BOLTS




Monday, December 29, 2003

٭
اشك چشمانم را مي گيرد وقتي به بم فكر مي كنم.
چيزي نمي توانم بنويسم. اما همين روزها انشاي شيوا را برايتان مي نويسم.
مرگ خيلي...

نوشتم مرگ خيلي... و هرچه سعي كردم صفتي كه تعريفش كند به زبانم نيامد.

صيدا هم فعلا ساكت است. با اين همه غم كه نمي شود نوشت.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Monday, December 01, 2003

٭
سعي نكنيد كه صيدا را در هنگام رقص تصور كنيد. رقصيدن جزو صحنه هايي نيست كه براي صيدا تعريف شود. دليل هم دارد : رقصيدن بيش از اندازه حركات شديد و اغراق آميزي را نشان مي دهد.
در حالي كه عشوه حركتي بسيار ظريف و بسيار كوچك است. رقص لااقل چند دقيقه اي طول مي كشد، اما لحظه اي كه به عنوان هسته عشوه مي شناسمش تنها چند ثانيه است يا تنها كسري از ثانيه.
نگاه كنيد :
صيدا در كنار تات نشسته است، به هم نچسبيده اند، بينشان تقريبا يك وجب فاصله است. صيدا دارد چيزي تعريف مي كند، مثلا در مورد جلسه حرفه اي آنروزش. نگاهش هم به تات نيست، سرگردان است نگاهش به همه سمت اتاق. اما تات نگاهش مي كند. شايد نه خيره در صورت. نگاه او هم سرگردان مي گردد اما تنها بر بدن صيدا. و صيدا تعريف مي كند : چيزي مثل : آقاي ساعتچي كه وارد جلسه شد، محجوب داشت زير ميز بند كفشش رو مي بست كه خواست بلند بشه... و بعد ساكت مي ماند و ادامه نمي دهد.
تات نگاهش مي كند و منتظر است كه ادامه ماجرا را بشنود. مي پرسد :‌بعد ؟
بعد صيدا صدايش را بچه گانه مي كند و مي گويد : بعد ، موشي اومد.
و خودش را كج مي كند از بغل و آرام در آغوش تات مي اندازد. هيچ احتياطي در حركتش نيست. شكي ندارد كه تات مي بيندش و مي گيردش در آغوش. لحظه اي كه خود را مي اندازد، چشمانش را بسته و دستهايش را به هم گرفته در سينه اش و اگرچه خود را رها كرده كه بيفتد، انقدر آرام بدنش حركت مي كند كه انگار وزني ندارد.
تات مي بيندش و مي گيردش در آغوش. بعد مي پرسد :‌موشي اومد ؟
صيدا مي گود :‌اومد . و به صورت تات خيره مي شود.

از تات ايراد نگيريد كه چرا آن لحظه سكوت را نفهميد. تقصير تات نيست، ما پسرها اين قضايا را دير مي فهميم.
ببخشيد حواسم پرت شد،‌انقدر كه خودم هم دلم مي خواست تا آخر صحنه را ببينم كه يادم رفت تاكيد كنم بر آن لحظه مركزي كه منظورم بود :‌لحظه اي كه صيدا در حال افتادن است،‌ دستانش را به هم گرفته در سينه و چشمانش را بسته . صورتش آنقدر آرام است كه گمان كنيم خوابيده. شايد حقيقتا هم خوابيده بود صيدا آن زمان كه خود را رها كرده بود كه بيفتد.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Friday, November 14, 2003

٭
صيدا را اشتباه نگيريد. وقتي كه صحبتش را مي كنم،‌منظورم حرف زدن از يك نفر خاص نيست، منظورم تعريف كردن لحظه ايست كه يك زن در كمال زنانگي خود جلوه گر است. وجودي جادويي كه از جهاني فراتر از ما به اين دنيا آمده تا ما مردان وحشي را رام كند.
براي همين، تصويري كه از او مي سازم تركيبي است كه هم عادي است و هم نيست.
منظورم اين است كه صيدا را با عناصري مي سازم كه لحظات خاصي را كه مي خواهم معنا دهد. مابقي چيزي كه از زندگيش تعريف مي كنم، خيلي مهم نيست.
مثلا مي توانم به شما بگويم كه صيدا خيلي قد بلند نيست، تقريبا قد متوسط دختران ايراني، مثلا 167 سانتي متر.
صورتش زيباست،‌هيچكس نمي تواند اينرا انكار كند،‌بخصوص با چشمان سياه و درشتش كه اولين چيزيست كه توجه هر كسي را جلب مي كند.
منظورم را مي فهميد : هيچكس نمي تواند به صيدا خيره نشود.
اندام خوبي هم دارد، طبيعي است، ورزش مداوم آدم را خوش اندام مي كند.
مثل خيلي ديگر از ما،‌مهندس هم هست : مهندس شيمي با تخصص صنايع غذايي. و مثل خيلي ديگر از ما كاري كه مي كند ربطي به تخصصش ندارد . صيدا مدير فروش يك شركت توليد كننده ايرانيت است. مي پرسيد كدام شركت ؟ خوب معلوم است : شركت پدرش.
يك چيز ديگر را هم بايد بگويم. در مورد ماشيني كه صيدا سوار مي شود. وقتي كه صيدا را تصوير مي كردم، اولين چيزي كه مي شد برايش تصور كرد،‌پژو 206 سفيد بود. ولي اشتباه نكنيد. صيدا يك بيوك دنده اتومانيك قديمي دارد. همان ماشيني كه وقتي كه بچه بود،‌ماشين پدرش بود. منظورم اين نيست كه كهنه پرست است، از آنها كه اتاقشان را با چيزهاي زشت و بدرد نخور قديمي پر مي كنند، اصلا اينطور نيست. اما چيزي خيلي عميق او را با اين ماشين پيوند مي دهد. بايد خاطره اي قديمي باشد، اما هنوز نمي دانم چيست.
رنگ موهايش را نپرسيد، هنوز نمي دانم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, October 26, 2003

٭
مدتيه كه به دو شخصيت فكر مي كنم :‌ صيدا و تات.
فكر مي كنم كه خود اسم ها به اندازه كافي گويا باشند كه تات اسم مرده و صيدا اسم زن.
لااقل صيدا به اندازه كافي زنانه هست.
فكر كردن به اين شخصيت ها فقط به يك دليل صورت مي گيره :
اين دو نفر قسمتهايي از صحنه هايي هستند كه هدف من از تعريف كردنشون بيان دقيق يك چيز خيلي مهمه :
عشوه
بيان كردن عشوه كار خيلي سختيه، چونكه يك عشوه از مجموعه اي از چيزهاي خيلي ظريف تشكيل شده، به جرات مي تونم بگم كه براي اجراي يك عشوه تمام بدن يك زن براي مدت چند ثانيه درگير است و با از قلم انداختن حتي يك جزء كوچك از اين مجموعه، تمامش بي معني مي شه.

نوشتن درباره صيدا و تات، نوشتن داستانهاي بلند نيست. فقط تعريف كردن يك صحنه است. صحنه اي كه در اون يك زن تمامي زيبايي اش رو در تمام وجودش متجلي مي كنه و تمام روح يك مرد رو تسخير مي كنه.

ش. خيلي با اين طرح موافق نيست. مي گه كه فمينيسم با عشوه مخالفه.
به همين دليل از اين به بعد من با فمينيسم مخالفم !

صيدا از دو سه روز خيره شدن به حركات كسي بوجود اومده. و همچنين از يك جمله از آهنگي فرانسوي.
Malgre ses grands yeux noirs qui vous ensorcellent...




Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, October 19, 2003

٭
بعضي جمله ها هست در يك زبان كه انگار تمام ظرفيت بياني آن زبان را بكار مي گيرد.
اين شعر مولوي را بخوانيد :

من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر ، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ،‌عشف مرا ديد و بگفت :
آمدم ،‌نعره مزن ،‌جامه مدر ،‌هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز دگر مي ترسم
گفت آن چيز دگر نيست،‌دگر هيچ مگو
...
گفتم اين چيست ؟‌بگو ، زير و زبر خواهم شد
گفت مي باش چنين زير و زبر ،‌هيچ مگو
از نشسته تو در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو ، رخت ببر ،‌هيچ مگو
...



