BOLTS




Monday, December 29, 2003

٭
اشك چشمانم را مي گيرد وقتي به بم فكر مي كنم.
چيزي نمي توانم بنويسم. اما همين روزها انشاي شيوا را برايتان مي نويسم.
مرگ خيلي...

نوشتم مرگ خيلي... و هرچه سعي كردم صفتي كه تعريفش كند به زبانم نيامد.

صيدا هم فعلا ساكت است. با اين همه غم كه نمي شود نوشت.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Monday, December 01, 2003

٭
سعي نكنيد كه صيدا را در هنگام رقص تصور كنيد. رقصيدن جزو صحنه هايي نيست كه براي صيدا تعريف شود. دليل هم دارد : رقصيدن بيش از اندازه حركات شديد و اغراق آميزي را نشان مي دهد.
در حالي كه عشوه حركتي بسيار ظريف و بسيار كوچك است. رقص لااقل چند دقيقه اي طول مي كشد، اما لحظه اي كه به عنوان هسته عشوه مي شناسمش تنها چند ثانيه است يا تنها كسري از ثانيه.
نگاه كنيد :
صيدا در كنار تات نشسته است، به هم نچسبيده اند، بينشان تقريبا يك وجب فاصله است. صيدا دارد چيزي تعريف مي كند، مثلا در مورد جلسه حرفه اي آنروزش. نگاهش هم به تات نيست، سرگردان است نگاهش به همه سمت اتاق. اما تات نگاهش مي كند. شايد نه خيره در صورت. نگاه او هم سرگردان مي گردد اما تنها بر بدن صيدا. و صيدا تعريف مي كند : چيزي مثل : آقاي ساعتچي كه وارد جلسه شد، محجوب داشت زير ميز بند كفشش رو مي بست كه خواست بلند بشه... و بعد ساكت مي ماند و ادامه نمي دهد.
تات نگاهش مي كند و منتظر است كه ادامه ماجرا را بشنود. مي پرسد :‌بعد ؟
بعد صيدا صدايش را بچه گانه مي كند و مي گويد : بعد ، موشي اومد.
و خودش را كج مي كند از بغل و آرام در آغوش تات مي اندازد. هيچ احتياطي در حركتش نيست. شكي ندارد كه تات مي بيندش و مي گيردش در آغوش. لحظه اي كه خود را مي اندازد، چشمانش را بسته و دستهايش را به هم گرفته در سينه اش و اگرچه خود را رها كرده كه بيفتد، انقدر آرام بدنش حركت مي كند كه انگار وزني ندارد.
تات مي بيندش و مي گيردش در آغوش. بعد مي پرسد :‌موشي اومد ؟
صيدا مي گود :‌اومد . و به صورت تات خيره مي شود.

از تات ايراد نگيريد كه چرا آن لحظه سكوت را نفهميد. تقصير تات نيست، ما پسرها اين قضايا را دير مي فهميم.
ببخشيد حواسم پرت شد،‌انقدر كه خودم هم دلم مي خواست تا آخر صحنه را ببينم كه يادم رفت تاكيد كنم بر آن لحظه مركزي كه منظورم بود :‌لحظه اي كه صيدا در حال افتادن است،‌ دستانش را به هم گرفته در سينه و چشمانش را بسته . صورتش آنقدر آرام است كه گمان كنيم خوابيده. شايد حقيقتا هم خوابيده بود صيدا آن زمان كه خود را رها كرده بود كه بيفتد.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home