BOLTS




Friday, December 24, 2004

٭
من تقریبا مطمئن شدم که آقای دکتر احمد توکلی در یک دانشگاه ويژه در انگلیس دکترا گرفته.
ويژگي اين دانشگاه هم این بوده که به دانشجويانش اطلاعات کاملا غلط یاد می داده.
البته یک راه حل دیگر هم وجود داره و اون اینکه آدم واقعا باور کنه که بعضی ها جاسوس و نفوذی هستند و با این طرحهای مشعشعی که ارائه می کنند هدفشون نابودی مطلق این مملکته.
من کم کم به این فکر افتادم که آرزوی زندگی کردن در کشوری که علم و منطق در اون حکمفرما باشه رو باید به گور ببرم.
به همین دلیل من یک سرود هم سروده ام که البته یک سرود ملی میهنی و فولکلوریک هم هست و به وزن سرود ملی میهنی و فولکلوریک ( وای وای وای دلم وای دلم) سروده شده است.

سرود ملی میهنی آیینی و فولکلوریک درباره انتخابات ریاست جمهوری آتی بدون تغییر در صورت انتخاب هرکدام از کاندیداهای ممکن
----------------------------------------------------------
از تو جوب در اومدم رفتن رئیس جمهور شدم
خط و ربطم که درست شد با آقایون جور شدم
وای دلم
وای وای وای دلم
وای دلم

از تو جوب در اومدم رفتم رئیس جمهور شدم
اولش گمنام بودم بختم زد و مشهور شدم
چشمام اولش درست بود ، پول رو دیدم کور شدم
وای دلم
وای وای وای دلم
وای دلم

از تو جوب در اومدم رفتم رئیس جمهور شدم
بسکه پاي منقل نشستم شبيه وافور شدم
و الی آخر.

نباید فکر کنید که ما اصولا از اولش ذوق شاعری نداشتیم ولی قبلا ها اشعارمان محبوب و مردمی نبود. اخیرا در اثر ازدیاد سوژه همه اش اشعار ملی میهنی و فولکلوریک بصورت محبوب و مردمی می سراییم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Saturday, November 27, 2004

٭
بالاخره ما هم باید این لینک را یک جایی بگذاریم :

ARABIAN GULF

فکر با نمکی است.
اصولا ما ایرانیها ...
ولش کنید جمله ام را کامل نمی کنم. مایه دردسر است. فرض کنید منظورم همین بود که اصولا ما ایرانیها ...



Comments:
اتفاقا ما هم.

هماد :)
 
عمو یادگار، ول کن این خلیج عربی رو! مرحوم ونگز الان داره تو دالاس ترتیب تمام این آمریکایی های پست فطرت رو میده! خیالت راحت باشه... وبلاگتو بنویس مرد! شما ها چرا خاله زنکی نمی نویسین؟
 
Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, November 24, 2004

٭
م. تعریف می کرد که در کنفرانس توسعه دانش و فن آوری در دانشگاه شریف شرکت کرده است.
اول که وارد سالن شده، از دیدن اینکه هیچ چهره دانشگاهی در سالن نیست و چهره ها بیشتر به عمله شبیه است تعجب کرده.
بعد رئیس دانشگاه ، کنفرانس را با سخنرانی افتتاحیه با مضمون اینکه " این کنفرانس در ادامه فرمایش داهیانه مقام معظم رهبری در جهت ایجاد جنبش نرم افزاری تشکیل شده است" شروع کرده است.
بعد دبیر کنفرانس سخنرانی را با اعلام " این کنفرانس در ادامه فرمایش داهیانه مقام معظم رهبری در جهت ایجاد جنبش نرم افزاری تشکیل شده است" ادامه داده است.
سپس سخنران اول کنفرانس توسعه دانش و فن آوری دانشگاه صنعتی شریف را به تریبون دعوت کرده است که آقای حجت الاسلام رشاد بوده است.
جناب حجت الاسلام هم نتیجه تحقیقات شش ساله خود را در این سخنرانی ارائه داده است.
سخنرانی ایشان که نتیجه شش سال مطالعه و تحقیق بی وقفه بوده است در مورد مضرات حسودی بوده است.
البته همه ما می دانیم که حسودی کار خیلی بدی است و تحقیق در مورد بدی های حسودی هم شش سال طول می کشد. و به هیچوجه هم شک نداریم که حسودی مهمترین فاکتور در توسعه دانش و فن آوری است و بخصوص به توسعه دانش و فن آوری در دانشگاه شریف خیلی مربوط است. من تردید ندارم که دانشگاه صنعتی شریف باید در ادامه رسالتش برای اعتلای صنعت و تکنولوژی در کشور ایران، هرچه سریعتر نسبت به تشکیل مرکز پژوهشهای حسودی اقدام کند.
در ضمن ایجاد یک خط انتقال سریع السیر بدون وقفه دستمال از شهر یزد به سمت دانشگاه شریف جهت ادامه مطالعات تکنولوژیکی ضروری است.

