BOLTS




Friday, November 12, 2010

٭
ميان ماندن و رفتن
--------------------
1- من مصداق رطب خورده و منع رطب ام. در حقيقتش مصداق رطب نخورده وتبليغ رطب.
تقريبا به همه توصيه مي كنم كه از ايران بروند. براي خيلي ها سخنراني هاي قرائي مي كنم درباره اينكه چرا رفتن به نفعشان است، چرا ماندن در اين كشور در اين اوضاع كار درستي نيست. همه دوستاني را كه ترديد دارند ميان ماندن و رفتن تشويق مي كنم كه بروند.
با اين وجود، خودم مانده ام و هيچ قصدي هم براي رفتن ندارم.

2- ماندن من، مثل ماندن اميرحسين تلخ مثل عسل حماسي نيست. واژه هاي جذاب تعريفش نمي كنند.

3- بخشهاييش با امير حسين يكي است، مسئله عادت به اين شهر و به اين مردمان و توانايي در بكار بردن اين زبان و دانستن ريزه كاري هاي اين فرهنگ. وابستگي به نقاطي كه خاطرات انسان را مي سازند. وابستگي به روزها، خيابانها، درك مشكلات و آرزوها. اما براي من آنقدر ها هم اين چيزها حماسي نيستند. مهم است برايم كه به اين زبان خوب مي نويسم و خوب صحبت مي كنم و به هيچ زبان ديگري به اين خوبي مسلط نيستم. مهم است كه به يك نگاه مخاطبم را مي شناسم، از نام دبيرستانش مي فهمم چطور آدمي است، از تك كلمه هايي كه استفاده مي كند تمام تاريخ زندگيش را حدس مي زنم، اما اين همه ماجرا نيست.

4- حقيقت اين است كه مطلوب فرهنگي من با جريان رايج فرهنگي ايران نزديك نيست. گمانم فرهنگ مطلوب من بيشتر اروپايي باشد. موسيقي، ادبيات، نقاشي، روش زندگي، شهرسازي و سر جمع، محيط عمومي شان بيشتر به مزاج من خوش مي آيد. راستش اخيرا حتي كتابهايي كه به زبانهاي ديگر مي خوانم بيشتر از كتابهايي شده است كه به فارسي مي خوانم.

5- منظورم اين نيست كه مثلا تي اس اليوت را بهتر از مولوي مي فهمم يا بيشتر دوست دارم. بديهي است كه زبان و ادبيات خودم را خيلي بهتر درك مي كنم، با اينها خيلي بهتر رابطه برقرار مي كنم.

6- چيزي كه توكا خيلي به وضوح گفته بود هم هست : در اينجا من مجرم ام. كتابي كه من مي خوانم ممنوع است، موسيقي اي كه گوش مي دهم، معاشرتي كه دارم، اصلا همين وبلاگم را هم بعضي سرويس دهنده ها فيلتر كرده اند.
اين مجرم بودن دائمي، اين فرار دائمي از فضاي متخاصم عمومي به فضاي امن خصوصي، آدم را خسته مي كند، آزرده مي كند.

7- آنهايي كه من توصيه شان مي كنم به رفتن، كساني هستند كه سخت كار مي كنند تا زندگي متوسطي داشته باشند، كارمند هستند و احتمالا هميشه كارمند مي مانند. توصيه شان مي كنم به اينكه بهتر است در آنجا متوسط باشند تا اينجا، آنجا كارمند باشند تا اينجا. آنجا اجاره نشين باشند تا اينجا.

8- برعكس، آنهايي كه فكر مي كنم بايد بمانند، آنهايي هستند كه در كارشان براي خودشان كسي هستند. كارآفرين هستند، متوسط نيستند. كساني كه من فكر مي كنم كه اگر بروند، مجبورند آنجا متوسط باشند.
منظورم اصلا اين نيست كه تمام كساني كه مي روند، متوسط مي شوند. اطراف من پر است از كساني كه رفته اند و در بهترين موقعيت ها قرار گرفته اند. مدارج عاليه علمي دارند و درآمد هاي خوب.
اما مقايسه كه مي كنم، بين آنهايي كه نسل قبل رفته اند و آنهايي كه مانده اند، بين رفته ها آدم سرخورده بيشتر مي بينم.

9- براي خود من رفتن حتي جزء گزينه هايم براي روز مبادا هم نيست. فكر مي كنم كه آن روز مبادا بدتر از دوران انقلاب و جنگ وموشك باران كه نمي شود.

10- من مي مانم چون تمام چيزهايي كه مي خواهم بدست بياورم را يا دارم، يا مي دانم كه چطور مي توانم بدست بياورم. هيچ كجاي ديگر دنيا نمي توانستم در جايگاهي باشم كه هستم. (شما بگوييد يك چشمي در شهر كورها)

11- اصل ماجرا به همين سادگي است. مي توانم بيايم و جمله بهنود را نقل كنم كه "ما مي مانيم، اينجا خانه ماست، به دعوت كسي نيامده ايم كه به عتابش برويم" و نقل كنم از اينكه روز 25 خرداد چه حالي داشتم. نقل كنم كه چه همه چشم انتظار آن روز هستم كه مي آيد و چقدر، با هيچ چيزي عوضش نمي كنم اينرا كه آنروز در اين شهر باشم . راستش، اينها هم هست. اما همه ماجرا نيست.

12- ما دوپاره شده ايم بين ماندن و رفتن. نه اينجايي هستيم و نه آنجايي. چه برويم و چه بمانيم، هيچ كجا خانه ما نيست.

13- مگر اينكه آنروز بيايد و باز اين خانه، خانه ما بشود.



Comments:
یه نظر دیگه هم اینه :

http://kaavelajevardi.blogspot.com/2010/09/blog-post_12.html
 
بند 11 رو خیلی دوسست دارم. به همین امید می خوام برگردم
 
متوسط بودن با زندگی متوسط داشتن فرق می کند و به نظرم رسید در این پست شما یکی فرض شده است و یا بینشان فرقی گذاشته نشده است. بگذریم که تعریف هم نشده است. شما به افرادی توصیه می کنید بمانند که کارآفرین هستند. چیزها شنیده ام از کارآفرین هایی که خواسته اند بمانند و کار و درآمد ایجاد کنند. نمونه اش را در افرادی دیده ام که در شمال خواسته اند مرغداری، دامداری تاسیس کرده اند و برای اینکه خیلی ضرر ندهند مجبور به کنار آمدن با دلالان دولتی شده اند و یا اگر در بین دولتیان نفوذی نداشته اند، ورشکست شده اند یا اصلا نتوانسته اند شروع کنند. آنهایی که شرکتی تاسیس کرده اند و بعد ...
البته شاید آنها بر طبق قول شما
متوسط بودند!

به هر روی شاید منظور شما سرمایه
دارانی باشند که همیشه (به هر دلیلی) پول داشته و دارند که خوب برای آنها همه جا بهشت است دیگر!

راستش من کارآفرین نیستم. از همان رده و رسته کارمندها هستم.
اینها که گفتم مشاهدات من بود.

و اما به نظر می رسد نه فقط شما که خیلی از ماها مثل نوشته بند 11 شما دوپاره بین ماندن و رفتنیم. همین هاست که باعث می شوم در مورد دلایل ماندن و رفتنمان دلیل بیاوریم و حرف بزنیم.
 
Post a Comment

........................................................................................

Home