BOLTS




Saturday, April 29, 2006

٭
آقاي ب و پرچم
--------------------
بحث پرچم و وطن باشد و آقاي ب وارد بحث نشود ؟ استغفرالله.
آقاي ب تصور دقيق و مبسوطي از مقوله وطن دوستي و وطن پرستي و پرچم دارد.
براي آقاي ب وطن و پرچم خيلي به هم وابسته اند. زبان فارسي هم به هردو اينها وابسته است.
آقاي ب منظورش از اين حرف اين نيست که اگر آمريکا به ايران حمله کرد حتما نارنجک به خودش مي بندد و عمليات انتحاري انجام مي دهد.
اما منظورش هم اين نيست که تا يکي دو قدم مانده به پاي جان مبارزه نخواهد کرد. و البته تاکيد مي کند که "يکي دو قدم مانده به پاي جان" و براي تاکيد بر حرفش هم شعر "پيش اژدرها برهنه کي شود" را مي خواند.
آقاي ب يادش مي آيد که در کتاب ادبيات در بخش لغت و معني اين درس نوشته بود : "اژدرها=اژدها". آقاي ب به معلمش ياد آوري کرد که "اژدرها=اژدر+ها" و اصولا فرقي نمي کند که انسان پيش اژدها برهنه باشد يا زره داشته باشد چونکه اژدهاي نامبرده ، مبارز نامبرده را درسته با زره قورت خواهد داد. و البته به خاطر مي آورد که معلم بخاطر اين مزه پراکني نمره منفي اي براي ايشان درنظر گرفت. حال آنکه مثل هميشه حق با آقاي ب بود و نويسنده کتاب ادبيات بي سواد بود. و البته جاي تعجب هم ندارد چون اصولا هميشه حق با آقاي ب است.
اينکه چه چيزي آقاي ب را به وطن و پرچم و زبان فارسي وابسته مي کند براي خود ايشان هم خيلي مشخص نيست. اما هرچه باشد، کباب کوبيده و سالاد شيرازي و آهنگ بندري نيست چون اين چيزها بيش از وطن در لوس آنجلس يافت مي شود و اگر دليل وابستگي ايشان اين چيزها بود بايد ايشان به لوس آنجلس وابسته مي بود حال آنکه نيست.
دليل وابستگي آقاي ب به وطن، دوستان و اقوامش هم نيستند چرا که از اين موجودات دوست داشتني همانقدر در اين مرز و بوم دارد که در سوي ديگر جهان.
دليلش شايد خاطرات باشد.
شايد هم فوتبال باشد.
آقاي ب به همسر دلبندش مي گويد که مردها هميشه تنها به يک چيز فکر مي کنند. همسرش مي پرسد : سکس؟ آقاي ب جواب مي دهد: نه. فوتبال.
آقاي ب يک عدد پرچم ايران در خانه دارد که فقط روزهايي که فوتبال ملي در کار است از کشو بيرون مي آيد و به صورت شنل روي دوش آقاي ب قرار مي گيرد. آقاي ب گاهي با اين شمايل به ورزشگاه مي رود و گاهي هم پاي تلويزيون مي نشيند. وقتي که ايران گل مي زند، وقتي که در ورزشگاه است، پرچم را بالاي سرش مي برد و فرياد مي زند. وقتي هم که در خانه است پرچم را بالاي سرش مي برد و فرياد مي زند. وقتهايي هم که ايران مي بازد، پرچم را آرام تا مي کند و در جيبش مي گذارد.
آقاي ب مي گويد پرچم و وطن به بازي فوتبال وابسته است. و مي گويد حرفم را فقط آن وقتي مي فهميد که بين صدهزار ايراني در ورزشگاه آزادي بوده باشيد و ايران گل زده باشد.
علاوه بر این، آقای ب ارتباط مشخصی هم بین وطن و پرچم و سرود ای ایران می بیند اما نمی تواند آنرا درست توضیح دهد.