به یاد میلاد ذک این سرود که زبان حال آقای دکتر سهراب پور رئیس دانشگاه صنعتی شریف است جهت انبساط خاطر تقدیم می شود.
به جهت رعایت ادب و متانت این وبلاگ، فعل اصلی سرود با فعل مجعول پاچه خواری جایگزین شده است »
( حهت تشخیص آهنگ یادآوری می شودکه این قسمت افزوده به آهنگ محبوب و مردمی "من نجات غریقم" می باشد )

من یه پاچه خوارم
پاچه تمیز داریم
پاچه تو بده من
تا برات نگه دارم
شب بمالمش
صب بذارمش
توی ماهیتابه
بخورمش



Comments:
نادر عزيز واقعاٌ كه شاهكاري .... خستگيم در رفت ... دمت گرم كوروش
 
Post a Comment

٭
ش. و مامان سورن می خواستند بروند استخر. بابای سورن هم گرفتار بود. قرار شد سورن را یک ساعتی من نگه دارم تا بابای سورن برسد.
وقتی که من رسیدم، سورن خوابیده بود. تا وقتی هم که ش. و مامان سورن برگشتند هم بیدار نشد. من مانده بودم با "سکوت".
خیلی خیلی وقت بود که سکوت را تجربه نکرده بودم. تقریبا همیشه چیزی در کنارم بوده که صدایی تولید می کرده، یا تلوزیون یا ضبط صوت.

سکوت موجود عجیبی است. اگر گاهی با آن برخورد کردید قدرش را بدانید.

اگر بیشتر از گاهی با آن برخوردکردید فرار کنید.خطرناک است.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, November 09, 2004

٭
همینطور که ملاحظه می فرمایید این وبلاگ بی نام و نشان شد.
یعنی اینکه دیگر نه اسم من در زیر نوشته ها می آید. نه آدرس ایمیل من آن گوشه معلوم است.
دلیل این امر هم شجاعت بی حد و حصر من است در برخورد با سپاه ارهابیون اسلام و یا شاید هم ارهابیون سپاه اسلام و امثالهم.
حقیقتش هیچ علاقه ای ندارم که به مرگ محکوم شوم , می دانید که...

لطفا دوستانی هم که در لینکشان به این وبلاگ نام کامل من را نوشته اند , دست کم نام خانوادگیم را از آن حذف کنند.
فکرش را بکنید : یک نفر پدر بیچاره من را به خاطر این وبلاگ بیاندازد زندان! هیچ به عقل جور در نمی آید.
به همین دلیل است که این وبلاگ بی نام و نشان شد.
این اولین باری است که در زندگی من, جایی در اینترنت هست که من اسم و مشخصات کامل خود را ارائه نمی کنم. به این دلیل که ابدا دنبال دردسر نمی گردم.



Comments:
The Great Hermes Marana : mibinam ke oonghadr hameh ro ba in post-et tarsoondi ke kasi comment ham nemizareh az tarsss !
 
Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, November 03, 2004

٭
راهبه ها هم رويا می بینند
و در رویاهاشان نفسهاشان مقطع می شود و از لذت به خود می پیچند
بعد از زخمهای مسيح خون جاری می شود و صلیبش از نور می درخشد

اما این شهر فرو رفته در دود
غرق شده در دود
و مردمانش از برون و درون تیره اند.



Comments:
کدام مرد نگاه بی صدای خشم را بر بستر دروغ-چرک بلوغ انداخت بی آنکه فرياد شوقش کرانه ی عشقی را دريده باشد؟
کدامين عاشق، نفس هايش را به نسيم ملايم اميد نفروخته است؟
 
Post a Comment

........................................................................................

Saturday, October 30, 2004

٭
نزذیک انتخابات رياست جمهوری شده است و باز مردم یاد عبارت "رجال سیاسی" افتاده اند و باز می پرسند که آیا منظور از این عبارت این است که کاندیداهای ریاست جمهوری حتما باید مرد باشند ؟
به نظر می آید که منظور از این عبارت همین است و بس.
البته در این صورت یک مسئله وجود دارد و آن مسئله احراز رجولیت رجال سیاسی است.
به همین منظور من یک طرح کاملا مترقی و انقلابی برای کاندیداهای ریاست جمهوری دارم :
طرح خانه احراز شرایط کاندیداتوری
یا همان خانه عفاف سابق
بر اساس این طرح هر یک از کاندیداهای ریاست جمهوری با پرداخت مبلغ مرسوم در بازار ! می تواند شرایط خود را برای کاندیداتوری احراز نماید.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, October 24, 2004

٭
آلبوم جدید آرش سبحانی را باید بشنوید. البته هنوز به بازار نیامده است. ولی هر وقت آمد سریعا ابتیاع کنید. بی نظیر است : یک موزیک کانتری-راک فارسی عالی.
بخصوص آهنگ "تقصیر من بود" بی نظیر است. من که سه روز است از صبح تا شب دارم این آهنگها را گوش می کنم.