Comments: Post a Comment

٭
گفتن اينكه اسطوره خاتمي مرده است،‌حرف تازه اي نيست. اسطوره خاتمي مدتها است كه در تابوت خوابيده. اما با سخنانش درباره جايزه نوبل حقيقتا درب تابوت را به روي خود بست.




Comments: Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, October 07, 2003

٭
غزل مهر ( براي ش.)
----------------------------------
عشق براي آن است كه جهان شايسته زيستن باشد
چون آب كه براي خاك
يا نور كه براي شب
من به دنيا آمدم
تا براي تو باشم.

تا براي تو باشم
چون هوا كه براي پرنده هاست
يا اميد كه براي غم
يا ما كه براي هم
من بدنيا آمدم تا براي تو باشم

چشمه براي آب است
تا از آن بجوشد
و خاك براي گياه
تا درآن ريشه كند
عشق براي جهان است
تا آنرا شايسته زيستن كند
و من
بدنيا آمدم تا براي تو باشم.


مهر 82



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, September 17, 2003

٭
شعري كه حرفش را زده بودم، نامش «يك قصيده سياسي» است. نه بخاطر اينكه حتي كلمه اي از سياست در آن باشد، بلكه بخاطر اينكه مايوس كننده و نفرت انگيز است.
طرحي كه برايش دارم در چهار اپيزود است. برابر با چهار فصل.
هر اپيزود با تعريف كردن منظره اي از پنجره خانه اي در ميان طبيعت شروع مي شود :
منظره اي زيبا و دوست داشتني كه در جمله پاياني اپيزود چيزي بسيار نفرت انگيز در ميان آن ديده مي شود.
يك ترجيع بند هم براي ميان اپيزود ها فكر كرده ام، چيزي با مضمون اينكه :
برهم مي زنم اين واژگان را
تا اندوه مستتر را برگيرم از آنان
و باز شعري بع شادي بسرايم
جونان آوازه خواني كه پرده عوض مي كند از حزن
تا باز در شور بخواند.

يا يك چيزي در همين مايه ها.
مطمئن نيستم كه چيز خيلي بدرد بخوري بشه، ولي لااقل فكر مي كنم كه تصور من را از جهان اطرافم خيلي خوب نشان مي ده.

راستي «شهريار» ماكياولي را هم پيدا كنيد و بخوانيد. عالي است. حتما در روزهاي ديگر چيزي از آن را مي نويسم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, September 14, 2003

٭
نواري خريده ام از يك خواننده فرانسوي :جان فرات.
متن تمام آهنگهايش از اشعاز لويي آراگون است.
هيچوقت پيش از اين از آراگون چيزي نخوانده بودم. واقعا اشعار جالبي دارد.
خيلي خوب نمي توانم با گوش دادن به آهنگ بفهمم كه چه مي گويد :‌طبيعي هم هست، يك ذره اي كه فرانسه مي دانم براي فهميدن اشعار آراگون خيلي ناكافي است. اما يك كار جالب به فگرم رسيد :‌همزمان با آهنگ ،‌به شعري فكر مي كنم كه ارتباطش با شعر اصلي شايد فقط در چند كلمه باشد.
بعد از يكي دو سال،‌فكر مي كنم كه ممكن است باز هم بتوانم شعر بنويسم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Saturday, August 30, 2003

٭
خب درست شد. حالا باز مي نويسم. بيش از همه چيز از زمان.



Comments: Post a Comment

٭
هنوز درست نشده !‌نمي دونم چرا ... لعنت به اين بلاگر با اين تغييراتش ...



Comments: Post a Comment

٭
Çä�ÇÑ Çíä æÈáÇ� ÏÑÓÊ ÔÏ !�íÚäí ÏæÈÇÑå ãíÔå äæÔÊ.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Saturday, August 16, 2003

٭
ßÇÔßí ÈáÇ�Ñ Çíä Ñæ ÞÇØí äßäå¡ æÞÊí ßå ÂÏã ãÇåí íßÈÇÑ ÈäæíÓå æ Çæä íßÈÇÑÔ åã ÞÇØí ÈÔå Îíáí äÇÑÇÍÊ ßääÏå ÇÓÊ.
äÇíÈ ßäÓæá Ñæ ÎæäÏã æ åã ÎæÔã ÇæãÏæ åã äÇÑÇÍÊ ÔÏã¡ ÑÇÓÊÔ Îíáí Ïáã Ñæ Ûã �ÑÝÊ.
Êá�ÑÇÝí íß �íÒ Ïí�å åã È�ã : ÔåÑÓÇÒåÇ ãí �ä ßå ÔåÑ ãËá íß ãæÌæÏ ÒäÏå ÇÓÊ¡ ãí ÎæÇã ÇÖÇÝå ßäã ßå ßÔæÑåÇ æ ÌæÇãÚ ÇäÓÇäí åã äå ÝÞØ ãæÌæÏÇÊ ÒäÏå ÇäÏ¡�Èáßå äãæäå åÇí ÏÞíÞí ÇÒ ÇäÓÇä åÓÊäÏ ßå ÑæÇÈØ ÑæÇä�ÒÔßí¡ íÇ �ÒÔßí íÇ Úáæã Ïí�å ÇäÓÇäí Èå Ôßá Îíáí ÏÞíÞí ÏÑ ãæÑÏÔæä ÕÇÏÞå.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Friday, July 11, 2003

٭
18 تير هر سال،‌18 تير آن سال است.
همانطور كه 13 آبان و 16 آذر هر سال،‌13 آبان و 16 آبان آن سال هستند.
حكومت ها اين تاريخها را دوست ندارند،‌چرا كه به يادشان مي‌آورد كه جنايتكارند. و براي اينكه اينرا �?راموش كنند،‌ناچارند كه باز جنايت كنند. درست مثل آن مستي كه مي نوشيد تا �?راموش كند كه مي نوشد.
اما ات�?اقات تاريخي در سالگرد ات�?اقات تاريخي قبل از خود رخ نمي دهند. ات�?اقات تاريخي در روزهايي يكه و بي همانند رخ مي دهند، در روزي كه تنها به خاطر همان واقعه در ياد مي ماند. در روزي كه كسي در انتظار آن نيست.
------------------------------
مدتي است كه به هركه مي رسم توصيه مي كنم كه 18 برومر لويي بناپارت را بخواند. و مي گويم كه انگار تاريخ امروز ماست كه 150 سالي پيش نوشته شده...

... در هر بند از قانون اساسي چيزي متناقض با مضمون آن وجود داشت،‌هم مجلس اعيان بود و هم مجلس عوام. به عبارت ديگر در متن صحبت از آزادي بود و در حواشي صحبت از محدود كردن آزادي ها. در نتيجه تا زماني كه واژه آزادي جرمتي داشت و �?قط تحقق راستين آن ممنوع بود، وجود آزادي در لا به لاي ص�?حات قانون اساسي كم و كسري نداشت. هرچند كه از موجوديت واقعي آن خبري نبود.
باري اين قانون اساسي كه با اين زيركي تخطي ناپذير شده بود،‌مانند آشيل در يك نقطه آسيب پذير بود، البته نه در پاشنه بلكه در سر، يا بهتر بگوييم در دو سري كه از آنها سر در نمي آورد، يعني مجلس قانونگذار از يك سو و رئيس جمهور از سوي ديگر... رئيس جمهور اگر بخواهد از شر مجلس خلاص شود بايد به راههاي غير قانوني متوسل گردد و قانون اساسي را زير پا بگذارد. بدين سان مي بينيم كه خود قانون اساسي زمينه توسل به زور را براي الغا خودش �?راهم كرده است



Comments: Post a Comment

٭
18 تير هر سال،‌18 تير آن سال است.
همانطور كه 13 آبان و 16 آذر هر سال،‌13 آبان و 16 آبان آن سال هستند.
حكومت ها اين تاريخها را دوست ندارند،‌چرا كه به يادشان مي‌آورد كه جنايتكارند. و براي اينكه اينرا �?راموش كنند،‌ناچارند كه باز جنايت كنند. درست مثل آن مستي كه مي نوشيد تا �?راموش كند كه مي نوشد.
اما ات�?اقات تاريخي در سالگرد ات�?اقات تاريخي قبل از خود رخ نمي دهند. ات�?اقات تاريخي در روزهايي يكه و بي همانند رخ مي دهند، در روزي كه تنها به خاطر همان واقعه در ياد مي ماند. در روزي كه كسي در انتظار آن نيست.
------------------------------
مدتي است كه به هركه مي رسم توصيه مي كنم كه 18 برومر لويي بناپارت را بخواند. و مي گويم كه انگار تاريخ امروز ماست كه 150 سالي پيش نوشته شده...