Comments:
به نظر من آقای ب خیلی بامزه هست. کلن از این پس هر کس بگه آقای ب من به جای این‌که ذهنم بره سراغ بهرام و بابک و بهمن و بهروز بیشتر همین کلمه‌ی بامزه به خاطرم خطور خواهد کرد. ولی در عین حال فکر هم می‌کنم که احساسات آقای ب نسبت به وطن کمی احساساتی هستند و حتا می‌شه گفت شبهاتی در موردشون وجود داره! مثلن من بعد از این‌که این متن رو خوندم به پرچم آقای ب فکر کردم که چه چیزی می‌تونه وسطش باشه؟ که البته فورن به این نتیجه رسیدم که الله! چون ایشون اولن پرچم‌شون رو از منابع مورد تایید جمهوری اسلامی خریداری کرده‌ند و دومن هم به نظر نمی‌رسه توی استادیوم آزادی بشه پرچم دیگه‌ای رو استفاده کرد. حالا مسئله‌ای که پیش میاد اینه که آیا اگر چند سال دیگه آقایون زیر پاشون خالی شد یا خدای ناکرده ملت ایران حس آزادی‌خواهی‌شون گل کرد و رژیم جدیدی برپا شد و به تبع اون پرچم ایران رو هم کمی دست‌کاری کردند، آقای ب پرچم جدید رو خریداری خواهند کرد؟! و آیا احساس وطن‌شون نسبت به پرچم جدید همان خواهد بود؟ و آیا اگر آری، این چه حس وطنی‌ست که نسبت به مرور زمان و وزیدن باد تغییر می‌کنه؟ و آیا اگر خیر این چه حس پرچم‌دوستی‌ست که نگاره‌های پرچم به دخلش نیست؟!
 
والله راستش پرچم ایشان بدون علامت است. الله اکبر های بیست و دوگانه را ندارد. علامتی هم در وسط آن نیست.
 
البته گمان کنم سایز آن قدم های کذایی تا مرگ کمی بلند است... در حدی که به محض شنیدن صدای انفجار گلوله یی در صد فرسخی مرز شما در آن ور آب ها رویت خواهید شد!
 
می‌دونی نادر، هر سال اینجا یه جشن پرچمهاست و هر سال جای پرچم ایران خالیه چون ملت می‌ترسن بهشون بگن «سلطنت‌طلب» یا «حزب‌اللهی». من از ناسیونالیسم همونقدر بدم می‌آد که تو بدت می‌آد ولی اون پرچم نشونه اون خاکیه که روش بزرگ شدیم و نشونه این که دلمون می‌خواد سربلند باشه. همین رو هم با انگهای «حزب‌اللهی» و «سلطنت‌طلب» از خودمون بگیریم که دیگه ...
 
Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, April 26, 2006

٭
هرچیزی را که بگویید پیشاپیش قبول دارم.
منظورم این است که اگر بگویید دوران ناسیونالیسم 50 سال است که گذشته است
یا اینکه بگویید آدم باید جهان وطن باشد
یا اینکه بگویید در هزاره سوم دیگر ملیت معنی ندارد
یا بگویید که چه فرقی می کند که عرض و طول جفرافیایی محل تولد آدم چه باشد
یا اصلا بگویید که هیچ افتخاری ندارد که کسی در چنین کشوری به دنیا آمده باشد
اصلا همه اینها قبول

اما دیروز که از بزرگراه مدرس بالا می آمدم، روی پل جهان کودک ردیفی از پرچمهای ایران بود که باد به آنها می وزید.
حس خوبی داشت.



Comments:
چرا یه عکس ازش نمی گیری بذازی تو وبلاگ یا برامون بفرستی دلمون واشه؟
نوشتت قشنگ بود
 
من هم با تجسمش حس خوبی گرفتم
 
آقا خواستم یادآوری کنم که انرژی هسته ای حق مسلم ماست.
 
mesle in bood ke baad be dele ma bevazad...
 
