٭
فكر كنم كه آخرش من از اون آدمهاي حسابي نوستالژيك بشم. از اونهايي كه همه اش فكر مي كنن كه چقدر يك زماني چيزها خوب بود و چقدر بد شد كه اينجوري شد كه هست. شايد هم يك كمي بد بين شدم. مثلا همه اش فكر مي كنم كه چه حيف كه خيلي از وبلاگهايي كه مي خوندم ديگه نوشته نمي شن ولي عوضش فكر نمي كنم كه چقدر خوب كه نازلي دوباره داره مي نويسه. يا چقدر خوب كه خانم شين و آقاي الف هنوز مي نويسن، يا سهند قلب اتمي كه وبلاگش هميشه يك چيزي براي هر كسي توش پيدا ميشه. يا حتي فكر نمي كنم كه كسايي كه نمي نويسن سه تا شون ازدواج كردن يا رفتن سر خونه زندگيشون و براي همينه كه نمي نويسند. و البته خوشحال مي شم از اينكه نمي نويسن،چون فكر مي كنم كه حتما مثل من توي خونه انقدر خوش هستند كه دلشون نمياد كه وقتشون رو پاي كامپيوتر تلف كنن.
يك خواهش هم از بچه هاي شبكه پيام دارم :اگه كسي اينو خوند و اگه توي فايلهايي كه از اون زمان داره، داستان غول بزرگ برفي منو پيدا كرد، تو رو خدا برام بفرستدش،خودم ندارمش و الان كه انقدر برف مياد بدم نمياد كه ببينم دو سه سال پيش چي نوشتم.
نوشته شده در ساعت
7:37 PM