BOLTS




Wednesday, January 26, 2011

٭
1- پيش مي آيد كه آدم بلاگر را باز كند، بي آنكه بداند كه چه مي خواهدبنويسد، اصلا مي خواهد بنويسد يا نه. پيش هم مي آيد كه آدم مي داند كه چه مي خواهد بنويسد، مي داند كه مي خواهد بنوديسدش، اما يا بلاگر دم دستش نيست، يا اينكه اصلا بي هيچ دليلي نمي نويسد.

2- اصلا همين "بي هيچ دليلي" دليل خيلي از كارهاست. آدم خيلي از كارها را بي هيچ دليلي انجام مي دهد يا انجام نمي دهد. گيرم اينكه بعدها سعي كند يك دليلي برايش بتراشد.

3- ديروز يكنفر كه از قضا از اساتيد عرفان كيهاني است تلاش زيادي كرد كه آقاي ب را به راه راست عرفان حلقه كيهاني راهنمايي كند. حتي به او مژده داد كه خانه مادر يكي از اساتيدشان نزديك ما است و آن استاد مي تواند بيايد و به ما درس بدهد. انگار كه مشكل ما براي اينكه هنوز به عرفان حلقه نپيوسته ايم اين بوده است كه خانه مادر استاد عرفان نزديك ما نبوده است.

4-ماجراي بنزن هم هست : اگر راست باشد كه 5 درصد بنزين مصرفي ما بنزن است، واي بر ما، همه مان از سرطان خون مي ميريم. فقط جنتي مي ماند.

5- دو هفته هم هست كه مي خواهم بنويسم درباره مرد سي و چند ساله. تقصير نوشته خانم شين است و آن چيزي كه درباره زن سي و چند ساله نوشته ( در خانواده ما مي گويند زن هيژده سال و چند ساله). تقصير بحثمان با همكاران در مورد اينكه ساندويچ هاي پدر خوانده قبلا ها خوشمزه تر بود هم هست. خلاصه حرفم هم اين است كه آدم در يك سني كم كم شروع مي شود كه از دنيا كمتر تعجب كند، كمتر چيزي برايش تازه باشد. هر چيزي برايش شبيه يك چيزي است كه قبلا تجربه كرده. بعد مزه ها شروع مي كنند به كمرنگ شدن، بوها، تصاوير، اصلا شاديها ، همه شان كمرنگ مي شوند. موسيقي هم ديگر آنطور آدم را نمي گيرد.

6- يك چيز ديگر هم هست كه بايد مي نوشتم، يك خواب كه چند روز پيش ديدم، از اينكه جمهوري اسلامي رفته است. تا چند روز بعدش خوشحال بودم، با اينكه خواب بود. با اينكه ، صبح كه بيدار شدم، از پنجره ديدم كه روي تپه اوين برف نشسته، سمت ديگر تپه، كساني كه فخر يك ملت اند در سرما بودند. اما باز هم از يك تصوير، از يك خواب، شاد بودم.

7- گودر يك ماده مخدر است.

8- در ادامه 5 : كم كم زماني مي رسد كه آدم فكر مي كند كه ديگر هيچ حرف تازه اي براي گفتن ندارد. كه هرچه فكر مي كرده گفته، هرچه فكر مي كرده كه ارزش گفتن دارد گفته. بعد زمان تعطيل كردن وبلاگ مي رسد.
ده سال پيشتر، زمان شبكه پيام، به اين رسيده بودم كه ديگر تجربه كردنم از زبان و آواهاي دروني اش كافي است. آن موقع اين را نوشته بودم كه مثلا خداحافظي اي باشد از تجربه هاي زباني اي كه شبيه شعر بودند:


بدرود
=================================
مرد_ مرده‌ را
به‌ مرداب‌_ مرده‌ تر از او
دفن‌ مي‌ كنم‌.
ماه‌ را بدرود مي‌ گويم‌.
شـب‌ را بدرود مي‌ گويم‌.
بدرود.

شعر كلامي‌ بود كه‌ بر دهان‌ خشكيده‌ مرد_ مرده‌ جاري‌ بود.
و ماه‌ بوسه‌ اي‌ بود بر لبان‌ سپيد او.

قلم‌ را مي‌ شكنم‌
كاغذها را پاره‌ مي‌ كنم‌:
همه‌ بوي‌ او را مي‌ دهند
بوي‌ مرگ‌
بوي‌ شعر_ مرده‌
ماه‌_ مرده‌

هم‌ شعر را بدرود مي‌ گويم‌
هم‌ ماه‌ را.
بدرود.

صبح‌ بر مي‌ دمد.
من‌
-ناچار-
بيدار مي‌ شوم‌.

بدرورد.

79/1/12

بعدترش البته باز هم نوشتم. اينجا را هم هنوز مي نويسم. گيرم دير به دير .

9- بايد يك روزشمار بزنم بالاي ميزم. كه حواسم باشد كه عيد مي رسد. كه سال شوم 89 تمام مي شود.



Comments:
movafegham ke sandwich haye pedarkhande ghablan behtar bud. pas be hesabe sen o saal nazar, chon man ham ke ye 10-15 sali az to javoontaram hamin nazaro daram! ;)
 
Post a Comment

........................................................................................

Home