سلام...
هیچ کدوم از حرفهایی رو که زدی نمیگیم...همیشه اعلام میکنیم و افتخار میکنیم که ایرانی هستیم...هر کجای این دنیا که باشیم...
مرسی که حس خوبتو با ما هم قسمت کردی
 
متاسفانه یکی از مزخرف ترین نوشته ای بود که تا حالا خوندم !
گند زدی به تمام نوشته های بالا ی خودت !
من هیچ فرقی بین ریسیزم و ناسیونالیزم کور ( همون پرچم کذائی ؟!؟! ) نمیبینم !
قصدتوهین ندارم ولی افتضاخ بود !
یکبار دیگه متن خودت رو بخون ! جهان وطنی ؟؟؟
حس خوب یک تیکه پارچه رنگی ؟؟؟ عجب تناقضی !
موفق باشی
 
man nemidunam to az kodum jenaahi vali un parcham, parcham-e maa nist. Parcham-e jomhuri-e eslaamie. ammaa khob hess-e khub ro har chizi mitune ijaad kone...
 
سلام
ممنونم از اینکه این حس زیبای وطن پرستی خودتو به این زیبایی بیان کردی.
می خوام از دید یه کسی که دور از وطنش هست درد دل کنم. می دونید هیچ کجای دنیا ایران نمیشه. تو این موضوع هیچ حرفی نیست اما اگه می دونستید چه حالی به آدم دست می ده وقتی که یک نگاه سرد و پر از نفرتِ یک خارجی را پس از اینکه خودتو یه ایرانی معرفی می کنی تحمل کنی. اونها کاملا حق دارند که اینطور به ما نگاه کنن. کاش اونهایی که به اسمِ سیاستمدار و از طرف ایران و ایرانی حرف میزدند یک کمی هم فکر می کردند که عصر عصر ارتباطات بین المللی هست و دوره زور و قادری تموم شده. واقعا سخته تحمل شنیدن اینکه چرا پرزیدنت شما این حرفها را میزمه؟ چطور شما انتخابش کردید ؟ و اونجاست که به این فکر می کنی که آیا واقعا این همه غرور به ایران ارزش داره با نه؟ آخه بابا ما ایرانیها شرف کیهان هستیم.
ولی با عشق با اینکه
اندکی صبر سحر نزدیک است باز هم سر به بالش می گذاریم و به امید اینکه فردا یه آدم جدید نپرسه چرا آخه اون کشور باید پاک بشه. دعای قبل از خواب را می خونیم.
نمی دونید که اون وزش پرچم ها چه حالی داره.
ممنونم

میلاد
 
باید یکبار در یکی از بازیهای ملی در استادیوم آزادی بوده باشید تا بدانید که همین "یک تکه پارچه" رنگی یعنی چه. فرقی هم نمی کند که وسط این رنگها علامت الله باشد یا شیر و خورشید.
 
من این‌جا یک کامنت بلند بالا نوشتم برای این پست‌تون ولی دیدم که انقدر بلند داره می‌شه که خودش یک پست هست، تصمیم گرفتم که توی وبلاگ خودم منتشر کنم ولی با توجه به این‌که کامنتی هست برای پست شما ممنون می‌شم یک سری بزنین، بخونین و نظر بدین. ممنونم.
 
آره مطمئنم حس خوبي داشته :) ولي هيچوقت فکر کردي که هيچ انساني زادگاهش رو خودش انتخاب نميکنه، پس وطن افتخار کردني نيست. بياييد به هر آنچه که براي رسيدن بهش تلاش کرديم افتخار کنيم :)
 
دادا نادر!
حس بی نظیری رو به من هم منتقل کردی
درود بر تو
 
Post a Comment

........................................................................................

Saturday, April 22, 2006

٭
هدیر می گوید که تات دیوانه است.
تات می گوید که هدیر خودش دیوانه است.
هدیر می گوید که تات دیوانه است و صیدا را برای آن می خواهد که دیوانه تر شود.
تات می گوید که هدیر از هیچ چیز ، هیچ چیز نمی فهمد



Comments:
صيدا مي گويد تات و هدير هر دو ديوانه اند،اما هدير از تات ديوانه تر است كه مي گويد" تات صيدا را براي آن مي خواهد كه ديوانه تر شود".تازه صيدا اين را هم مي گويد كه تات و هدير هيچ كدامشان نمي فهمند و تنها خودش است كه مي فهمد.
 
Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, April 19, 2006

٭
سالهای شصت، شمال که می رفتیم، سر راهمان از مرزن آباد می گذشتیم.
در میدان مرزن آباد پست ایست بازرسی بود و یک نفر هم در این پست بود که کارش توهین به مردم بود.
کارش این بود که بلندگو دستش بگیرد ( صدای بلندگو هم واقعا بلند بود چون بخاطر بازرسی همیشه صفی از ماشینها درست می شد که صدها متر ادامه داشت) و پای بلند گو به مردم توهین کند.
می گفت : هوی پیکانی تو مگه ناموس نداری که زنت بی حجابه
یا می گفت : بیوک بی غیرت خاک بر سرت که موی زنت بیرونه



Comments:
این خواست هنوزم در دلشان موج می زند اما فعلا نمی تونند مثل قبل این کار رو انجام بدن و به امید همان روزها نشسته اند
شایدم الان رفتن دنبال زن خودشون بگردن که چند روز و شبه که پیداش نیست اما میگن با مردهای سیبیل کلفت غریبه می پره!
 
Post a Comment

........................................................................................

Monday, April 17, 2006

٭
آقای ب به آقای هدایت پاسخ می دهد
------------------------

جناب آقای هدایت
از دریافت نامه شما بسیار مشعوف شدم. چادر درخواستی شما را هم تهیه کرده ام که انشالله به زودی به صندوق پستی شما در عالم آخرت ارسال می کنم.
جهت اطمینان چادر سه نفره هم تهیه کرده ام چون اینطور که شنیده ام در بهشت وفور نعمت است و شما هم بدلیل سالها زندگی در فرانسه لابد مزایای "menage a trios" را بهتر از ما می دانید و بالاخره کار از محکم کاری عیب نمی کند.
اما راستش یک کمی از شما و ضعیفه متعلقه دلگیر شدم. اول از ضعیفه شروع کنم که ما را می خواهند بفرستند پتل پورت تا چشم نخوریم. لطفا زاویه فوت ایشان را به طول جغرافیایی 51 درجه و 25 دقیقه و عرض جغرافیایی 35 درجه و 43 دقیقه و 30 ثانیه اصلاح کنید تا به ما برسد، آنجایی که ایشان فوت کردند در حوالی بلوچستان بود.
از خود شما هم دلگیر هستم چونکه من را می خواستید بگذارید سر کار. راستش آن "مونت کارلو" که شما گفتید در آن کافه دارید اسم یک کازینو است. اسم شهری که این کازینو در آن است "موناکو" است و بعید است که شما بعد از این همه سال زندگی در این شهر چنین اشتباه مهلکی انجام دهید که اسم شهر را با کازینو معروف آن اشتباه بنویسید. برای همین بنده تشخیص دادم که دعوت شما از اینجانب سرکاری بوده است و هدف از آن این بوده که بنده این همه راه بیایم و بعد هم بدلیل اینکه فراک بر تن ندارم از در کازینو بیرون بندازندم و شما هم لابد کافه تان همان نزدیکی هاست و از دیدن اردنگی خوردن بنده در درگاه کازینو مشعوف شوید.
البته بنده با مشعوف شدن حضرتعالی هیچ مخالفتی ندارم اما اگر کسی را برای اردنگی خوردن می خواهید این آقای الف و جناب علی ونگز تگزاسی برای اینکار مناسبترند چرا که مقدار قابل توجهی گوشت در ناحیه خلفانی دارند و تومانی هفت صنار با اینجانب که از پوست و استخوان تشکیل شده ام متفاوت اند.

زیاده جسارت است
آقای ب.

پ.ن. راستش را بگوییم آنقدر ها هم حوصله اینکه از اینجا تا آنجا که شما گفته اید بیاییم برای یک جرعه نوشامیدنی را نداریم. انشالله کافه موسیو ورنوش که افتتاح شد همینجا رفع عطش می کنیم. اما شما اگر قدم رنجه بفرمایید ما خوشحال می شویم که شما را ببینیم و بلکه هم شما را به کافه مورد علاقه مان دعوت کردیم : آدرسش هست : گاندی، پاساژ گاندی، طبقه دوم، کافی شاپ اکسون.اگر آنجا رفتید و ما نبودیم سراغمان را از اسرافیل بگیرید. و البته اسرافیل اسم واقعی آن آقایی است که شما آنجا می بینید، با آن اسرافیلی که همسایه آسمانی جناب هرمس مارانا است فرق می کند.
البته باید اضافه شود که ما پول می گیریم و برای کافی شاپ ها تبلیغ می کنیم و در اصل زندگیمان از این راه می گذرد.