Comments: Post a Comment

٭
گفته بودم که صیدا را هرگز در هنگام رقصیدن تصور نکنید.
صیدا زیبایی یک لحظه است. زیبایی لحظه ای که تمام اندام یک زن برای به آتش کشیدن شعله عشق هماهنگ می شود.
رقص شاید زیبا باشد اما از لحظات زیبایی تشکیل نمی شود. باورتان نمی شود دوربینتان را بردارید و در یک مهمانی از رقص عکس بگیرید. در تمام عکسهایتان, تمام آدمها در وضعیتی کج و کوله و زشت قرار دارند. در هیچ یک از موقعیتهایشان هیچ چیز خواستنی نیست.
برای همین صیدا را هرگز در هنگام رقصیدن تصور نکنید.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Friday, October 22, 2004

٭
مروه وحشت زده است و خود را متهم می داند. تمام آن نفرین ها به یادش می آید و می ترسد که نکند آنچه پیش آمده نتیجه آن باشد.
منظورم این نیست که خرافاتی است. اما مرگ همیشه آدمها را به خرافات نزدیک می کند.
قسم می خورد که چنین نفرینی نکرده است. قسم می خورد که مرگ کسی را نخواسته است. اما غم را که خواسته. اینرا نمی تواند کتمان کند. اینکه خواسته تا لیث همانقدر غم را تجربه کند که او.
مروه وحشت زده است از خود و از تمام آنچه در جهان می گذرد. می خواهد تا هیچکس را نبیند. هیچ چیز نشنود و دیگر هیچ چیز نخواهد.



Comments: Post a Comment

٭
پیش بینی برنامه اصلاح طلبان برای انتخابات ریاست جمهوری خیلی هم مشکل نیست.
یعنی بادانستن اینکه برنامه قبلی آنها آرامش فعال و امثال آن بوده است
احتمالا برنامه آنها برای انتخابات ریاست جمهوری هم چیزی در مایه های زاقارت متعالی خواهد بود یا شاید هم زرشک کوبنده.
با توجه به اینکه رئیس جمهور آینده ایران اگر آیزنهاور هم باشد با این وضع مملکت اختیاراتی در حد دربان مستراح دارد,
احتمالا اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران هم در این انتخابات شرکت می کنند ( بع بع) و با اکثریت آرا به نامردمی ترین نامزد موجود رای می دهند .
برای اپوزیسیون خارج از کشور هم پیشنهاد می کنم که یک کنسرت سیاسی با حضور فتانه تشکیل شود که آهنگ "من نفهمیدم کُج به کجاست" را برایشان سیصد بار تکرار کند.
راستش را بخواهید ماهواره تل استار را تنظيم کرده بودم که ببینم ماجرای هخا چیست. دوباره کانالهایش را حذف کردم چونکه دیدن این کانالها باعث خنگی و گولی و بلاهت بیننده خواهد شد.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, October 19, 2004

٭
من امروز موفق شدم که به طور کاملا اتفاقی هویت واقعی آقای الف را کشف کنم. در واقع من متوجه شدم که ایشان آنطور که ما فکر می کردیم آقای امیر نیست و بلکه آقای اهورا است.
باورتان نمی شود اسم وبلاگ ایشان را که خواستید تايپ کنید کیبورتان را فارسی کنید و خواهید دید که
POH = حخا
به این ترتیب یکی دیگر از جاسوسان سیا شناسایی شد.

به عنوان حق السکوت تکیلا میگیریم با کله پاچه.



Comments:
آقا هرچه سريع‌تر به آقاي ح. شريععتمداري مراجعه كنيد و شبكه‌ي عنكبوت را كامل كنيد. اجرتان با آقا امام علي النقي

ما چون نمي‌خواستيم اينجا هويتمان معلوم شود آنونيموس نوشتيم ولي ما همان هرمس ماراناي بزرگ هستيم

ramingb.persianblog.com
 
نادر بزرگ، نمي‌دوني چه قدر دلم براي يه شكم غر سياسي زدن باهات تنگ شده، بابا يه برنامه‌اي، بحثي، گپي، چيزي .... وي‌ك‌ف‌و‌ل‌ كوچك
 
در کجای دنیا شما دیدین آدم حرفشو تو جمع هوار بزنه بعد حق السکوت بخواد؟ بابا تو بعد از زدن این حرفت من سریعا جزو شبکه عنکبوتی سیا شدم! نکن با من نادر این کارارو... من رفیقتم ، نون و نمک خوردم! هر چی باشه قرار بود تو بشی وزیر مسکن بعد از اومدن ما! ;)
 
Post a Comment

........................................................................................

