BOLTS |
Subscribe to صفحه اصلی
|
Monday, April 14, 2003
٭
........................................................................................از “خانه روي آب“ خوشم آمد. معلوم هم بود كه خوشم مي آيد. از آثاري كه براي هر كس معني متفاوتي دارند خوشم مي آيد. وقتي كه فيلم را برايم تعريف مي كردند، آقاي الف معتقد بود كه فيلم ماجراي قتل هاي زنجيره اي است، آقاي ميم فقط از زنبارگي دكتر تعريف كرد. ديگري معتقد بود كه اين فيلم براي نشان دادن جدايي نسل هاست و همين براي من كافي بود تا بدانم كه از اين فيلم خوشم خواهد آمد. فيلم “خانه روي آب“براي من ترجمان “فروپاشي“ بود. قصه آدمهايي كه فروپاشيده اند و جامعه اي كه فروپاشيده است و جهاني كه فروپاشيده است. قصه قصه هاي نگفته يا نيم گفته، با آدمهايي كه نمي دانيم از كجا آمده اند و بجز دكتر،نمي دانيم بر سر ديگرانشان چه مي آيد. شايد براي همين هم براي ما ديدني بود، براي ما انسانهايي كه فروپاشيده ايم، در جامعه و دنيايي فروپاشيده زندگي مي كنيم و نمي دانيم از كجا آمده ايم و بر سرمان چه مي آيد. خانه روي آب، قصه ما بود. براي هر كسي در اين فيلم چيزي بود كه تاثير گذار بود. كسي مي گفت صحنه اي كه دكتر ، كاموا را دنبال كرد و به اتاق پسر حافظ قرآن رسيد برايش جالبترين صحنه بوده، ديگري مي گفت صحنه بافته شدن تار عنكبوت تاثير گذار ترين صحنه فيلم بود. براي من تاثيرگذارترين صحنه فيلم، صحنه بافتني بافتن پيرزن بود. شال بافتني بلندي از همه رنگ. برايتان مي گويم چرا : آن پيرزن را مي شناختم ، آن پيرزن، آخر قصه سرمه بود. در آخر قصه هايش، سرمه يا محو مي شود( مثل پيدا و پنهان سرمه بادامچيان)، يا باران مي بردش( مثل سيمين)، يا با باد مي رود( مثل هر آنچه اين دو سه ساله نوشته) يا حتي خورده مي شود (مثل عاشق كشون يا بلوف) اما راستش را بگويم، فكر مي كنم كه در حقيقت سرمه، آخر قصه، جايي همين كنار چشم ما،نشسته و شالي مي بافد از همه رنگ و ما همه فراموشش كرده ايم و نمي بينيمش. نوشته شده در ساعت 12:12 AM
Comments:
Post a Comment
|