Comments:
باز خدا رحم کرد نگفتی Menage a trois با آقای ونگز تکزاسی و آقای الف بکنند!
 
راستش فکر می کنم بر اثر مجاورت و محاورت با سر هرمس مارانای بزرگ شما هم پسرم کمی خلقیات ماراناییک یدا کرده اید. چون تا چایی که ما خبر داشتیم این موسیو ورنوش واقعاً قصد داشت اسم آن وبلاگ کذایی ما را کافه موسیو ورنوش بگذارد که بعد نمی دانیم چی شد که منصرف شد. اما حس اش همان است که شما گرفته اید. گاس هم که از قصه های کافه اش و مشتریان اش در .وبلاگ ما بنویسد
 
برادر ب. کبیر دست ازسر این هدایت بردارید و به فکر زنده ها باشید. دستیابی کشورمان به سوخت هسته ای را به شما و خانواده محترم تبریک می گویم. در ضمن در مورد دیزی لطفا آبرویمان را نبرید! ما خودمان با طیب خاطر و به همین زودیها شما را همراه با سایر اذناب جهت صرف دیزی و گذراندن یک روز خوب دعوت می کنیم. ما که هرمس مارانا نیستیم که هنوز شیرینی فوق لیسانسش را نداده ! قرار فیلمی و شام تولد بچه اش پیشکش
 
Post a Comment

........................................................................................

Thursday, April 13, 2006

٭
نامه آقای هدایت به آقای ب
----------------------

جناب آقای ب،
از اینکه به یاد من بودید خیلی از شما ممنونم. راستش را بخواهید یک مدتی بود که یک چیزی را می خواستم بگویم اما کسی را که انقدر محرم باشد که بتوانم این راز را برایش بازگو کنم پیدا نمی کردم.
امروز ( البته منظور ایشان آنروزی بود که نامه را نوشته بودند نه امروزی که نامه به دست آقای ب رسیده است) سالگرد وفات بنده است. یعنی همانروزی که جسد بنده را که خودکشی کرده بودم پیدا کردند.
راستش پنجاه و چند سال است که نوک زبانم مانده است که بگویم که چطور مردم را انقدر سر کار گذاشته ام. چونکه راستش آدم وقتی که کسی را سر کار مر گذارد اولش خودش یک کمی می خندد اما خنده واقعی را وقتی می کند که بقیه هم بفهمند که چه برنامه سرکاری ای اتفاق افتاده بوده است.
به هرحال، من می خواهم در اینجا اصل اتفاقی را که آنروز افتاد برایتان توضیح بدهم.
ماجرا این بود که ما در اتقمان نشسته بودیم و داشتیم جلد دوم وق وق صاحاب را می نوشتیم و با خودمان حسابی می خندیدیم. در همین حال و روز بودیم که دیدیم یک چیزی در بالکن خانه مان صدای توپ کرد. رفتیم دیدیم که جناب آقای همسایه بالاییمان است که خودش را با کله از طبقه بالا کوبیده است در بالکن ما و مرحوم شده است. یک نامه هم گرفته است دستش. ما فهمیدیم که منظورش این است که ما آن نامه را بخوانیم.
پیکر آن مرحوم را برداشتیم کشیدیم داخل خانه مان و نامه اش را خواندیم.
ترجمه فارسی ان نامه این است :

