BOLTS




Friday, July 16, 2010

٭
WANTED




اين يكي كه وسط عكس مي بينيد، منم.گمانم سال 59 بايد باشد. مراسم "فارغ التحصيلي" از مهدكودك پوپل. هماني كه بالاي گاندي بود.
اين دوتايي كه دو طرف من هستند، دوستان آن زمان منند. يكي شان نادر بزرگه است و يكي شان شيرين. فاميل هيچكدامشان را نمي دانم. جز اينكه بايد كلاس ميس آنا و ميس شهين بوده باشند و بعد هم ميس فائزه. بالماسكه سال قبلش، نادر بزرگه بتمن شده بود، شيرين پرستار، من هم دهاتي!
كسي اگر مي شناسدشان، يا ردشان را دارد كه كجاي دنيا هستند و چكار مي كنند، من را خبر كند لطفا.
دست بدست هم اگر همخوان كرديد تا شايد كس ديگري مي شناختشان، صواب دارد.



Comments:
ثواب دارد!
 
یه کم گرون برات تموم می شه. ولی نشدنی نیست. می تونم یه تیم بذارم روش کار کنن
;)
 
اين چك سفيد امضا خدمت شما.
 
Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, July 14, 2010

٭
عكس هاي دوست قديمي اي را در فيسبوك مي بينم. اول نمي شناسمش. وزن اضافه كرده، روي صورتش خط افتاده، بي رحم اگر باشم، مي گويم پير شده.
همه مان پير شده ايم، اين ماههاي اخير روزي نيست كه موي سفيد تازه اي كشف نكنم، گاهي در سر، گاهي ريش و گاهي هم بر سينه و شانه.
سالي كه گذشت سرعتش بيشتر هم شده، سال سختي بود.
اين مدت زياد ياد سالهاي جنگ مي افتم. گمان نكنم كه سالي كه گذشت و چند سالي كه مي آيد از آن سالها سخت تر و تلخ تر باشد.

آنچه در خاطر من است، همه آن سالهاي سخت و تلخ، براي من كه كودكي ام را مي گذراندم، سالهاي شيرين و خوشي بود. سفر زياد رفتيم، مهماني هم زياد بود.
پدر ها و مادرهاي ما قهرمان بودند. ديواري بودند بين آن همه سختي و تلخي بيرون و شادماني داخل خانه هايمان. قهرمانهاي دهه شصت به ما ياد دادند كه براي شادماني، عشق كافي است.

يك بي ام و 2002 داشتيم. آبي آسماني. آن زمانها براي خودش چيزي بود.
با معيارهاي امروز چيز بيخودي مي شد، كولر نداشت، راديو هم نداشت. پنجره هاي عقبش هم فقط كمي باز مي شد، بهترين سفرهاي زندگيم را آن سالها رفتم. دم تونل كندوان كه مي رسيديم، گردو مي خريديم. گردو را مي ريختند توي كيسه و نمك مي پاشيدند رويش، پوستش شور مي شد. گردو را كه بخواهي پوست بكني اولش بايد از وسط بازش كني، بعد دوباره نصفش كني، انوقت مي شود از يكجايي سمت داخل پوستش را گرفت و كند. بعد كه مي خوريش بايد انگشتت را هم يك كمي بمكي تا مزه اش شور شود.

مي پرسيد چرا بچه دار نمي شويد؟ چون قهرمان نيستيم.



Comments:
سلام نمیدونم چرا نوشته ها تون تاریخ نداره به طور اتفاقی دنبال یه رستوران بودم به وبلاگ شما رسیدم؟!و نوشته هاتون به نظر م رساندکه باید همسن و سال من یا ازمن کوچکتر باشید منم وقتی تو فیس بو ک دوستان را میبینم که پیر شدند بشدت افسرده میشم موفق باشید www.samirasam.blogfa.com
 
ببخشید تاریخ بالا بود الان دیدم!!!!!!!
 