... در هر بند از قانون اساسي چيزي متناقض با مضمون آن وجود داشت،‌هم مجلس اعيان بود و هم مجلس عوام. به عبارت ديگر در متن صحبت از آزادي بود و در حواشي صحبت از محدود كردن آزادي ها. در نتيجه تا زماني كه واژه آزادي جرمتي داشت و �?قط تحقق راستين آن ممنوع بود، وجود آزادي در لا به لاي ص�?حات قانون اساسي كم و كسري نداشت. هرچند كه از موجوديت واقعي آن خبري نبود.
باري اين قانون اساسي كه با اين زيركي تخطي ناپذير شده بود،‌مانند آشيل در يك نقطه آسيب پذير بود، البته نه در پاشنه بلكه در سر، يا بهتر بگوييم در دو سري كه از آنها سر در نمي آورد، يعني مجلس قانونگذار از يك سو و رئيس جمهور از سوي ديگر... رئيس جمهور اگر بخواهد از شر مجلس خلاص شود بايد به راههاي غير قانوني متوسل گردد و قانون اساسي را زير پا بگذارد. بدين سان مي بينيم كه خود قانون اساسي زمينه توسل به زور را براي الغا خودش �?راهم كرده است



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Monday, June 23, 2003

٭
نگرانم.
خيلي نگران.
هرآنچه مي بينم،‌مي خوانم يا مي شنوم،‌نشان از آن دارد كه آنچه در اين كشور مي گذرد ، به نتيجه اي دوست داشتني نمي انجامد.
براي همين، نگرانم.
خيلي نگران.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Friday, June 06, 2003

٭
جاي همگي خالي... سفر خوبي بود. هوا هم عالي بود. نم باراني زد، هم هوا تازه شد،‌هم روح من.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, June 01, 2003

٭
متاسفم از اينكه هميشه در كشورم در مقاطع حساس تاريخ مسير اشتباه توسط حاكمان گرفته مي شود. و نمي فهمم چرا هميشه اينطور مي شود. يعني حتي يك نفر در اين مملكت پيدا نمي شود كه بتواند يك تحليل درست انجام بدهد و يك تصميم درست بگيرد؟
با اين وجود تازه ادعا هم مي شود كه ما ايرانيها باهوشيم ...



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Friday, May 30, 2003

٭
اين تاج نيست كز ميان دو شير برداريم
بوسه بر كاكل خورشيد است كه جانمان را مي طلبد.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Friday, May 16, 2003

٭

گاهي دوباره خواندن چيزهايي كه قبلا نوشته ايم، لذت عجيبي دارد.
به شكلي اتفاقي شعري را پيدا كردم كه تقريبا دوسال پيش نوشته بودم :

غنچه
در دلم غنچه مي زند عشق
تو آرام آرميده اي
و صورتت نيمي ماه است و نيمي مرمر
(‌با لباني از رز سرخ)
و من
در دلم غنچه مي زند عشق.

نادر
4/11/80



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, May 14, 2003

٭
برون شد اي غم از سينه ...




Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, May 11, 2003

٭

در نمايشگاه كتاب چند تايي كتاب از لوركا ترجمه شده بود. هيچكدام را نخريدم چون ترجمه اش به دلم نمي نشست... راستش را بگويم بجز ترجمه هاي شاملو فقط ترجمه رهباني/ميرصادقي به نظرم خوب آمده است. بقيه بي خود بود و ترجيح دادم كه اعصابم را با آنها خراب نكنم. آخر بعد از يك چنين ترجمه اي به نظر شما باز هم مي شود ترجمه هاي ديگران را خواند :

پيشاني سختي است سنگ كه روياها در آن مي نالند
بي آب مواج و بي سرو يخزده
گرده ايست سنگ ،‌تا بار زمان را بكشد
و درختان اشكش را و نوارها و ستاره هايش را

باران هاي تيره اي را ديده ام دوان از پي موج ها
كه بازوان بلند بيخته خويش را بر افراشته بودند
تا به سنگپاره پرتابي شان نرانند
سنگپاره اي كه اندامهاشان را در هم مي شكند بي آنكه به خون شان آغشته كند

چرا كه سنگ، دانه ها و و ابرها را گرد مي آورد
استخوان بندي چكاوك ها و گرگان سايه روشن را
اما نه صده بر مي آورد ،‌نه بلور و نه آتش
اگر ميدان نباشد. ميدان و تنها ميدان هاي بي حصار



Comments: Post a Comment

٭

اينطور كه معلومه ديگه چيز زيادي از زندگي سلطان بانو نمونده و بدليل سارس همين روزها به جوار رحمت حق ميره. خدا بيامرزتش. ايشالله باقي عمرش بقاي عمر ماها !
حيف شد ها. تازه دوباره شروع كرده بود به وبلاگ نوشتن و تازه داشت دوباره وبلاگش خوب مي شد.
ايشالله خدا رفتگان همه رو بيامرزه.
در ضمن سينما فرهنگ هم بولينگ براي كلمباين رو اكران كرده. فيلم خوبيه كه به ديدنش مي ارزه.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Thursday, May 08, 2003

٭

بعضي خبرها را نبايد خواند. مثلا خبر امروز 525 ميليارد تومان تخلف در فقط 5 حساب از 200 حساب صدا و سيما.
فكرش را بكنيد : 525 ميليارد تومان. بيشتر از حقوق يك مليون ماه من مي شود.
يك قلم از مواردش اين بوده كه يك زمين 5 مليون متر مربعي را از قرار متري 5 تومان (‌5 عدد تك توماني ) فروخته اند به كسي.
مي شود كلا 25 مليون تومان براي زميني كه از پارك ملت بزرگتر است.
يعني شما فكر مي كنيد در يك چنين مملكتي ممكن است كه هيچوقت هيچ چيزي درست بشود؟



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Monday, April 14, 2003

٭

از “خانه روي آب“ خوشم آمد. معلوم هم بود كه خوشم مي آيد. از آثاري كه براي هر كس معني متفاوتي دارند خوشم مي آيد.
وقتي كه فيلم را برايم تعريف مي كردند، آقاي الف معتقد بود كه فيلم ماجراي قتل هاي زنجيره اي است، آقاي ميم فقط از زنبارگي دكتر تعريف كرد. ديگري معتقد بود كه اين فيلم براي نشان دادن جدايي نسل هاست و همين براي من كافي بود تا بدانم كه از اين فيلم خوشم خواهد آمد.

فيلم “خانه روي آب“‌براي من ترجمان “فروپاشي“ بود. قصه آدمهايي كه فروپاشيده اند و جامعه اي كه فروپاشيده است و جهاني كه فروپاشيده است. قصه قصه هاي نگفته يا نيم گفته، با آدمهايي كه نمي دانيم از كجا آمده اند و بجز دكتر،‌نمي دانيم بر سر ديگرانشان چه مي آيد. شايد براي همين هم براي ما ديدني بود، براي ما انسانهايي كه فروپاشيده ايم، در جامعه و دنيايي فروپاشيده زندگي مي كنيم
و نمي دانيم از كجا آمده ايم و بر سرمان چه مي آيد. خانه روي آب، قصه ما بود.

