BOLTS




Sunday, October 26, 2003

٭
مدتيه كه به دو شخصيت فكر مي كنم :‌ صيدا و تات.
فكر مي كنم كه خود اسم ها به اندازه كافي گويا باشند كه تات اسم مرده و صيدا اسم زن.
لااقل صيدا به اندازه كافي زنانه هست.
فكر كردن به اين شخصيت ها فقط به يك دليل صورت مي گيره :
اين دو نفر قسمتهايي از صحنه هايي هستند كه هدف من از تعريف كردنشون بيان دقيق يك چيز خيلي مهمه :
عشوه
بيان كردن عشوه كار خيلي سختيه، چونكه يك عشوه از مجموعه اي از چيزهاي خيلي ظريف تشكيل شده، به جرات مي تونم بگم كه براي اجراي يك عشوه تمام بدن يك زن براي مدت چند ثانيه درگير است و با از قلم انداختن حتي يك جزء كوچك از اين مجموعه، تمامش بي معني مي شه.

نوشتن درباره صيدا و تات، نوشتن داستانهاي بلند نيست. فقط تعريف كردن يك صحنه است. صحنه اي كه در اون يك زن تمامي زيبايي اش رو در تمام وجودش متجلي مي كنه و تمام روح يك مرد رو تسخير مي كنه.

ش. خيلي با اين طرح موافق نيست. مي گه كه فمينيسم با عشوه مخالفه.
به همين دليل از اين به بعد من با فمينيسم مخالفم !

صيدا از دو سه روز خيره شدن به حركات كسي بوجود اومده. و همچنين از يك جمله از آهنگي فرانسوي.
Malgre ses grands yeux noirs qui vous ensorcellent...




Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, October 19, 2003

٭
بعضي جمله ها هست در يك زبان كه انگار تمام ظرفيت بياني آن زبان را بكار مي گيرد.
اين شعر مولوي را بخوانيد :

من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر ، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ،‌عشف مرا ديد و بگفت :
آمدم ،‌نعره مزن ،‌جامه مدر ،‌هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز دگر مي ترسم
گفت آن چيز دگر نيست،‌دگر هيچ مگو
...
گفتم اين چيست ؟‌بگو ، زير و زبر خواهم شد
گفت مي باش چنين زير و زبر ،‌هيچ مگو
از نشسته تو در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو ، رخت ببر ،‌هيچ مگو
...



Comments: Post a Comment

٭
گفتن اينكه اسطوره خاتمي مرده است،‌حرف تازه اي نيست. اسطوره خاتمي مدتها است كه در تابوت خوابيده. اما با سخنانش درباره جايزه نوبل حقيقتا درب تابوت را به روي خود بست.




Comments: Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, October 07, 2003

٭
غزل مهر ( براي ش.)
----------------------------------
عشق براي آن است كه جهان شايسته زيستن باشد
چون آب كه براي خاك
يا نور كه براي شب
من به دنيا آمدم
تا براي تو باشم.

تا براي تو باشم
چون هوا كه براي پرنده هاست
يا اميد كه براي غم
يا ما كه براي هم
من بدنيا آمدم تا براي تو باشم

چشمه براي آب است
تا از آن بجوشد
و خاك براي گياه
تا درآن ريشه كند
عشق براي جهان است
تا آنرا شايسته زيستن كند
و من
بدنيا آمدم تا براي تو باشم.


مهر 82



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home