٭
چند روزی است که یک چیزهایی به ذهنم می آید تا بنویسم. مثل آن موقعها که می نوشتم.
اما فرصت نوشتن ندارم. منظورم این است که فرصت فکر کردن به نوشته را ندارم که بازنویسی اش کنم و پخته اش کنم.
حتی نه آنقدر که بتوانم نام اتود را بر آن بگذارم.
دیروز می خواستم بنویسم :
باد که آمد، شال گردن آدم برفی ها را برد
و آنان را عریان در برابر آفتاب رها کرد
تا از آنان تنها چشمان بی پلکشان بماند خیره به بهار
اما بهار این میان روح خود را می جست
از شکوفه گیلاس و از عطر بید مشک
امروز هم یاد یک سری اتودهایی افتاده بودم که یکزمانی می نوشتم و البته به جایی هم نرسید
چیزهایی مثل این :
مرا ببین
سنگ به سنگ می سایم تا جرقه ای برآرم
تا آتشی بیفروزم
تا آهن سخت را بدان بگدازم
که البته هر دو تای این ها چیزهای لوس و بی خودی شد.
احتمالا دلیلش خشکیدن استعداد من است.
نوشته شده در ساعت
11:19 AM