براي هر كسي در اين فيلم چيزي بود كه تاثير گذار بود. كسي مي گفت صحنه اي كه دكتر ، كاموا را دنبال كرد و به اتاق پسر حافظ قرآن رسيد برايش جالبترين صحنه بوده، ديگري مي گفت صحنه بافته شدن تار عنكبوت تاثير گذار ترين صحنه فيلم بود.
براي من تاثيرگذارترين صحنه فيلم، صحنه بافتني بافتن پيرزن بود. شال بافتني بلندي از همه رنگ.
برايتان مي گويم چرا : آن پيرزن را مي شناختم ، آن پيرزن، آخر قصه سرمه بود.
در آخر قصه هايش،‌ سرمه يا محو مي شود( مثل پيدا و پنهان سرمه بادامچيان)، يا باران مي بردش( مثل سيمين)، يا با باد مي رود( مثل هر آنچه اين دو سه ساله نوشته) يا حتي خورده مي شود (‌مثل عاشق كشون يا بلوف) اما راستش را بگويم، فكر مي كنم كه در حقيقت سرمه، آخر قصه، جايي همين كنار چشم ما،‌نشسته و شالي مي بافد از همه رنگ و ما همه فراموشش كرده ايم و نمي بينيمش.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, April 08, 2003

٭
يك جمله بي نظير از مكبث شكسپير خواندم :

Nothing is but what it is not.

عاليه . نه ؟



Comments: Post a Comment

٭
واقعا دلم نمي خواست سال جديد رو با اين همه سكوت شروع كنم. اما انقدر كار دارم كه فرصت وصل شدن به اينترنت ندارم. خدا را شكر كارهايم از امشب تا جمعه كم است و لابد اين دو سه روزه فرصت خواهم كرد يك چيزهايي بنويسم.
فعلا يك تبريك سال نو بدهكارم :‌سال نو همگي مبارك.
يك خبر توپ هم براي دروغ سيزده فكر كرده بودم كه چون سيزده بدر تمام شد و من هم در تمام زندگي بجز در سيزده بدر دروغ نگفته ام مجبورم از خيرش بگذرم.

راستي صندوق خونه دوباره راه افتاد.
يك اتفاق مهم در اين سال جديد افتاده :‌من بالاخره لينك هاي اين صفحه رو يك كمي كاملتر كردم. اگر لينك شما هنوز اينجا نيست،‌نگران نباشيدؤ‌انشالله سال ديگر ...



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, March 16, 2003

٭
مدتي است كه اين وبلاگ شده جاي نوشتن و پاك كردن. هر چيزي كه در آن مي نويسم قبل از آنكه Post & Publish بشود،‌از خيرش مي گذرم. امروز سر كار فكر مي كردم كه چيزهايي دارم كه بنويسم،‌چيزي مثل گزارش سالي كه گذشت و اما بعد از نوشتن يك صفحه،‌پاره اش كردم. راستش را بگويم، چيزي نبود كه مي خواستم بنويسم. قرار نبود موضوعش “نااميدي“ باشد،‌اما شد. براي همين هم پاره اش كردم. با روحيه من نميخواند. بگذريم...
چيزهاي ديگري در ذهنم هست كه جالب تر از “نااميدي“‌است. كتاب حيات مجسم دوراس را خواندم و بخصوص فصلي كه در‌آن دوران الكلي بودنش را شرح مي دهد. يادم افتاد كه جاويد يكبار مي گفت كه نوشيدن و سيگار كشيدن اعمالي ساديستي هستند :‌نوعي تلاش براي نابودي خود،‌جركت به سوي نيستي. و من امروز كه به اين فكر مي كردم،‌ برايش عبارتي پيدا كردم “ نيستي در زمان“ كه مثلا اشاره اي داشته باشد به هستي در جهان.
يك چيزي را بايد اعتراف كنم :‌ مدتهاست كه كمتر فرصت داشته ام كه انقدر بنوشم كه “نيستي در زمان“‌را تجربه كنم. منظورم جالتي از كرختي است كه در آن همه چيزي متوقف است جز تخيل من كه مي گردد و جز صداي موسيقي كه در گوش من مي پيچد. صدايي زيباتر از هر آنچه كه از هر صازي در ميايد. شايد چند سالي باشد كه اين احصاص را تجربه نكرده ام. گمانم از وقتي كه نيما و پدرام و علي پاك از ايران رفته اند. ارتباط اين سه نفر با اين موضوع كاملا پيچيده و عجيب است :‌ علي پاك بخاطر اينكه هر ليواني كه براي خودش مي ريخت و هر سيگاري كه براي خودش روشن مي كرد،‌يكي هم براي من مي ريخت يا روشن مي كرد ،‌اما فرقش اين بود كه علي پاك دوبرابر من هيكل داشت و وقتي كه من مست پاتيل بودم،‌عباس ، به قول خودش تا زانوش هم نرسيده بود ! نيما و پدرام هم براي اينكه بهترين زمانهاي مستي را با آنها گذرانده بودم،‌در زير زمين خانه اي در فاز شش شهرك غرب. جايي كه بجز خوشي هيچ چيز ديگري هر گز به آنجا پا نگذاشته بود.
فكر نمي كنيد بهتر است بس كنم ؟ ممكن است اگر يك پاراگراف ديگر هم بنويسم راست راستي الكلي بشوم !
يك چيز ديگر هم بگويم : من عموما نمي توانم درك كنم كه نازلي منظورش از اين چيزهايي كه مي نويسد چيست،‌ اما هميشه نوشته هايش را با لذت تمام مي خوانم. خوشحالم كه دوباره وبلاگش را فعال كرده است.
يك چيز ديگر را هم بايد بگويم تا منظورم روشن تر بشود، وقتي مي گويم “ نمي توانم درك كنم منظورش از اين چيزها چيست“‌منظورم اين است كه احساسي گنگ از نوشته هايش به من دست مي دهد. احساسي كه خيلي دلپذير است.



