BOLTS




Sunday, February 16, 2003

٭

كتاب “چراغها را من خاموش مي كنم“ را از كتابخانه برداشتم كه ورق بزنم و بعد درباره اش بنويسم. كتاب را در جايي كه بايد باشد نگذاشته بودم. بلكه جايي بود در كنار كتابهاي شعر، در قفسه اي كه كتابهاي شعر هست و موسيقي. و در وسط اين دو موضوع، گلدان كوچكي هست كه شايد به زحمت از يك گردوي درشت بزرگتر است. اين گلدان سفالي را ساتكين به رنگ آبي زيبايي رنگ كرده است و در يك سمتش آتش بزرگي به رنگ قرمز كشيده و دور تا دور گلدان را آدمكهايي كشيده با رنگ سفيد كه به دور آتش مي رقصند. “چراغها را من خاموش مي كنم“ را كه برداشتم، به اين گلدان خورد و آنرا انداخت. فكر كردم كه مي شكند،‌اما نشكست.

“آخرين بار كه اينقدر طولاني، يكنفس و بي وقفه كتاب خوانده بودم كي بود ؟ “
(چراغها را من خاموش مي كنم ، صفحه 169 )

زويا پيرزاد را شيوا ارسطويي به من معرفي كرد، زماي كه كلاس كوچك داستان نويسي اي داشت كه من چند جلسه اي در آن شركت كردم. راستش را يگويم چندان هم كلاس پرباري نبود،‌يا لااقل بعد از كلاسهاي دكتر براهني چندان به چشم نمي آمد. به خصوص كه خانم ارسطويي عادت داشت كه تمام موضوعات دنيا را به نوعي به ادبيات فمينيستي مرتبط كند. و با همين صحبتهاي خانم ارسطويي درباره ادبيات فمينيستي بود كه نام زويا پيرزاد را اولين بار شنيدم و كتابي از او خواندم. گمان كنم “مثل تمام عصرها“‌بود، شايد هم نبود. اما هرچه بود،‌خوب بود. شايد آن زمان كه من غرق كتابهاي “عظيم“ بودم،‌ به نظرم انقدر خارق العاده نبود. اما خوب بود.
براي همين بايد بگويم كه اگر دنبال “صدسال تنهايي“ مي گرديد، “چراغها را من خاموش مي كنم“ را نخوانيد.
اما “چراغها را من خاموش مي كنم“‌را بخوانيد اگر بدنبال كتابي مي گرديد كه يك روز تمام از آن لذت ببريد و بعد هم وقتي تمام شد،‌هنوز چند روزي به آن فكر كنيد و بعدها هم هروقت به آن نگاهتان مي افتد فكر كنيد : “يكبار ديگر هم بايد بخوانمش“.

چراغها را من خاموش مي كنم نثر ساده اي دارد. با جمله بندي هاي خيلي سليس و روان. با تصوير پردازي هاي ساده و آشنا. با داستاني كه ساده است و با حداقل پيچيدگي داستاني. اما گمان نكنيد كه با داستان ساده اي روبروييد، پيچيدگي اين داستان جاي ديگري است : پيچيدگي اين داستان درون خود ماست.

“در خانه خيلي بزرگي بودم، با راهرو ها و اتاقهاي تو درتو. آدمهاي زيادي مي آمدند و مي رفتند كه هيچكدام را نمي شناختم. دست دوقلوها را گرفته بودم و مي خواستم از خانه بيرون بروم و راه خروج را پيدا نمي كردم. كشيش قد بلندي جلو آمد و گفت تا جواب معما را پيدا نكنم اجازه خروج ندارم. بعد دست دوقلوها را گرفت و كشيد و با خودش برد. دنبال كشيش و دوقلوها دويدم.
در حياط خيلي بزرگي بودم، دورتادور اتاق. وسط حياط حوض گرد بي آبي بود. گريه مي كردم و دوقلوها را صدا مي كردم كه زن جواني بچه به بغل از دو حياط آمد تو. دامن بلند قرمزي پوشيده بود كه به زمين مي كشيد. دوقلوها را صدا مي كردم و گريه مي كردم و زن دامن قرمز مي خنديد و دور حوض مي رقصيد و بچه را بالا پايي مي انداخت“.
خوابي كه كلاريس ديده است را خيلي هايمان مي شناسيم. خانه هاي بزرگ پر از آدم كه چيزي را در آن گم كرده ايم ...
پيچيدگي اين قصه همينجاست، درون خود ما كه از همان تناقض هايي پر شده ايم كه كلاريس. و همانقدر نمي دانيم چه كنيم كه او.
براي همين است كه ماجرايي كه در يك خانواده ارمني در آبادان دهه چهل مي گذرد،‌انقدر براي ما آشناست. براي ما كه ارمني نيستيم و شايد هرگز هم آبادان را نديده باشيم و شايد در زماني كه داستان مي گذرد، نه فقط خودمان هنوز بدنيا نيامده بوديم،‌كه شايد پدرها و مادرهايمان هم هنوز يكديگر را نديده بودند.

“چراغها را من خاموش مي كنم“ كتاب خوبي است با داستاني ساده و سر راست. با آدمهايي كه هم خيلي ساده اند و هم خيلي پيچيده. با زباني ساده و دوست داشتني.
راستش را بگويم : بهترين كتابي است كه من در اين چند ماهه خوانده ام.




Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home