BOLTS




Saturday, May 28, 2005

٭
1- آن عكس بزرگ چه گوارا بر ديوار اتاقش نشان طغيانگري داشت. اما طغياني كه نشانه اش تنها به سوي خودش بود. سرنوشت محتوم قهرمانان تاريخ است كه چنين به لجن بنشينند و عكسشان گرمي بخش محفل دود و دم.
دوستان زيادي را از اين بابت از دست داده ام. اگرچه اين نخستين موردي است كه وجود مادي اش را هم از اين دنيا برده است اما فراوانند ديگراني كه روحشان با اين دنيا سر سازگاري نداشت و بجاي عصيان و انقلاب بر عليه دنيا، نابودي تدريجي خود را انتخاب كردند.
شايد براي بعضي ها دواي رنج رنج است. مثل خاراندن جايي كه مي خارد و فشردن جايي كه درد مي كند. گوش كنيد :

2- اگر راست باشد كه روح آدمي بيست و يك گرم است، يبست و يك گرم از سه كيلو وزني كه مروه كم كرده را بايد به اين حساب گذاشت. سياهي مي رود چشمش و هرچه خيره مي ماند به كتابي كه باز كرده، چيزي نمي بيند. دلش مي خواهد كه ليث ببيندش در اين حال. نه از آنرو كه گمان مي كند كه او را بر مي گرداند. از آنرو كه مي داند كه به نيم نگاهي رو مي گرداند و مي گذرد تا رنج مروه را افزون كند. اين رنج بردن از رنج خود گويي راضيش مي كند.

3- امروز صبح به مراسم تشييعش نرفتم. مرده پرستي بود كه بروم وقتي كه چند سالي بود كه زنده اش را نديده بودم.

4- گمانم نسبي از نيما يوشيج داشت. هربار كه به دليلي نامش مي آمد، تاكيدي مي كرد بر آن نام حقيقي ( اسفندياري) تا آن نسب را تاكيدي كند.

5- مي گويند سكته كرده است. ج مي گويد شايد خودش دست بكار شده تا از نكبت اين جهان دست بردارد، اما من باور ندارم. با آن ساده انگاري كه در روحش بود و آن بي خيالي، گمان ندارم كه چنين كرده باشد. بيشتر گمانم به اووردوز مي رود. سرنوشتي كه لابد در چند سال آينده ديگراني را هم از آن حلقه دوستان خواهد بلعيد.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home