Comments: Post a Comment

٭
پائولو كوئليو ـ نويسنده‌ي اهل آمريكاي جنوبي (برزيل) ـ در نامه‌اي سرگشاده و طنزآميز به رييس جمهوري ايالات متحده آمريكا، به مخالفت با آغاز جنگ اين كشور در منطقه‌ي خاور ميانه پرداخته است.
نويسنده‌ي " كيمياگر " در اين نامه آورده است:
" متشكرم رهبر بزرگ، جرج ديليو بوش.
متشكرم كه به همه نشان داديد كه صدام حسين چه خطر بزرگي است. شايد بسياري از ما فراموش كرده بوديم كه او از سلاح شيميايي بر عليه مردم خودش، عليه كردها، و عليه ايرانيان استفاده كرد. هر چند نگفتيد كه اين سلاح شيميايي را از كجا آورد. صدام حسين، ديكتاتوري خون‌آشام، و از تجليات بارز شر در جهان امروز است.
اما تنها دليل تشكرم اين نيست. در دو ماه اول سال 2003، مسائل بسيار مهم ديگري را نيز به مردم جهان نشان داديد و بنابراين سزاوار قدرداني من هستيد.
پس، به ياد شعري كه در كودكي آموختم، مي‌گويم متشكرم.
متشكرم كه به همه نشان داديد كه مردم تركيه و مجلس آن‌ها، فروشي نيستند، حال به قيمت 26 ميليارد دلار.
متشكرم كه درياي موجود ميان تصميمات قدرتمندان و خواست مردم را به جهان نشان داديد، متشكرم كه روشن كرديد كه نه خوزه ماريا آزنار و نه توني بلر، هيچ ارزش و احترامي براي آرايي كه دريافت كرده‌اند، قائل نيستند. آزنار براحتي مي‌تواند كتمان كند كه 90 درصد مردم اسپانيا با جنگ مخالفند، و بلر هيچ از ديدن بزرگترين تظاهرات عمومي مردم انگلستان در 30 سال اخير، تعجب نمي‌كند.
متشكرم كه كاري كرديد تا توني بلر مجبور شود پرونده‌اي را كه دانشجويي 10 سال قبل نوشته است، زير بغل بزند و به مجلس برود و آن را به عنوان شواهد محكوم كننده‌ي به دست آمده توسط سرويس مخفي بريتانيا ارائه كند.
متشكرم كه به كالين پاول اجازه داديد خودش را دست بيندازد و تصاويري را به شوراي امنيت سازمان ملل نشان دهد كه يك هفته بعد، هانس بليكس، بازرس مسؤول خلع سلاح عراق، آن‌ها را باطل اعلام كرد.
متشكرم كه اين موقعيت را اتخاذ كرديد تا دومينيك دويلپن، وزير امور خارجه‌ي فرانسه، در مجلس عمومي سازمان ملل، نطق ضد جنگ خود را ايراد كند و با تشويق حاضران مواجه شود. تا جايي كه مي‌دانم اين اتفاق تنها يك بار ديگر رخ داده است، بعد از سخنراني نلسون ماندلا.
به اين خاطر هم متشكرم كه بعد از تمام تلاش‌هايتان براي تبليغ جنگ، باعث شديد ملت‌هاي عرب كه اغلب اختلاف داشتند، در ملاقات قاهره براي اولين بار هم‌نوا شوند و هر حمله‌اي را محكوم كنند.
متشكرم كه فصيحانه اعلام كرديد كه " سازمان ملل فرصتي براي روشن كردن موقعيت خود دارد " ، و باعث شديد كه حتا خنثي‌ترين كشورها هم در برابر حمله به عراق موضع بگيرند.
به خاطر سياست خارجي‌اتان متشكرم كه باعث شد وزير امور خارجه‌ي بريتانيا، جك استراو، اعلام كند كه در قرن بيست و يكم، " جنگ مي‌تواند توجيه اخلاقي داشته باشد " ، و بدين ترتيب، تمام اعتبارش را از دست بدهد.
متشكرم كه سعي كرديد اروپايي را كه هم‌اينك براي اتحاد مي‌كوشد، از هم بپاشيد، اين هشداري بود كه بي‌توجه از آن نخواهند گذشت.
متشكرم كه به چيزي دست يافتيد كه در اين قرن كمتر كسي به آن رسيده است، متحد كردن ميليون‌ها انسان در تمام قاره‌ها براي جنگيدن به خاطر يك عقيده، البته اين عقيده مخالف عقيده‌ي شماست.
متشكرم كه باعث شديد يك بار ديگر احساس كنيم كه هر چند ممكن است سخنان‌ها شنيده نشود، اما دست كم بر زبان مي‌آيند، و اين ما را در آينده نيرومندتر مي‌كند.
متشكرم كه ما را ناديده گرفتيد، تمام مخالفان خود را به حاشيه رانديد، زيرا آينده‌ي زمين از آن رانده‌شدگان شماست.
متشكرم، زيرا بدون شما، نمي‌توانستيم توانايي تحرك خود را دريابيم، شايد اين توانايي اكنون به كار ما نيايد، اما در آينده بسيار مفيد خواهد بود.
اكنون كه ظاهرا راهي براي خاموش كردن طبل‌هاي جنگ وجود ندارد، مايلم چيزي بگويم. همان گونه كه يكي از شاهان كهن اروپا به مهاجمي گفت: بامدادت زيبا باشد، آفتاب بر جوشن سربازانت بتابد، زيرا بعد از ظهر، شكستت خواهم داد.
متشكرم كه به ما - لشكر مردم گمنام درون خيابان‌ها كه مي‌كوشند فرايندي به راه افتاده را متوقف كنند - اجازه داديد تا بدانيم احساس ناتواني چه اندازه بد است و بجنگيم تا اين احساس را سركوب كنيم.
پس، از بامدادتان لذت ببريد و از هر افتخاري كه فعلا براي شما به ارمغان خواهد آورد.
متشكرم كه به حرف‌هاي ما گوش نكرديد و ما را جدي نگرفتيد، اما بدانيد كه ما به شما گوش مي‌دهيم و حرف‌هاي شما را هرگز از ياد نخواهيم برد.
متشكرم، رهبر بزرگ، جرج دبليو بوش.
بسيار متشكرم.
هشتم مارس 2003



