است. چرا در ایران مانده ام ------------------------------ می نویسم و پاک می کنم. دیگر نمی دانم بار چندمی است که می نویسم و پاک می کنم. اما یک چیز را می دانم و آن اینکه آن "چرا" که عنوان این نوشته را با آن شروع کرده ام، بی پاسخ است. جایی که یادم نمی آید کجاست، خوانده ام که آدمها اول کاری را می کنند و بعد برایش دلیل و بهانه می تراشند. بعد از این همه بار نوشتن و پاک کردن به این رسیده ام که همه این دلیل تراشی ها بیهوده است. منظورم این است که آنها که رفته اند ، پیش آمده که بروند و بعد نشسته اند و برایش دلیل تراشیده اند. آنهایی هم که مانده اند، پیش نیامده که بروند و برای این نرفتنشان دلیل می تراشند. من را به یاد "گزارش فاز یک سازه" می اندازد که برای پروژه هایم می نویسم. این گزارش ها یک بخش قطور دارد در مورد انتخاب مصالح سازنده اسکلت. یعنی همان قسمتی از گزارش است که در آن دلیل می آورم که چرا این ساختمان را بتنی طراحی کرده ام و چرا دیگری را فلزی. سالهاست که این بخش قطور همان است که بوده است، بیست ، سی صفحه ای است که در مورد مزایا و معایب بتن و فولاد و فاکتورهای تاثیرگذار بر انتخاب نوشته ام و در این پنج سال اخیر کمتر تغییری در آن داده ام. تنها تغییری که در این سی صفحه انجام می دهم این است که در صفحه آخرش بسته به اینکه می خواهم پروژه بتنی باشد یا فولادی، می نویسم : " با توجه به مباحث فوق روشن می شود که ترتیب ارجحیت مصالح سازنده اسکلت برای این پروژه به ترتیب زیر است" و اگر بخواهم ساختمان فولادی بسازم می نویسم : " 1- فولاد 2- بتن" و اگر بخواهم ساختمان بتنی بسازم می نویسم : "1- بتن 2- فولاد " به نظرم می رسد که انگار همه ما که در این بحث شرکت کرده ایم، چنین وضعی داریم. منظورم این است که مجموعه یکسانی از دلایل را می چینیم ، مثلا : پیشرفت علمی وضعیت اجتماعی دلتنگی خارجی بودن رفاه و امنیت و بعد آنهایی که مانده اند یک کمی لعاب " آب و خاک " و یا "دلبستگی" به آن می زنند و آنهایی که رفته اند یک کمی لعاب "زرق و برق" و "ماجراجویی و پیشرفت" و بعد آنها که مانده اند می گویند : "با توجه به مباحث فوق روشن می شود که ..." آنها هم که رفته اند همان. اما یک چیز دیگر هم هست، با تمام اینها، حتی تصور اینکه زمانی در جایی بیرون از این کشور زندگی کنم، حالم را دگرگون می کند. منزجرم می کند. هیچ دلیل منطقی یا احساسی یا هیچ چیزی دیگری هم برایش ندارم. دلیلش هم این نیست که بیش از حد محافظه کارم. و این حرف را برای آن دوستانی می زنم که نام این وبلاگ را دلیلی روانکاوانه بر پایبندی نگارنده اش می گیرند. چرا که به همین سادگی که نام این وبلاگ Bolts شده است، ممکن بود که نامش Winds باشد و تنها دلیلی که اینطور نشده این است که آن یکی نام در دسترس نبوده است. دلیلش این هم نیست که در این کشور تمام آنچیزی که از زندگی و حرفه ام می خواهم در اختیار دارم و یا آرزوهایم را کاملا امکان پذیر می یابم یا لااقل امکانات کافی برای امکان پذیر کردنشان را دارم. دلبستگی هایم هم نیست. هیچ کدام اینها نیست. هیچ دلیل برایش ندارم. من مانده ام "همین." و این "همین" را آخر جمله ام به یاد دوستی می آورم که سفر کرده است و این اواخر رفتنش که بود، هر جمله ای را با این کلمه تمام می کرد. نوشته شده در ساعت 12:41 PM
Comments:
Dirooz daashtam fekr mikardam che joori do taa adam az 2 taa gooshey mokhtalef donyaa mitoonan inghader shabeeh ham bashan, bebin in Ronaldino kheili haalatay toro daare, negaash, khandidanesh, saree boodanesh, man taa haalaa baahash harf nazadam vali motmaenam ke age baahsh harf bezanam, ghatan mesl e to tond harf mizane.
(Kaamelan birabet be postet)
این مطلبت خیلی چسبید آقای مهندس . هم اون قسمت بتن و فولادش و هم قسمت "همین" ش و البته هنوز نادری و دوست داشتنی :)
vaghti aghaaye b jedi mishavad cheghadr vahshat angiz naak mishavad na?
joda az shookhi man ham ehsase shoma ro daram ba in tafavot ke man chizhaaye ro ke shoma darin ro ham nadaram ( be ghole hamsaram daraje ye eltehaabaate maghzim baalaa st.)hamin
نادر عزیز چه جواب صادقانه و درستی دادی، به این حرفا و اینکه باید پیش بیاد من یه چیز دیگه ای رو هم اضافه میکنم و اون جویه که یه آدم توش قرار میگیره و یه کاری رو میکنه؛ واقعا ابا دارم از بکار بردن کلمه جوگیر شدن ولی واقعا چیزی جز این کلمه معنی رو نمیرسونه...
آره واقعا این جو خارج رفتن متاسفانه اجازه فکر کردن رو از خیلی ها سلب میکنه وقتی میبینی همه دوستان و کس وکارت رفتند دیگه فکر نمیکنی که آیا این کار درسته یا نه؟ میخای کاری کنی که از بقیه عقب نمونی... این از این و اینکه من هنوز انتقادم رو به شما پابرجا میدونم که چرا شما باید نظرات رو قبل از انتشار بخونی؟ این با آزادی بیان مغایرت داره داداش!!!!!
vali man fekr mikonam ke inja moondi vaseie inke hichjaye dige mesle inja nemishe enghadr rahat ba dozdi o mastmali o ina pool daravord va inke hokoomat babe meyle amsale shomahast chon hamin hokoomate ke baes shode enghadr oza gharoghati beshe ke behetoon khosh begzare
Post a Comment
|