Monday, September 20, 2004

٭
یک ماجرای جدید و آمورنده از کلیله و دمنه :
یک روز در یک گوشه دنیا یک گله گوسفند بود که اسمش بود ملت ایران. این گله گوسفند یک سگ نگهبان هم داشت که اسمش بود حکومت ایران.
حکومت ایران می گفت : واق واق
ملت ایران می گفت : بع بع

یک روز گوسفندها و سگ گله ئر چراگاه داشتند می چریدند.
سگ می گفت : واق واق
گله می گفت : بع بع
بعد ناگهان یک گرگ بد گنده پیدایش شد. گرگ گفت : ااوووووو
بعد سگ گفت : واق واق
ملت ایران گفت : بع بع
بعد گرگ گفت : ااوووووو
سگ گفت : واق واق
ملت ایران گفت : بع بع
بعد سگ و گرگ به توافق رسیدند و یک گوسفند چاق و چله را تکه تکه کردند. گوشتش را گرگ خورد. استخوانش هم به سگ رسید. ملت ایران هم گفت : بع بع
بعد سگ گفت : واق وا ق واق واق
بعد ملت ایران هیچی نگفت.

چند روز بعد یک دسته گرگ گرسنه که ماجرا را شنیده بودند به سمت این چراگاه آمدند.
دسته گرگها گفتند : ااووووو اووووو اااااوووو
سگ گفت : واق وا ق واق واق
ملت ایران از ترسش هیچی نگفت.
دوباره دسته گرگها گفتند : ااوووو
سگ هم گفت : واق واق
بعد این وسط یکی از گرگها گفت : بع بع
ملت ایران از ذوقش زودی گفت : بع بع بع بع
نگو که این گرگه از مامورهای وزارت اطلاعات بوده و می خواسته آتو بگیره.
سگ که دید اینجوری شده گفت : واق واق ااوووو ااوووو
گرگها هم گفتند : ااووو اوووو واق واق
بعد ریختند همه ملت ایران را خوردند.
فقط یک چندتایی باقی ماندند که آنها هم خودشان را به یک مزرعه باقالی رساندند و آنجا انجمن Iranian-baghalian رو تشکیل دادند و کلی بهشان خوش گذشت.

این بود داستان آموزنده امروز ما از کلیله و دمنه. در ضمن لازم به ذکر است که این داستان کاملا خیالی است و وقایع آن در جنگلی در هند در حدود 2000 سال پیش رخ داده است و هرگونه شباهت وقایع آن کلا تکذیب می شود.



Comments:
شما اگه توهین کنی به ملت ایران میگم دکتر بیاد برات هخا صادر کنه اونوقت یک عمر از زندگیت پشیمون میشی و همش باید با ماسک بری اینور اونور!
دهه...
 
خاك بر سرت با اين وبلاگت.
بهتره بري توي دهتون گاو بچروني. تورو چه به وبلاگ داري.
مادر جنده
 
من مطمئنم که آقای دکتر اهورا ÷یروز خالقی یزدی حتما به خاطر این فعالیت سیاسی و اقدام انقلابی به این آقای انانیموس یک ÷ست وزارتی چیزی خواهد داد. بالاخره نمی شود که فعالیت سازنده ایشون در دفاع از آزادی و نابودی مرتجعینی مثل من بی اجر باقی بمونه. ایشون می تونن از الان کراواتشون رو با کتشون ست کنند تا به عنوان اولین وزیر انانیموس این مملکت از همین شنبه مشغول بکار بشوند.
 
Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, September 14, 2004

٭
اين قضيه دكتر اهورا يزدي براي مردم ما مايه آسودگي خيال شده. چونكه ديگه لازم نيست كسي بره مبارزه كنه و كتك بخوره و يا مقاله بنويسه و زندان بره و الي آخر. بلكه به سادگي هرچه بيشتر ايشون قراره كه روز 9 مهر ناگهان از خودشون يك «هخا» صادر بكنند كه باعث ميشه كه مملكت از اينرو به اونرو بشه و نظام جمهوري اسلام بپاشه و ايشون با فلان قدر تا هواپيما پر مطرب و رقاص بيان اينجا در ميدان آزادي قر بدهند.
بهترين كاري كه جمهوري اسلامي مي تونه انجام بده اينه كه بذاره هواپيماي ايشون در تاريخ 10 مهر در فرودگاه مهرآباد به زمين بنشينه و يك ماشين هم بفرسته دنبال ايشون كه برسوندش به ميدون آزادي و اونجا بهش يك پخش صوت و يك آهنگ بندري هم بده كه براي خودش قر بده و جوادهاي محل هم دورش دست بزنن.
البته اين با فرض اينه كه خود اين آقا مامور وزارت اطلاعات براي به كثافت كشيدن وجهه اپوزيسيون نباشه. كه اگه اينطور باشه حقيقتا بايد به آقاي يونسي آفرين گفت.
به هر حال من پيشنهاد مي كنم كه روز 10 مهر دماغتون رو محكم بگيرين، معلوم نيست اين هخايي كه ايشون قراره صادر كنن چه جور چيزي باشه ولي هخايي كه از لوس آنجلس صادر بشه و اينور دنيا جمهوري اسلامي رو منقرض كنه بايد بد چيزي باشه. كار از محكم كاري عيب نمي كنه.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, September 08, 2004

٭
شما را به خدا اين جملات مشعشع را بخوانيد.
گوينده اين جملات جناب آقاي دكتر توكلي داراي مدرك دكتراي اقتصاد از انگلستان، وزير سابق كار، دو دوره كانديداي رياست جمهوري و در حال حاضر نماينده تهران در محلس و رهبر گروه آبادگران و احتمالا رئيس جمهور آينده ايران است :

برنامه چهارم توسعه از نظر قانوني و علمي مخالف خواسته هاي مردم بوده و اصلاح اين برنامه توسط مجلس هفتم خطرات بزرگي را از انقلاب دفع كرده است.
برنامه چهارم ايران را به يك كشور هنجارپذير تبديل كرده و طبق اين برنامه ما بايد دموكراسي، حقوق بشر و نظم نوين جهاني را از دشمنان بپذيريم.
متاسفانه مجلس هفتم نتوانست تمام اين برنامه را اصلاح كند.
مسئله خصوصي سازي ايران را له مي كندو آينده كشور را به خطر مي اندازد.

مي خنديد ها ؟ خنده نداره بايد زار زار گريه كرد كه اداره مملكت ما بدست اين آقايان است.
فكرش را بكنيد : ما اگر بخواهيم يك كشور هنجارپذير باشيم كه دموكراسي و حقوق بشر و نظم در كشورمان برقرار باشد چكار كنيم ؟

تعريف دشمن از نظر آقاي دكتر توكلي : كسي كه مي خواهد مملكت ما هنجارهاي بين المللي را رعايت كند و در كشور دموكراسي و حقوق بشر رعايت شود.

تعريف دوست از نظر آقاي دكتر توكلي : كسي كه مي خواهد كشور ما ناهنجار باشد و در كشور ديكتاتوري و نقض حقوق بشر برقرار باشد.

يك سوال :‌چه طور مي شود كه برنامه توسعه از نظر علمي مخالف خواست مردم باشد ؟ مگر علم به خواست مردم كار دارد؟ تصورش را بكنيد كه در انگلستان ايشان در چه طويله اي درس خوانده است و دكترا گرفته است. البته شنيده ام كه يك دانشگاه جهان سوم در آنجا هستكه وظيفه اش تربيت متخصصين با اطلاعات كاملا غلط است تا اين كشورها عقب مانده بمانند.

نكته : انقلاب يك اتفاقي بود كه ربع قرن پيش اتفاق افتاد و تمام شد. ديگر هم به خطر نمي افتد. لازم نيست كسي نگرانش باشد. درست مثل خسوف پارسال كه هركسي هركاري هم بكند ديگر به خطر نمي افتد. پيشنهاد مي كنم كه مجلس هفتم بعد ازاينكه خطرات را از انقلاب دفع كرد، چند تايي از خطرات وارده در زمان حمله مغول را هم دفع كند.

سوال : به نظر شما من همچنان بايد در يك چنين كشوري ادامه حيات بدهم؟



Comments:
به خدا این سوال آخرت، بهترین سوالی بود که میتونستی بکنی! دیگه چی بگم ...
 
Post a Comment

........................................................................................