خوب است كه فيس بوكي هست كه به يادمان بياورد دوستانمان و بيشتر خودمان پير شده ايم
باورش كمي سخت است
 
پدر و مادر من قهرمان نبودند و من دلم می خوهد باشم جای همه وقتهایی که آنها نبودند. من در شمال زندگی می کردم و ظاهرا از جنگ دور بودم که نبودم. وقتی شهر مرا بمباران کردند ، وقتی عزیزانم را به جبهه می فرستادند، وقتی زلزله آواره مان کرد پدر و مادر من خسته شدند و عصبی ... و همه را من می فهمیدم... فقط من. و نه خواهر و برادرم... الان می گویند مشکل از تو بود که حالیت می شد !
 
عمو بولتز
از نظر من پدر قهرمان قابل احترامی هستید. آیا حاضرید مرا به فرزندخواندگی بپذیرید؟:)))))))))))
به نظرم تصمیم به فرزند داشتن خیلی یک چیز خصوصی است. ادم نباید از ملت برود بپرسد که چرا بچه دار نمی شوید...
مهتاب
 
Post a Comment

........................................................................................

Monday, July 05, 2010

٭
علا محسني يك فيلم مستند دارد به نام "شهر من پيتزا" كه قصه پيتزا را در شهر تهران نشان مي دهد. آمارهاي جالبي هم اول فيلم ارائه مي كند. من آمارهاي اول فيلم را دقيق يادم نيست، اما انقدرش را يادم است كه پيتزايي هاي تهران از كبابي هايش بيشترند. باورتان نمي شود، خودتان راه بيفتيد از خانه تان تا سر خيابان برويد و بشماريد.

قبل تر ها، پيتزاي پرملات دوست داشتم، دوست داشتم كه پيتزايم پر باشد از همه محلفات ممكن، از گوشت و پياز گزفته تا كالباس و سوسيس و قارچ و زيتون و فلفل دلمه و خلاصه هرچيزي كه گيرم مي آمد.
شايد واكنش ناخودآگاه من بوده به بچگي هايم.
بچه كه بودم، به تقريبا همه چيزهاي موجود در دنيا حساسيت داشتم، از شكلات و آجيل گرفته تا گوجه فرنگي و شير و كالباس و نوشابه. 10-12 سالي در زندگيم تقريبا هيچكدامشان را نخوردم، انقدر تا حساسيت ام خوب شد. در همه اين 10-12 سال، فقط پيتزاي پنير خوردم. تازه آن هم بدون سس گوجه.
لابد براي جبران اين سالها بود كه براي مدتها، پيتزاهاي خيلي پر ملات مي خوردم غرق در سس گوجه فرنگي.
اولين باري كه به ايتاليا سفر كردم، پيتزاهايشان به هيچ وجه به سليقه ام نمي خورد، يك تكه نان بود، پنير بود، و يك پر كالباس باريك. يك قيافه خيلي فقيرانه اي داشت انگار كه براي خانه كارمند آقاي اسكروچ پخته شده باشد.

يكي دو سالي است كه سليقه ام عوض شده. علاقمند شده ام به پيتزا به سبك ايتاليايي، پيتزاي ساده و باريك.
در تهران تازگي ها دارد مد مي شود، بهترينش را در رستوران بونو خورده ام در ظفر.

اما پيتزا كه رستوران رفتن نمي خواهد، كلا 10 دقيقه وقت آماده كردن مي خواهد و نيم ساعت هم وقت پختن. لازم هم نيست خيلي آشپز قابلي باشيد، اگر يك ذره سليقه داشته باشيد، پيتزا هميشه خوشمزه مي شود.