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Thursday, March 06, 2003

٭
ببخشيد كه انقدر بي معني و بي مقدمه به نظر مي رسد. اين comment من است براي نوشته كورش كه بدليل محدود بودن comment به 1024 بايت به اينجا منتقل شد.
اين روزها هر كسي كه مي خواهد بحث سياسي كند،‌حتما لازم است كه دو كتاب را بخواند. هر دو هم از نويسنده اي كه خيلي هايمان تنها اسمش را شنيده ايم و هر جمله اي را هم دلمان بخواهد از قول او مي گوييم. كارل ماركس را مي گويم. آن دو كتاب هم يكي هجدهم برومر لويي بناپارت است و يكي نبرد طبقاتي در فرانسه. اهميت ويژه اين دو كتاب در آن است كه ماركس به عنوان يك تحليلگر تاريخ، از رماني مي نويسد كه خود در آن مي زيد. بگذريم، يك جمله معروفي هست از ماركس كه مي گويد :‌اخلاق حاكم، اخلاق حاكمان است. اما اين جمله روي ديگري هم دارد : اخلاق حاكمان،‌همان اخلاق حاكم است.
اين چيزي است كه متاسفانه كاملا در اين جامعه به چشم مي خورد. يعني در بسياري از جوامع انتظار داريم كه حاكمان با سوادتر، با شعور تر، باهوش تر و دقيق تر و آينده نگر تر از مردم عامي باشند. چنانچه وقتي با ابلهي مثل جرج واكر بوش بر مي خوريم،‌تعجب مي كنيم و فراموش مي كنيم كه حتي اين ابله فارق التحصيل دانشگاه ييل است و سالها تجربه اداره شركتهاي نفتي را داشته است. اما در كشور ما : حاكمان همانقدر بي سوادند كه عامه مردم (‌حتي كمي بيشتر) همانقدر نزديك نگرند كه عامه مردم ( حتي كمي بيشتر ) و همانقدر در مديريت و تدبير بي تحربه و بي دانشند كه عامه مردم ( و حتي كمي هم بيشتر ) به همين دليل حوادثي در اين كشور رخ مي دهد كه در هيچ كجاي دنيا سابقه ندارد. با اين جمله علي خ.خ. كه گفته “اين حكومت حقمونه“ موافقم. هركسي آن چيزي را دارد كه حقش است، اما اين عبارت يك تقريب تاريخي را در نظر نمي گيرد. به اين معني كه هر جامعه اي در بازه اي تاريخي ( به طول چند دهه )‌به آنچه حقش است مي رسد. اما چيز ديگري در نوشته اوست كه كاملا غلط مي دانم : اينكه “ اين ملت آدم بشو نيست، بايد در همان تعفني كه هست بماند“ برعكس.
اين ملت همانقد رآدم است كه تمام ملت هاي ديگر دنيا. همانقدر هم از تمدن بو برده است. از دانش سياسي هم چيزي از بسياري از ديگر كشورهاي دنيا كم ندارد و حتي مي توانم به جرات بگويم كه در حوزه جغرافيايي اش كاملا برتر از همانندانش است. و شك ندارم كه در يك بازه تاريخي چند دهه اي به آنچه حقش است خواهد رسيد. براي اين حرف دليل هم دارم :‌دليلم گسترش دانش و آگاهي عمومي است. دوستي كه از كيميا بودن شعور در اين مملكت سخن مي گويد، ‌احتمالا مدتهاي مديد است كه به هيچ كتابفروشي اي سر نزده است و شايد اصولا اهل چنين فراورده غريبي نيست. كه اگر اينگونه بود، حتما مي دانست كه چقدر شعور و دانش احتماعي در اين كشور به سمت نهادينه شدن پيش مي رود و گفتمان فلسفي و احتماعي ما چقدر در اين سالهاي اخير رشد كرده است. باورتان نمي شود ؟‌ يكي از مثالهايش همين كتابهاي ماركس كه مثال زدم. تا همين چند سال پيش در همين كشور بسياري بودند كه كمونيست يا ماركسيست بودند و حتي به اين خاطر پشت ميله هاي زندان هم رفته بودند و اما هيچ يك از كتب اصلي ماركس را نخوانده بودند. امروز ببينيد كه تقريبا تمامي آثار مهم او را مي توان در كتابفروشي ها پيدا كرد. و اين فقط مختص ماركس نيست،‌پوپر، فوكو، هايدگر،‌آيزا برلين و چرا راه دور برويم ،‌سروش،‌مجتهد شبستري،‌صادق زيباكلام،‌عمادالدين باقي و و و و همه در كتابفروشي ها حاضرند و استقبالي كه از آنان مي شود كه جالب توجه است . مثلا همين چند روز پيش به دو كتاب فروشي بزرگ تهران سر زدم به دنبال كتابي درباره ميشل فوكو كه ترجمه بابك احمدي بود و در هر دو آنها، اين كتاب تمام شده بود. يعني تعداد قابل توجهي خواننده در اين كشور هست كه ميشل فوكو را مي شناسد و در فاصله زماني كوتاهي پس از انتشار كتاب، آنقدر ابن كتاب را مي خرد كه در كتابفروشي چيزي نمي ماند. و شايد در انبار ناشر هم چيزي نمانده بوده كه نتوانسته آنرا باز براي فروشندگانش بفرستد.
مخالفم كه “براي اين ملت هيچ كاري نبايد كرد، بايد رفت“ براي اين ملت بايد كار كرد. چرا كه ما هم جزيي از همين ملتيم. و بيشتر با نظر كورش موافقم كه آنچه مهمترين كار براي اين ملت است “افزايش آگاهي“ و گمان مي كنم كه كار ديگري هم بجز اين از دست ما بر مي آيد و آن انجام حرفه ايست كه ما چهار تن حاظر در اين بحث همه به آن اشتفال داريم. ساخت شهر،‌به توليد شهروندان مي انجامد و هرچه شهر ساخته شده،‌متمدن تر باشد، شهروندان متمدن تري را هم مي پرورد. ساختمانهايي كه خوب طراحي شده،‌ساكنان بهتري را مي پرورد و خيابانهاي درست طراحي شده، رانندگي شهروندان را بهتر مي كند. براي همين است كه آنروز آنقدر با كورش در مورد شورا بحث كردم. براي اينكه شهر،‌شهروندانش را مي سازد. باورتان نمي شود، منطقه ميدان كشتارگاه را پيش و پس از ساخت فرهنگسراي بهمن با هم مقايسه كنيد.
براي همين فكر ميكنم كه نبايد از هيچ برهه تاريخي انتظار معجزه اي را داشت. اگر فقط در هر زمان،‌قدمي به جلو برداشته شود، و اما قدمي محكم،‌دقيق ،‌حساب شده و از روي فكر،‌بهتر از مسافتي دويدن بي فكر و بي هدف است. گمان مي كنم كه جنبش اصلاح طلبي ايران با طمانينه و درست پيش رفته است،‌چنانچه ديگر نمي توان آنرا به پيش راند. براي همين است كه يك جمله ديگر هم هست كه بايد بگويم :‌ هر شمع كوچك گوشه اي از تاريكي را مي فروزد.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, February 16, 2003

٭

كتاب “چراغها را من خاموش مي كنم“ را از كتابخانه برداشتم كه ورق بزنم و بعد درباره اش بنويسم. كتاب را در جايي كه بايد باشد نگذاشته بودم. بلكه جايي بود در كنار كتابهاي شعر، در قفسه اي كه كتابهاي شعر هست و موسيقي. و در وسط اين دو موضوع، گلدان كوچكي هست كه شايد به زحمت از يك گردوي درشت بزرگتر است. اين گلدان سفالي را ساتكين به رنگ آبي زيبايي رنگ كرده است و در يك سمتش آتش بزرگي به رنگ قرمز كشيده و دور تا دور گلدان را آدمكهايي كشيده با رنگ سفيد كه به دور آتش مي رقصند. “چراغها را من خاموش مي كنم“ را كه برداشتم، به اين گلدان خورد و آنرا انداخت. فكر كردم كه مي شكند،‌اما نشكست.

“آخرين بار كه اينقدر طولاني، يكنفس و بي وقفه كتاب خوانده بودم كي بود ؟ “
(چراغها را من خاموش مي كنم ، صفحه 169 )

زويا پيرزاد را شيوا ارسطويي به من معرفي كرد، زماي كه كلاس كوچك داستان نويسي اي داشت كه من چند جلسه اي در آن شركت كردم. راستش را يگويم چندان هم كلاس پرباري نبود،‌يا لااقل بعد از كلاسهاي دكتر براهني چندان به چشم نمي آمد. به خصوص كه خانم ارسطويي عادت داشت كه تمام موضوعات دنيا را به نوعي به ادبيات فمينيستي مرتبط كند. و با همين صحبتهاي خانم ارسطويي درباره ادبيات فمينيستي بود كه نام زويا پيرزاد را اولين بار شنيدم و كتابي از او خواندم. گمان كنم “مثل تمام عصرها“‌بود، شايد هم نبود. اما هرچه بود،‌خوب بود. شايد آن زمان كه من غرق كتابهاي “عظيم“ بودم،‌ به نظرم انقدر خارق العاده نبود. اما خوب بود.
براي همين بايد بگويم كه اگر دنبال “صدسال تنهايي“ مي گرديد، “چراغها را من خاموش مي كنم“ را نخوانيد.
اما “چراغها را من خاموش مي كنم“‌را بخوانيد اگر بدنبال كتابي مي گرديد كه يك روز تمام از آن لذت ببريد و بعد هم وقتي تمام شد،‌هنوز چند روزي به آن فكر كنيد و بعدها هم هروقت به آن نگاهتان مي افتد فكر كنيد : “يكبار ديگر هم بايد بخوانمش“.

چراغها را من خاموش مي كنم نثر ساده اي دارد. با جمله بندي هاي خيلي سليس و روان. با تصوير پردازي هاي ساده و آشنا. با داستاني كه ساده است و با حداقل پيچيدگي داستاني. اما گمان نكنيد كه با داستان ساده اي روبروييد، پيچيدگي اين داستان جاي ديگري است : پيچيدگي اين داستان درون خود ماست.

“در خانه خيلي بزرگي بودم، با راهرو ها و اتاقهاي تو درتو. آدمهاي زيادي مي آمدند و مي رفتند كه هيچكدام را نمي شناختم. دست دوقلوها را گرفته بودم و مي خواستم از خانه بيرون بروم و راه خروج را پيدا نمي كردم. كشيش قد بلندي جلو آمد و گفت تا جواب معما را پيدا نكنم اجازه خروج ندارم. بعد دست دوقلوها را گرفت و كشيد و با خودش برد. دنبال كشيش و دوقلوها دويدم.
در حياط خيلي بزرگي بودم، دورتادور اتاق. وسط حياط حوض گرد بي آبي بود. گريه مي كردم و دوقلوها را صدا مي كردم كه زن جواني بچه به بغل از دو حياط آمد تو. دامن بلند قرمزي پوشيده بود كه به زمين مي كشيد. دوقلوها را صدا مي كردم و گريه مي كردم و زن دامن قرمز مي خنديد و دور حوض مي رقصيد و بچه را بالا پايي مي انداخت“.
خوابي كه كلاريس ديده است را خيلي هايمان مي شناسيم. خانه هاي بزرگ پر از آدم كه چيزي را در آن گم كرده ايم ...
پيچيدگي اين قصه همينجاست، درون خود ما كه از همان تناقض هايي پر شده ايم كه كلاريس. و همانقدر نمي دانيم چه كنيم كه او.
براي همين است كه ماجرايي كه در يك خانواده ارمني در آبادان دهه چهل مي گذرد،‌انقدر براي ما آشناست. براي ما كه ارمني نيستيم و شايد هرگز هم آبادان را نديده باشيم و شايد در زماني كه داستان مي گذرد، نه فقط خودمان هنوز بدنيا نيامده بوديم،‌كه شايد پدرها و مادرهايمان هم هنوز يكديگر را نديده بودند.