Saturday, August 28, 2004

٭
ليث مي گويد اگر در دوراهي مانده بوديد كه در يك سويش يك دختر عاشق زخم خورده بود و در سوي ديگرش انبوهي از مار و عقرب و شير و پلنگ، بدون ترديد دومي را انتخاب كنيد. خطرش كمتر است.
شايد در خيلي موارد اين حرف درستي باشد، اما در مورد مروه منصفانه نيست. البته نبايد هم گمان كرد كه مروه در جواب آنچه بر او گذشته هيچ واكنشي نشان نداده است، حداقل كاري كه كرده آن است كه به آن ديگري تلفن كرده و تمام ماجرا را گفته است. آن ديگري هم -كه از همه جا بي خبر بوده- به ليث گفته كه ديگر فكرش را هم نكند. اما اين تمام كاري بوده كه مروه كرده.
راستش را بگويم، مروه خيلي به ماجراي مليسا فكر مي كرد: بر مليسا هم همان گذشته بود كه بر مروه. اما او در عوض زاغ سياه رامتين را چوب مي زد، هربار كه رامتين به مهماني مي رفت، به كميته زنگ مي زد و خبر مهماني را مي داد. سه بار پشت سر هم رامتين گرفتار شد. بار سوم آنقدر مست بود كه هشتاد ضربه كذايي را هم خورد. بعد مليسا دلش خنك شد و ديگر ادامه نداد.
مروه اما انقدر بدجنس نيست. اگر به اين داستان فكر مي كند، فقط براي اين است كه به خودش اطمينان بدهد كه دلش پاك تر از اينهاست.



Comments:
اين اسمي كه براي شخصيت دخترت انتخاب كردي هر دفعه منو متعجب مي كنه... يادت هست كه اسم صميمي ترين دوست منه؟ كه ارتباطمون خيلي زياد و مداومه... و هر بار برام عجيبه،‌چون هيچ توصيفي نمي خونه ...
ولي در مجموع داستانت با اينكه جذابه و طبق معمول توصيفهاي بكري توشه،‌ ولي فضا كم داره، نمي دونم چرا... فضا نداره
 
اگر در سه راهی مانده بودیم چه کنیم ؟
 
Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, August 24, 2004

٭
خيلي ها هستند كه اول آخر كتاب را مي خوانند. قبول دارم كه كار مزخرفي است ولي بعضي ها اينجوري هستند ديگر...
براي اين بعضي ها كه دلشان مي خواهد بداند آخر داستان مروه چه مي شود، آخر داستان را تعريف مي كنم تا بعد برگرديم اول داستان.
----------------------------
مروه يك روز سه شنبه شروع به نوشيدن كرد. پدر و مادرش سفر بودند و چهارشنبه را مرخصي گرفته بود. پنج شنبه ها هم كه تعطيل بود.
در را قفل كرد. پرده ها را كشيد. موبايلش را خاموش كرد و تلفن را هم از پريز كشيد. پشت ميز آشپزخانه نشست و شروع كرد به نوشيدن.
ليوان اول را سركشيد. اگر روزهاي معمولي بود، همين برايش زياد هم بود. ليوان سوم را كه نوشيد، دلش خواست كه سيگار هم بكشد.
از خانه بيرون رفت و از روزنامه فروشي سر كوچه بالايي 6 بسته سيگار ديويدف لايت خريد. سيگار فروش نگاهش كرد. به نظرش مي آمد كه او را قبلا ديده است. البته نظر درستي نبود. چون مروه هيچوقت روزنامه نمي خريد. معتقد بود كه تنها چيزي كه در روزنامه ها هست ماجراي قتل پدر به دست پسر و دختر به دست نامزد و نامرد به دست پدر و همدستي زن و همسايه براي قتل پدر است. البته حق هم داشت. آرام از پله ها برگشت بالا و دوباره در را قفل كرد و اولين سيگارش را روشن كرد. سومين سيگاري بود كه در عمرش مي كشيد. دو تاي قبلي را روز آخر دبيرستان در پارك ساعي با راحله كشيده بود. از مدرسه راه افتاده بودند و دلشان مي خواست حتما يك كار عوضي بكنند. از مدرسه يك تاكسي سوار شدند و رفتند ميدان ونك. آنجا نفري يك سمبوسه خوردند. راحله ميگفت «مروه سمبوسه نخوريم. ميميريم ها» اما هم سمبوسه را خوردند هم از روزنامه فروشي دم تاكسي هاي وليعصر 4 نخ سيگار خريدند با يك بسته كبريت. بعد تا پارك ساعي پياده رفتند. آنجا هم رفتند در قسمت بازي بچه ها و تاب بازي كردند. الاكلنگ هم سوار شدند. بعد هم نشستند روي صندلي و سيگار كشيدند. در واقع الكي دود كردند. جون هيچكدامشان بلد نبود سيگار بكشد. بعد از آن هم تا همين سه شنبه ديگر هيچوقت سيگار نكشيده بود.
براي خودش يك بسته بيسكوييت توك خريده بود. روي تك تك بيسكويتهايش پنير ليقوان ماليد. بعد دوباره شروع كرد به نوشيدن و دودكردن. يك ساعت بعد زد زير گريه. انقدر گريه كرد تا اينكه همانجا پشت ميز خوابش برد.
صبح كه بلند شد. چايي درست نكرد. سرش درد مي كرد. دلش هم. آب خورد و دوباره خوابيد. تا ظهر.از يخچال شويد پلو گرم كرد و خورد. بعد نشست پاي تلويزيون. اول ماهواره نگاه كرد. بعد حوصله اش سر رفت و كارتون پلنگ صورتي كه براي برادرزاده اش خريده بود گذاشت توي دستگاه و يك ساعت تمام نگاهش كرد. گاهي هم خنديد. سيگار هم كشيد. چاي هم درست كرد و خورد. بعد هم دوباره برگشت به آشپزخانه و دوباره شروع كرد به نوشيدن. انقد رتا بطري اش خالي شد. بعد دلش خواست كه برقسد. رقصيد تا وقتي كه اجساس كرد تمام هال دور سرش مي گردد. اول افقي. بعد عمودي. بعد سرش گيج خورد و خورد زمين. همانجا خوابيد و به خودش خنديد. بعد فهميد كه الان است كه حالش به هم بخورد. از همانجا كه خوابيده بود خودش را كشيد تا در دست شويي و انقدر سرش را دم توالت نگه داشت تا حالش به هم خورد. بعد هم همانجا روي كاشي هاي كف دستشويي خوابيد. از سردي كاشي ها خوشش آمد.پيرهنش را بالا زد تا پشتش به كاشي ها بچسبد. بعد دوباره حالش به هم خورد. بعد از همان شير دستشويي دهانش را شست. آب خورد و رفت كه بخوابد. چند ساعت بعد كه بلند شد فكر مي كرد كه دارد مي ميرد. يك كاعد برداشت و نوشت من دارم ميميرم يعد چيز ديگري به فكرش نرسيد كه بنويسد. دلش نمي خواست از كسي خداحافظي كند. حرفي هم براي كسي نداشت. كاغد را مچاله كرد در دستش و دوباره خوابيد. وقتي كه صبح بلند شد ديد كه هنوز نمرده است. بوي سيگار همه خانه را برداشته بود. تمام پنجره ها را باز كرد و كولر را هم گذاشت روي درجه زياد. بعد چاي درست كرد و يك ليوان بزرگ چاي كمرنگ خورد و دوباره رفت و دراز كشيد. چرت هم زد. ظهر كه شد كته درست كرد با ماست و نعنا. عذايشرا كه خورد. پرده ها را باز كرد. قفل در را هم باز كرد. موبايلش را روشن كرد و تلفن را هم دوباره زد به پريز. بعد از آن هم تا روزي كه پنجاه سال بعد سكته كرد و مرد هيچوقت ديگر سيگار نكشيد. بيش از يك ليوان هم ننوشيد.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Saturday, August 21, 2004

