BOLTS |
Subscribe to صفحه اصلی
|
Friday, June 24, 2005
٭ حقیقتش را بگویم : انقدر نگرانم که نمی دانم چه کنم. صبح از نگرانی از خواب بیدار شدم. نمی دانستم چه کنم. تصور اینکه ممکن است احمدی نژاد رئيس جمهور
........................................................................................این کشور بشود تنم را می لرزاند. یک هفته است که نگرانم. از شدت نگرانی سالگرد ازدواج مازیار و مریم را هم یادم زنگ بزنم و تبریک بگویم. تصور اینکه کشورم به این شکل سرازیر ورطه فاشیسم شود می ترساندم. می دانید ؟ هنوز جنگ یادم نرفته است، صدای آژیر ها و بمب ها و توپهای ضد هوایی. یاد کمیته و ایست های خیابانی که می افتم تنم می لرزد. یاد اینکه چقدر کتاب در این کشور سوخته است از ترس آنکه یافته شود و صاحبش به آنجا رود که بازگشتی ندارد. یاد اینکه هر روز نام کوچه ای و خیابانی به نام شهیدی تغییر می کرد. می دانید ؟ از مرگ متنفرم. از سکوت هم همینطور. صدای چکمه را پیش پیش در خیابانها می شنوم و می ترسم. از یک چیز دیگر هم هست که می ترسم و آن شکستن باورم است به اینکه این کشور در مسیر پیشرفت است. شکستن باورم به اینکه در این کشور می توان زندگی کرد و پیشرفت کرد. می ترسم از اینکه تصمیم گرفته ام که در این کشور بمانم و این تصمیم من باعث ماندن همسرم هم شده است. می دانم که هیچوقت زندگی کردن در اینجا را دوست نداشته و بخاطر من اینجا مانده است و باور کرده است به این حرف من که می شود در اینجا زندگی کرد. و می ترسم که فردا صبح دیگر تنوانم در چشمانش نگاه کنم. می ترسم از اینکه بگوید به خیال خام من این سالهای زندگیمان را در اینجا هدر داده ایم و دیگر برای رفتن دیر شده است. می ترسم. خیلی می ترسم. نوشته شده در ساعت 11:58 AM
Comments:
Post a Comment
|