“چراغها را من خاموش مي كنم“ كتاب خوبي است با داستاني ساده و سر راست. با آدمهايي كه هم خيلي ساده اند و هم خيلي پيچيده. با زباني ساده و دوست داشتني.
راستش را بگويم : بهترين كتابي است كه من در اين چند ماهه خوانده ام.




Comments: Post a Comment

٭
فكر كنم كه آخرش من از اون آدمهاي حسابي نوستالژيك بشم. از اونهايي كه همه اش فكر مي كنن كه چقدر يك زماني چيزها خوب بود و چقدر بد شد كه اينجوري شد كه هست. شايد هم يك كمي بد بين شدم. مثلا همه اش فكر مي كنم كه چه حيف كه خيلي از وبلاگهايي كه مي خوندم ديگه نوشته نمي شن ولي عوضش فكر نمي كنم كه چقدر خوب كه نازلي دوباره داره مي نويسه. يا چقدر خوب كه خانم شين و آقاي الف هنوز مي نويسن، ‌يا سهند قلب اتمي كه وبلاگش هميشه يك چيزي براي هر كسي توش پيدا ميشه. يا حتي فكر نمي كنم كه كسايي كه نمي نويسن سه تا شون ازدواج كردن يا رفتن سر خونه زندگيشون و براي همينه كه نمي نويسند. و البته خوشحال مي شم از اينكه نمي نويسن،‌چون فكر مي كنم كه حتما مثل من توي خونه انقدر خوش هستند كه دلشون نمياد كه وقتشون رو پاي كامپيوتر تلف كنن.
يك خواهش هم از بچه هاي شبكه پيام دارم :‌اگه كسي اينو خوند و اگه توي فايلهايي كه از اون زمان داره، داستان غول بزرگ برفي منو پيدا كرد، تو رو خدا برام بفرستدش،‌خودم ندارمش و الان كه انقدر برف مياد بدم نمياد كه ببينم دو سه سال پيش چي نوشتم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Friday, February 14, 2003

٭
اين نوشته را ،‌نوشته اصلي حساب نكنيد،‌در واقع برنامه آينده چيزهايي است كه در اين وبلاگ نوشته خواهد شد:

برنامه آينده :
1- چراغها را من خاموش مي كنم :
كتاب چراغها را من خاموش مي كنم (‌زويا پيرزاد)‌بينظير بود. مدتها بود كه كتاب داستان نخوانده بودم و مدتهاي مديد بود كه كتاب داستان از فارسي زبانان نخوانده بودم و مدتها بود كه انقدر لذت نبرده بودم. كتاب را كه بدست گرفتم، تا وقتي كه تمام نشد،‌ آنرا به زمين نگذاشتم...

2- HOURS
فيلم Hours عالي بود. يك داستانپردازي محشر و يك ساختار عالي با تركيب بسيار خوب و بازيهاي بسيار خوب و صحنه پردازي بسيار خوب و همه چيز بسيار خوب ديگر. خوشحالم كه خانم دالو وي را خوانده بودم و از اين فيلم سر در آوردم...


راستي يك چيزي هم يادم رفت :‌ديشب مراسم عروسي رامين و سولماز بوده است. مبارك باشد.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Thursday, February 06, 2003

٭
چون بقچه اي از نور كه گشوده مي شود
يا چون شاخه اي كه بر آن طلا مي رويد
يا رودي كه در آن سيماب جاريست
يا چون گويي از بلور
يا خانه اي بر فراز
آنجا كه شاخه ها و رودها و خانه ها به بقچه اي از نور پيچيده مي شوند
و من آنها را در گويي از بلور مي بينم
آنگاه كه بقچه نور گشوده مي شود
و بر شاخه ها طلا مي رويد
و سيماب در رود جاري مي شود
و من پنجره خانه ام بر فراز را مي گشايم



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, February 04, 2003

٭
قرار نبود اينجا خيلي هم چيزي براي خواندن پيدا شود،‌اما قرار هم نبود انقدر سوت و كور باشد... خوش به حال آقاي الف و خانم شين كه انقدر وقت و چيز براي نوشتن دارند.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Monday, January 27, 2003

٭

باورتون ميشه كه هنوز تو دنيا دو نفر باقي موندن كه خيال مي كنن ميشه انقلاب پرولتري كرد؟
اوليشون جك بارنز است كه رئيس حزب كمونيست كارگري آمريكا است . دومي شون هم يكي از فروشنده هاي شهر كتاب است.
امروز سر راه يك سري به شهر كتاب زدم. بيشتر منظورم اين بود كه ببينم نوار جديد چي پيدا ميشه چون كتاب نخونده انقدر دارم كه فعلا چند ماهي لازم نباشه اطراف كتابفروشي پيدام بشه.
توي شهر كتاب ديدم كه يك قسمت كتابهاي چپي هست و وسطشون ديدم كه كتاب سوسياليسم و تروريسم نوشته تروتسكي هست. اين كتاب رو قبلا به انگليسي تو path finder ديده بودم و برام جالب بيود كه ترجمه شده. گمان مي كنم كه تو اين سالها اولين كتابي از توتسكي باشه كه اجازه چاپ گرفته.
تو نخ اين كتاب بودم كه طرف سر رسيد و مخ من رو گذاشت تو كار در مورد اينكه چقدر كمونيسم خوبه و چقدر استالين بده و چقدر آدم بايد هر روز از صبح تا شب انقلاب پرولتري كنه و اينكه ديگه داره كم كم بوي انقلاب سوسياليستي مياد و آمريكا داره نابود ميشه و ...
اين ... رو گذاشتم چون همه مون اين حرفها رو بلديم و مي دونيم چقدر ريشش در اومده است.
خوشحالم كه اين چند سال اخير انقدر كتاب از ماركس يا در مورد ماركسيسم چاپ شده و آدم مي تونه بدون اينكه گرفتار تخيلات ديگران بشه،‌اصل ماجرا رو بخونه. و چقدر هم جالبه كه انقدر اين كتابها خريدار و خواننده داره و از اون جالبتر اين كه خريدارها چه درصد زياديشون دانشجو هستند و چقدر با دقت مي خونند و چقدر با دقت بحث مي كنند و چقدر درست درك مي كنند كه “انقلاب پرولتري“‌چقدر در يك چنين جايي از دنيا و در يك چنين زماني مسخره است. فقط يك كسي ممكنه از يك چنين لفظي استفاده كنه كه هيچي از ماركس نفهميده باشه.

راستي يك چيزي جا افتاد :‌خيلي خوشحالم كه نازلي دوباره مي نويسد. تازه داشتم به وبلاگ خواندن عادت مي كردم كه سه تا از وبلاگهايي كه هميشه مي خواندم تعطيل شد. وبلاگ رامين و بهار و سرمه را مي گويم. از ديدن اينكه هر روز اين وبلاگها هماني مانده اند كه موده اند و هيچ كلمه جديدي در آنها نيست، احساس بدي مي كنم. احساسي مثل ديدن نعش. يا شايد از آن بدتر،‌احساس سكوت. سكوت هميشه من را آزار مي دهد. هميشه.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Friday, January 17, 2003

٭

قرار نبود كه اين وبلاگ سياسي باشد. هنوز هم نيست. و وقتي كه در اينجا بنويسم: هيچ اميدي به بهبود اوضاع نيست،‌ منظورم فقط اين مملكت نيست. هيچ اميدي به بهبود اوضاع هيچ كجاي دنيا نيست. منظورم اين است كه اگر فكر مي كردم كه شايد هر كجاي ديگر دنيا اوضاع بهتري برقرار است شايدفكر رفتن هم همراهش برايم مي آمد. اما فعلا كه هميجا هستم.

