BOLTS




Friday, January 02, 2004

٭
در آغوش كشيده صيدا را تات و نگاهش مي كند، صورت به صورت. نگاهش مي كند،‌چشم در چشم و نفس در نفس. برقي مي جهد در چشمان صيدا، از شيطنت و مي گويد : «ميشه من يه چيزي بگم؟»
«بگو عزيزم»
برق مي زند چشمان صيدا از شيطنت ، لبخندي هم بر لبانش هست.سرش را تكان مي دهد از راست به چپ و از چپ به راست و اين ميان مي گويد:«گلوكليش، گلوكليش» . تاب مي خورد انگار سرش از سويي به ديگر سو. آنقدر نرم است اين حركت كه انگار موجي است در بركه اي. و صدايش نرم است و لغزان.
مي خندد تات و با او مي خندد صيدا. فشارش مي دهد به خود و صيدا فشار مي دهد صورتش را در گودي ميان شانه و گردن و سينه تات. همانجا كه صورتش قرار مي گيرد وقتي كه ايستاده اند. انگار كه صورتش را مي خواهد گم كند در تات تا با او يكي شود. مي بوسد موهايش را تات و هنوز مي خندند هر دو. عشق هم مي ورزند بعد و خنده هنوز رهايشان نمي كند.
--------------------------------------------------

جمله بندي هاي به سبك دوراس انگار همان چيزي است كه براي قصه هاي صيدا مي خواهم. نمي دانم چرا ولي با اين جمله هاي ثقيل انگار راحت تر مي توانم اين لحظه ها را تعريف كنم. هر چند باز گم مي شود آن لحظه هايي كه مركز صحنه اند، آن حركت نرم سر صيدا و آن صداي نرمترش و آن لغزش صدايش وقتي كه «ل» را تلفظ مي كند و چشمانش كه با سرش به اينسو و آنسو نگاه مي كنند تا حركتش را كامل كنند.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home