٭
خوره به روحش افتاده مروه. از درون مي پوساندش، خاليش مي كند آنقدر كه بيرنگ شود مثل بخار.
چشمان درشت و زيبايش سرگردانند. انگار چيزي در اين جهان نيست كه بخواهند بر آن خيره بمانند.
گمان مي كند كه اين ديگر كمال بي انصافي بوده است. گمان مي كند از او سوءاستفاده شده است. از سادگيش و صداقتش و پاكيش. باورش به صداقت را از او گرفته اند. باورش به همه چيز را گرفته اند. تا اين روز هر آنچه بر او گذشته بوده است را توجيه مي كرده است. بالاخره هر چيزي را مي شود توجيه كرد. اما نه اينرا كه ليث به او خيانت كرده باشد. انقدر به صداقت ايمان داشته است كه حتي تصورش را هم نمي توانسته بكند. گيرم كه ميدانسته كه ليث اهل وفاداري نيست اما فكر مي كرده كه عوض شده است فكر مي كرده كه لااقل با او چنين نخواهد كرد. حتي به فكرش هم نمي رسيده كه كنترلش كند، كه زاغ سياهش را چوب بزند و جاسوسيش را بكند. اما ليث آنقدر واضح او را بازي داده كه مشكوك شده و حتي آنموقع هم باورش نمي شده. گيرم كه ليث اول منكر شده، بعد سعي كرده كه توجيهش كند. اما مروه شكسته تر از آن بوده كه باوري به توجيهي داشته باشد.



