BOLTS |
Subscribe to صفحه اصلی
|
Saturday, January 15, 2005
٭ نگرانش هستم
........................................................................................هر روز صبح که در ميدان آزادي پياده اش مي کنم تا سرويسش بيايد، در را که باز مي کند، سوز سرما مي آيد و دود. آنقدر دود مي آيد که نفسم مي گيرد. بعد منتظر مي مانم تا سرويس بيايد. همين که سوار مي شود مي فهمم که چقدر دلم تنگ شده است. هر روز مي خواهم دنبال سرويس تا کارخانه بروم تا وقتي پياده مي شود صدايش کنم و يکبار ديگر بگويم که دوستش دارم. اما بجاي اين کار مي نشينم به حساب کردن. حساب مي کنم که يازده ساعت بعد مي بينمش. هفت صبح تا شش عصر. چرتکه و ماشين حساب هم لازم ندارم. حساب مي کنم که هفت صبح تا هفت عصر مي شود دوازده ساعت و تا شش عصر يک ساعت کمتر مي شود. همين يکساعت خيلي مهم است چونکه زماني که با من است را بيشتر مي کند از زماني که نيست. نگرانش هستم. هم بخاطر سرما و هم بخاطر دود. مي دانم که از اين شهر بيزار است و بخاطر من اينجا مانده. مي پرسم از خودم که اگر روزي بخاطر اين دود مريض شود چه؟ و نگرانيم صد چندان مي شود. نوشته شده در ساعت 9:07 AM
Comments:
بعد از مدتها يك كم دروني نوشتي... ميدوني، واقعا نگاه درون نگر تر خانم ها نسبت به بيرون نگري آقايون - با همه حساسيتي كه نسبت به اين دسته بندي خصوصا در مورد نوشتن دارم - به نظرم درسته. به هر حال من كه همه نوشته هات رو مي خونم، به اين يكي كه دروني تره دلم خواست كه كامنت بنويسم.
خوش باشين و بمونين، هميشه
از اون نوشته هاست که هیچ رقمه نمیشه زیرش نظر داد! چی می شه گفت؟ از یک حس درونی میشه تعریف کرد؟ احمقانه است... فقط آرزوی بودن همیشه در کنار هم...
همین!
kheili ghashangeh!( Baaes shod bad az moddataa beram shaahzaadeh koochooloo ro dobaare bekhoonam)
Post a Comment
Leili
|