جناب آقای هدایت دامت افاضاته
والسلام علی من التبع الهدی.
ما راستش تا دیروز نمی خواستیم خودمان را بکشیم. اما دیروز دیدیم که این قصاب بی ناموس سر کوچه مان با همسرمان رابطه ناشروع دارد تصمیم گرفتم که این ننگ را تحمل نکنیم و خودمان را بکشیم. اما بعد دیدیم که وقتی ما خودمان را بکشیم زنمان می رود و زن قصاب می شود و باهم خوب و خوش زندگیشان را می کنند و به ریش ما می خندند. برای همین تصمیم گرفتم که یک جوری خودم را بکشم که این پتیاره خبردار نشود و همه اش خیال کند که ما رفته ایم مسافرت و زودی بر می گردیم که هم در خانه بی خرجی بماند هم اینکه نتواند زن آن بی ناموس بشود. لهاذا از شما می خواهیم که حالا که ما مرده ایم ما را یک جوری سر به نیست کنید که کسی نفهمد که ما مرده ایم. در ضمن ما شونقارت تومان به پول شما پول داریم که در جیبمان است و شما می توانید آنرا بردارید و. تا آخر عمر خوش باشید.
عزت زیاد
همسایه بالایی شما

ما این نامه را خواندیم دیدیم که اصلا بهترین کار این است که ما همینکار را بکنیم و تا آخر عمر هم خوش باشیم و به ریش همه هم بخندیم. برای همین لباسهای خودمان را تن آن مرحوم کردیم. بعد هم زنگ زدیم به پلیس پاریس و گفتیم الو پلیس ما آقای هدایت هستیم و الان وفات نمودیم بیایید ما را ببرید خاک کنید. بعد هم آمدیم اینجا در مونت کارلو برای خودمان یک کافه ای خریدیم و پنجاه سالی می شود که برای خودمان خوشیم. چند سال اولش که شما برایمان مراسم می گرفتید کلی می خندیدیم و شاد می شدیم از اینکه شما انقدر سر کار هستید اما بعد دیگر برایمان عادی شد. الان هم مدتی است که دیگر پیر شده ایم و حال نداریم که هز روز بیاییم در کافه مان بنشینیم برای همین کار کافه را داده ایم دست پسر بزرگمان و خودمان فقط جمعه به جمعه می آییم دخل را جمع می کنیم و با آن خوب و خوش زندگی می کنیم. برای همین اگر عمری داشتید و اینطرفها آمدید خواستید به ما سر بزنید جمعه ها بیایید.
در ضمن ما از آن آجری که شما پیش پیش برایمان به آن دنیا فرستاده اید خیلی ممنونیم. اما با یک آجر که قصر نمی شود ساخت. لطف کنید دفعه بعدی یک چادر دو نفره بفرستید که ما هرکجا که پیش امد در بهشت یک گوشه ای پیدا کنیم و اطراق کنیم. آن اجر کذایی را هم نگه می داریم که با آن بزنیم در سر مزاحمان.

قربان شما
صادق هدایت

تتمه : جناب آقای ب عزیز اینجا ضعیفه هم سلام می رسانند و می گویند که شما ممکن است چشم بخورید برای همین به شما می گویند فالله خیر حافظ و هو ارحم الراحمین و فوت می کنند. خواهشا در محل مدار و درجه 57 شرقی و 23 شمالی باشید وگرنه فوتشان خطا می رود. و چشم حسودان نمی ترکد.



Comments:
ای آقا!این آقای هدایت هم از این کارها زیاد می کند. فقط سه بار برای ما از همین نامه ها داده که ما با ارتباطاتی که با عالم ناسوت داریم فهمیدیم که کلاً آقای هدایت خودش جعلی است و همه ی قصه های اش را خان باجی فخرالنسا همدانی نوشته که این فخرالنسا همان همسایه ی بالایی آقای هدایت در پاریس است. گول این چیزها را نخورید جانم
 
زن اون قصاب الان كجاست؟؟
 
Post a Comment

........................................................................................