هيچ اميدي به بهبود اوضاع نيست،‌ منظورم فقط اين مملكت نيست. هيچ اميدي به بهبود اوضاع هيچ كجاي دنيا نيست. و اين احساس را هيچ كلامي بهتر از “قصه دختراي ننه دريا“ بيان نخواهد كرد.

كوره ها سرد شدن، سبزه ها زرد شدن
خنده ها درد شدن
از سر تپه شبا، شيهه اسباي گاري نمياد
از دل بيشه، غروب، چهچهه سار قناري نمياد،
ديگه از شهر سرود،‌تكسواري نمياد،
ديگه مهتاب نمياد، كرم شبتاب نمياد

بركت از كومه رفت، رستم از شاهنومه رفت
تو هوا وقتي كه برق ميجه و بارون ميكنه
كمون رنگ به رنگش ديگه بيرون نمياد
رو زمين وقتي كه ديب دنيا رو پرخون مي كنه
سوار رخش قشنگي ديگه ميدون نمياد

شبا شب نيست ديگه يخدون غمه
عنكبوتاي سيا شب تو هوا تار مي تنه
ديگه شب مرواري دوزون نميشه
آسمون مثل قديم شبها چراغون نميشه
غصع كوجك سردي مث اشك
جاي هر ستاره سوسو مي زنه
سر هر شاخه خشك، از سحر تا دل شب جفده كه هوهو مي زنه

دلا از غصه سياس
آخه پس خونه خورشيد كجاس؟
قفله وازش مي كنيم
قهره نازش مي كنيم
مي كشيم منتشو، مي خريم همتشو
مگه زوره؟ به خدا هيشكي به تاريكي شب تن نميده
موش كورم كه ميگن دشمن نوره، به تيغ تاريكي گردن نميده

دختراي ننه دريا رو زمين عشق نموند
خيلي وخ پيش باروبنديلشو بست خونه تكوند
ديگه دل مثل قديم عاشق و شيدا نميشه
تو كتابم ديگه اونجور چيزا پيدا نميشه
دنيا زندون شده نه عشق و نه اميد و نه شودر
برهوتي شده دنيا كه تا چش كار مي كنه مرده‌س و گور

نه اميدي - چه اميدي ؟‌ - به خدا حيف اميد!
نه چراغي - چه چراغي ؟‌- چيز خوبي ميشه ديد ؟
نه سلامي - چه سلامي ؟ - همه خون تشنه هم!
نه نشاطي - چه نشاطي ؟ - مگه راهش ميده غم؟




Comments: Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, January 08, 2003

٭

بندهش را بايد بخوانيد. چند سال قبل ترجمه اي از آن را خوانده بودم كه ابتدا از پهلوي به الماني و بعد از آلماني به فارسي برگردانده شده بود. ترجمه ناقصي بود اما باز هم انقدر متن خواندني بود كه مدتها مرا مشغول خود كرده بود. چند روز پيش ترجمه ديگري از اين متن پيدا كردم كه نتيجه بيست سال كار دكتر مهرداد بهار بوده است و به مراتب كاملتر از كتاب قبلي است.
هرچه در مورد اين كتاب بگويم كم است. روش روايت، ‌موضوعات بحث، و فلسفه پنهان پشت نوشته حقيقتا من را مجذوب خود كرده است. اينكه چيزهايي كه هنوز براي ما معضلات فكري اند، آن زمان هم معضلات بشر بوده اند، ‌شايد جالب توجه باشد. اما براي من بيش از هر چيز نوع روايت و نوع روابط اجزاي جهان جالب است.
كاشكي فرصت بيشتري داشتم و مي توانستم قسمتهاي بيشتري از اين كتاب را در اين وبلاگ بنويسم. اما واقعا فرصت تبديل نسخ چاپي به تايپي را ندارم.


هرمزد پيش از آفرينش خداي نبود. پس از آفرينش خداي و سودخواستار و فرزانه و ضد بدي و آشمار و سامان بخش همه و افزونگر و نگران همه شد. نخستين آفرنسشي ره كه خودي بخشيد،‌نيكو-روشي بود،‌آن مينو كه چون آفرينش را انديشيد، بدان تن خويش را نيكو بكرد. زيرا او را خدايي از آفرينش بود. هرمزد به روشن بيني ديد كه اهريمن هرگز ار پتيارگي نگردد، آن پتيارگي جر به آفرينش از كار نيفتد، آفريدگان را جز به زمان رواج نباشد، اما اگر زمان را بيافريند، آفريدگان اهريمن نيز رواج بيابند.
او بناچار براي از كار افگندن اهريمن زمان را فراز آفريد. آن را سبب اين است كه اهريمن جز به كارزار از كار نيفتد. كارزار را گزارش اين است كه كار به چاره مندي كردن بايد. سپس از زمان بيكرانه زمان درنگ خداي فراز آفريده و خلق شد. باشد كه زمان كرانه مندش خوانند. از زمان درنگ خداي ناگذرايي فراز آفريده شد كه چيز هرمزد از ميان نرود. از ناگزرايي ناآساني پيدا شد كه ديوارن را آساني نرسد. از ناآساني بخت رفتاري، مينوي بي گردشي، پديد آمد. آن مينو كه آنچه هرمزد را است،‌از آنچه به آغاز آفرينش داده شد،‌دگرگون نشود. از مينوي بي گردشي كمال مقصود در آفرينش مادي آشكار شد:‌همداستاني با آفرينش نيكو.
...
...
چنين گويد در دين كه زمان نيرومندتر از هر دو آفرينش است،‌ آفرينش هرمزد و نيز آن اهريمن...



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Thursday, January 02, 2003

٭

كه باد بر آن مي وزد
-----------------------

من اين‌گونه بودم
ديواري پشت ديواري
يا دروازه اي بسته به دروازه اي
يا چشمي تنها خيره به آتش دور
و هر آنچه نام مرا بر خود دارد هم
اين‌گونه است
ديواري راست افراشته
پشت ديواري راست افراشته
يا دروازه اي بسته به هفت كلون جادو
پشت دروازه اي بسته به هفت كلون جادو
يا چشمي خيره به تنها شعله اي از آتش دور

زمان آسيابي را ماند
كه باد به آن مي وزد
و روزها و هفته ها را چنان در هم مي شكند
كه تنها گردي از خاطرات باقي مي ماند
كه باد به آن مي وزد

من اين‌گونه بودم
ديواري راست افراشته به سنگ و ساروج، بي هيچ روزنه اي
پشت ديواري راست افراشته به سنگ و ساروج، بي هيچ روزنه اي
يا دروازه اي بسته به هفت كلون جادو
كه هر كليدش به مغاك ديوي پنهان است
پشت دروازه اي بسته به هفت كلون جادو
كه هر كليدش به مغاك ديوي پنهان است
يا چشمي خيره با آتش دور
كه باد به آن مي وزد
و هر آنچه نام مرا بر خود دارد هم
اين‌گونه است

اما زمان قايقي بود كه آرام از افق دور مي آمد
با بادبان سپيدش
كه باد بر آن مي وزيد
و جايي بر عرشه آن
گلبو مرا به خود مي خواند
با گيسوانش
كه باد بر آن مي وزيد

و من اينگونه ام
ديواري راست بر افراشته كه به تمامي پوشيده پيچك هاست
و دروازه اي گشوده به دشتي از گلهاي سرخ
با بيدي از بلور در دوردست
كه باد به آن مي وزد
و چشماني خيره به چشمان تو
و هر آنچه نام مرا بر خود دارد هم
اين‌گونه است

81/11/10



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home