سر راه خانه، از يك نانوايي، يك شانه خمير بگيريد. (نانوايي اش اگر باگت فرانسوي باشد، نانتان تردتر در مي آيد، فقط بايد مواظب باشيد كه خيلي نازك پهنش كنيد ته ديس وگرنه زيادي قطور مي شود.)
از بقالي كنار نانوايي هم يك بسته كالباس فرد اعلا (پيشنهاد من فيله بوقلمون) و يك بسته قارچ و يك بسته پنير گودا بگيريد. پنير پارمسان هم كه لابد در فريز خانه تان داريد. اگر نداشتيد، بگيريد. دو سه تا گوجه فرنگي درشت قرمز و يك دسته ريحان هم از ميوه فروشي آن طرف نانوايي بخريد.
پيتزاي شما حاضر است، فقط بايد وقتي كه رسيديد منزل اولش يك ليوان آب هندوانه خنك براي خودتان بگيريد و بخوريد كه جگرتان تازه شود، بعد ديگر پيتزا حاضر است، كاري ندارد بجز اينكه گوجه ها را پوست بكنيد و رنده كنيد ( يا ميكس كنيد) و بريزيد توي يك ظرفي كه بجوشد، نمك و فلفل و يك ذره آويشن و يك ذره نعنا خشك هم بزنيد، ريحانها را هم پاك كنيد و بشوريد و يك مشته از آنها را خورد كنيد و بريزيد توي همين ظرف. بگذاريد بحوشد تا يك جور رب گوجه رقيق گيرتان بيايد.
سيني فر را با يك عدد فويل آلومينيوم ضخيم بپوشانيد و فويل را چرب كنيد. از اين فويل هاي نازك دوزاري نخريد. اصلا به كل جنس دوزاري نخريد. بخصوص وقتي كه بحث شكم است. من اصلا مي پرسم: وقتي كه بحث كف پايتان است، مي رويد سراغ كفشي كه جنسش فلان باشد و ماركش بهمان، انوقت درمورد خوراكي كه قرار است برود وسط وسط شكمتان، هر مزخرفي را مي پذيريد؟
خمير نان را به صورت يك لايه خيلي نازك پهن كنيد روي فويل. فر را هم كه قبلا روشن كرده ايد و گرم شده است. بعد اين رب رقيقي را كه درست كرده ايد بدهيد روي نان، يك مقدار جزئي از پنير گوداي رنده شده تان را بريزيد رويش، يك مقدار پودر پنير پارمسان هم بدهيد.
قارچها را هم كه لابد شسته ايد و ورقه ورقه هاي ضخيم كرده ايد و يك مقدار جزئي گذاشته ايد كه در آب خودش با يك مقدار نمك بپزد ( جزئي ها، قارچهاي بيچاره را خشك نكنيد). قارچها را مي چينيد روي پيتزا و ژامبون فيله بوقلمون را هم مي چينيد رويش، بعد الباقي پنير را ميريزيد و مي گذاريد توي فر. نانش كه خوب پخت، چند دقيقه اي از بالا حرارت مي دهيد كه برشته بشود.
مي پرسيد الباقي ريحانها را چكار كنيم؟ با پيتزا بخوريد.
هر سوال ديگري هم كه داشتيد، به اين پست ميرزاده خانم مراجعه كنيد.

چند تا هم نكته : تازه وقتي كه اين نيمچه رب گوجه را به پيتزا بزنيد مي فهميد كه چرا ايتاليايي ها به پيتزايشان سس گوچه فرنگي نمي زنند. چونكه پيتزا خوب به اندازه كافي گوجه فرنگي دارد. بعد هم اينكه پيتزا اصلا به پنيرش زنده است، بيخود تنبلي نكنيد كه از اين پنير پيتزاهاي زنده شده كه به لعنت خدا نمي ارزد بريزيد روي پيتزا و خرابش كنيد. پنير خوب استفاده كنيد. (يادتان نرفته كه، قرار است برود داخل شكمتان، جاي خيلي عزيزي است)
لابد حواستان هم هست كه اگر بازيليكوم گيرتان آمد، اصلش قرار است بجاي ريحان از آن استفاده كنيد.



Comments:
عمو بولتز:)))
چند لحظه با انکه می دانستم دارم شما را می خوانم باز وسطش فکر می کردم بلاگ اقای الف است...مرا به روزهایی برد که تازه بلاگ خوان شده بودم و شما را کشف کرده ام...چیطی درونم می گوید مردهایی که اشپزی بلند بسیار قابل اعتمادند...البته نظر شخصی مزخرفی است...می دانم...:)))))))
مهتاب
 
آقا پیشنهاد می کنم مقادیری هم بلوچیز به ترکیب پنیرت اضافه کن. چیز خوبی میشه
 
من هم پیشنهاد می کنم به رستوران باگت در خیابان پاسداران هم مراجعه کنید و یک پیتزای سیر استیک میل کنید. می گویند رستوران مال سامان گلریز است.
 