Thursday, April 06, 2006

٭
آقای ب آنقدر پراکنده فکر می کند که حتی عنوان هم برای نوشته اش نمی یابد
----------------------------------------------------------------------

افکار آقای ب به شدت در نوسان و خلجان است.
آقای ب اول از هر چیز به علی پولادی فکر می کند. دقیقترش این است که به خوابی که علی پولادی در دوران دبیرستان دیده بود فکر می کند. و صد البته منظورش آن خوابی نیست که در آن آقای ب را با دو بچه در بغل تصویر می کرد، بلکه آنی را می گوید که در آن ایشان و دوستان در آمفی تئاتر علامه حلی کنسرت راک برگزار کرده اند.
آقای ب مژده می دهد که این خواب چندی پیش تعبیر شده است و البته نه بدست آقای ب ، بلکه به دست پسر خاله آقای ب که پرکاشن می نوازد و دوستان دیگرش که گیتار برقی و فلوت و گیتار باس می زنند. آقای ب فیلم این کنسرت را هم دیده است و لذت وافر بده است.

آقای ب می گوید : زمانه تغییر می کند، جهان هم تغییر می کند، چیزی که زمانی تنها در خواب تصویر می شده به حقیقت زنده بدل می شود

آقای ب ادامه می دهد : رویاهایتان را فراموش نکنید. رویاهایتان را از دست ندهید. امیدتان را هم از دست ندهید.

افکار آقای ب از کنسرت به ونیز می رود. دلیلش هم جناب سر هرمس مارنای ونیزی هستند که از جمادی مردند و نامی شدند. و خاطره سفری برایش زنده می شود به این شهر دوست داشتنی و میدان سن مارکو عزیز که خانم شین آقای ب در آن به اندازه یک ساندویچ کامل به پرندگان خوراکی رساند و همانجا که عروس و دامادی وارد میدان شدند و شروع کردند به رقصیدن در تمام میدان و جلوی هر کافه ای که رسیدند نوازندگان کافه برایشان چیزی نواختند و مردم هم هورا کشیدند.
آقای ب می گوید: چیزی در کشور ما هست که مثل وزنه ای سنگین ما را له می کند. جلویمان را می کیرد از اینکه خودمان را رها کنیم و از جایی که هستیم، چیزی که می بینیم و می نوشیم و می خوریم لذت ببریم. و صد البته منظورش از این حرف کاملا غیر سیاسی است.

آقای ب افکار بسیار متعدد و پراکنده دیگری هم دارد اما آنها را فعلا نمی گوید چون کار دارد و باید برود و در نتیجه شما را در خماری می گذارد.



Comments:
آقای ب عزیز چیزی در کشور ما هست که مثل وزنه‌ای سنگین ما را له می کند. مدت کوتاهی‌ست در سرزمین استکبار جهانی زندگی می‌کنم. این‌جا مردم عادت دارند وقتی با هم eye contact پیدا می‌کنند به روی هم لبخند می‌زنند و من مدتی نزدیک یک ماه بابت این قضیه غافل‌گیر می‌شدم، کم کم یاد گرفتم که سعی کنم پیش‌دستی کنم. و چه حس خوبی‌ست با لبخند غافل‌گیر شدن یا با لبخند غافل‌گیر کردن. چیزی که مثل وزنه‌ای سنگین ما را له می‌کند هویتی هست که از ما گرفته‌اند، هویت تاریخی، هویت فرهنگی، و این‌که یادمان داده‌اند خودمان نباشیم یا خودمان را پنهان کنیم! لبخندمان را، شادی‌مان را، عشق‌مان را! همه و همه چیز را.
 
آقای ب عزیز چیزی در کشور ما هست که مثل وزنه‌ای سنگین ما را له می کند. مدت کوتاهی‌ست در سرزمین استکبار جهانی زندگی می‌کنم. این‌جا مردم عادت دارند وقتی با هم eye contact پیدا می‌کنند به روی هم لبخند می‌زنند و من مدتی نزدیک یک ماه بابت این قضیه غافل‌گیر می‌شدم، کم کم یاد گرفتم که سعی کنم پیش‌دستی کنم. و چه حس خوبی‌ست با لبخند غافل‌گیر شدن یا با لبخند غافل‌گیر کردن. چیزی که مثل وزنه‌ای سنگین ما را له می‌کند هویتی هست که از ما گرفته‌اند، هویت تاریخی، هویت فرهنگی، و این‌که یادمان داده‌اند خودمان نباشیم یا خودمان را پنهان کنیم! لبخندمان را، شادی‌مان را، عشق‌مان را! همه و همه چیز را
 
Post a Comment

........................................................................................

Home