یه کوچولو ویسکی تو خمیر پیتزا هم می‌تواند محشری به‌پا کند
 
Post a Comment

........................................................................................

Saturday, July 03, 2010

٭
دستم خودم نيست، جوش كه ببينم سرش سفيد شده مي خواهم سوزن بزنم خاليش كنم.
بديش اين است كه اين قضيه فقط در مورد جوشهاي خودم نيست، روي صورت ديگري هم كه باشد، باز مي خواهم سوزن بزنم و خاليش كنم.
آنوقت امروز نشسته ام كنار دست يكي از همكاران كه دارد توضيحي درباره نقشه اي مي دهد و من تمام فكرم پيش جوشي است كه روي لپ اش دارد. دستهايم را پشت صندلي قفل كرده ام به هم كه نرود سراغ سنجاق ته گرد روي تابلو جلوي رويم.

فقط جوش نيست كه، پلاستيك لاي صندلي هم هست. روي صندلي كه مي نشينم بايد پلاستيكش را بكنم، بدم مي آيد كه تكه هاي پلاستيك لاي درزهاي صندلي مانده است. كاري ندارم كه جلسه چيست، با كيست، همان وسط بحث، يك دستم (يا گاهي دوتايشان) به پلاستيك هاي مانده لاي درزهاي صندلي است.
آنوقت يك جايي جلسه مي روم ، لااقل هفته اي دو سه بار ، براي 5 سال اخير. باز يكي در ميان پيش مي ايد كه روي صندلي اي بنشينم كه بعد اين همه مدت رفتن و آمدن من هنوز پلاستيك دارد. به فكر افتاده ام كه لابد يك نفر (شايد هم يك جن خبيث) عصر ها بعد از جلسه دوباره برمي دارد اين پلاستيك هايي كه من كنده ام را فرو مي كند در درز صندلي.



Comments:
:)
 
خيلي خوب بود، احساس همدردي داره منو مي كشه!
 
vasvas ya ekhtelale shakhsiate vasvasi jabri darid ehtemalan,kare khasish nemishe kard kollan,ghame akharetoon bashe! :-"
 
Post a Comment

........................................................................................

Thursday, July 01, 2010

٭
شده ام از اينها كه مدام با هر چيزي ياد خاطرات مي افتند و نوستالژيك مي شوند.
امروز، اولين فرزند از نسل بعدي خانواده ما كنكور دارد. يكي دو هفته است كه يادش هستم كه لابد چه روزهاي سختي دارد.

زمان ما كنكور دو مرحله اي بود، مرحله اولش سخت بود، ادبيات و ديني و عربي داشت كه لااقل ديني و عربي اش هيچ جوري در كله من نمي رفت.
روز قبلش رفته بودم سوپر گلشهر ( كه جاي سوپر جردن باز شده بود آن سالها) و از آن دكه آخر سوپر براي خودم دو تا نوار خريده بودم. يكيش را يادم هست كه يك كنسرتو كلارينت بود از موتزارت.
آن موقع ها تمام شب موسيقي بالاي سرم روشن بود. شب كنكور زود رفتم خوابيدم و اين نوار را گذاشتم كه تا صبح بخواند.
صبحش سر كنكور فكر مي كنيد چه آهنگي توي سر مي مي چرخيد ؟ Join the Joyride از Roxette كه فكر كنم دو بار هم گوشش نكرده بودم بسكه آهنگ مزخرفي بود.
بعد من هي تست مي زدم و هي زير لبي مي گفتم Come on join the joy ride, be a joy rider.
بعد به خودم لعنت مي كردم كه اين آخر چه آهنگ مزخرفي است افتاده توي سرم.

فردايش رفتيم كوه، كلي هوار زديم. شهرام هم برايمان صداي كلاغ عرب در آورد، كلي خنديدم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home