Comments:
نادر عزيز؛ چه‌قدر خوشحالم كه ميشه براي نوشته‌هاي قشنگت كامنت گذاشت ...
كوروش خانجانزاده
 
Post a Comment

٭
بيدار مي شود تات. صبح جمعه است.
گرمش است و عرق كرده. بلند مي شود كه دوش بگيرد.
خوابيده صيدا هنوز و غرق است در رويايش.
آرام بر مي خيزد تات، بي هيچ صدايي تا بيدارش نكند و بي صدا حوله اش را بر مي دارد . درست در درگاهي حمام صدايش مي كند : «تات». برمي گردد تات و صيدا را مي بيند. خواب آلوده و ملحفه را تا روي گردنش بالا كشيده. اما صورتش با تمام پهنا مي خندد. بعد دستش را از زير ملحفه بيرون مي آورد و تكان مي دهد و مي گويد «باي باي». مي خندد تات و او هم دست تكان مي دهد. برايش موج مي خورد جهان با موج دستان صيدا و با آن لبخند به پهناي صورت و آن «باي باي» آرام زير لبي اش.
دستش را تنها تا مچ بيرون آورده بود صيدا و همانجا كنار صورتش بود آنوقت كه تكان مي دادش و آن خنده آنقدر صورتش را پر كرده بود كه آن حركت آرام لبهايش در‌آن گم بود.




Comments: Post a Comment

........................................................................................

Thursday, August 19, 2004

٭
آن «واو» كه گفتم در خوشي هم هست. در خواستن هم.
آن هراس هميشگي، آن واژه پنهان پشت هر كلام...



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, August 11, 2004

٭
هميشه در هر «خواب» ي «واو» ي هست كه اگرچه آنجا هست اما خوانده نمي شود.
هميشه زود فراموشش مي كنيم. چرا كه نمي خواهيم هرگز بر زبان آورده باشيمش. حتي پيش خودمان.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, July 27, 2004

٭
به خدا اين جمله ها عينا از زبان آقاي حسن سبحاني نماينده دامغان و رئيس كميسيون تلفيق رسيدگي به لايحه برنامه چهارم نقل ميشود . اين دري وري ها عين جملات ايشان است. من هيچ كوششي براي احمقانه تر نشان دادن آنها نكرده ام. در واقع بعضي ها انقدر در بلاهت نبوغ دارند كه ديگر امثال بنده نمي توانند چيزي به حرفهايشان اضافه كنند.
جهت اطلاع بايد بگويم كه موضوع صحبت ايشان بندي از برنامه چهارم است كه در آن مقرر شده كه قيمت حاملهاي انرژي به قيمت پايه خليج فارس رسانده شود. و به عنوان مثال بنزين ليتري 200 تومان باشد ( كه قيمت پايه تمام شده خليج فارس است )
با اين مقدمه برگرديم به سخنان پر فضل ايشان.

... قيمت هر ليتر بنزين حدود ليتري 35 تومان تمام مي شود، در حالي كه مردم اكنون بنزين را 80 تومان مي خرند. بنابر اين ادعاي وجود يارانه در حاملهاي انرژي داخل كشور قابل قبول نيست. وي توضيح داد : هر بشكه نفت كه به پالايشگاههاي داخلي تحويل داده مي شود اگر از خشكي استخراج شده باشد هزينه اكتشاف و استخراج آن حداكثر 15 دلار است و پس از حمل و پالايش به 4 دلار مي رسد ! و با توجه به اينكه هر بشكه نفت 159 ليتر است و وقتي به فرآورده تبديل شود حدودا 150 ليتر فراورده هاي مختلف از آن حاصل مي شود كه اگر قيمت آنرا 6 دلار يعني 600 سنت فرض كنيم، هر ليتر بنزين 4 سنت قيمت تمام شده خواهد داشت. يعني حدود ليتري 35 تومان.
... او گفت براي برنامه ريزي در كشور با دو نگرش روبرو هستيم. نگرش اول معتقد است اقتصاد ايران عضوي از اقتصاد جهاني شود و ضوابط و قواعد اقتصاد بين المللي را به عنوان يك عضو مطيع بپذيريد كه اين شويه به اعتقاد ما راه به جايي نمي برد و نگرش دوم اينكه با رعايت قانون اساسي به عنوان ميثاق ملي و دين اسلام، اقتصاد ملي را شكوفا كنيم.
ما نگرش دوم را مي پسنديم و اين به معناي دولتي شدن اقتصاد نيست بلكه به معناي اقتصاد عدالت محور مبتني بر قانون اساسي است يعني ما مخالف محاسبه قيمت فراورده هاي نفتي با پايه خليج فارس هستيم.

حالا فكرش را بكنيد يك همچين گوساله هايي براي پنج سال آينده ما برنامه ريزي مي كنند. چه مملكت گل و بلبلي شود با چه اقتصاد شكوفايي ...



Comments:
چقدر عالي من بالاخره كامنت دار شدم !تا چشم حسود كور شه !
 
به به! کلی مبارکه کامنتدونی. این یغنی اینکه این وبلاگ میخواد رونق بگیره دیگه، نه؟؟
 
سلام! فعلا فقط می خوام کامنت دونيت رو تبريک بگم، و سوال کنم مگه فقط کاربرهای بلاگر می تونن اينجا کامنت بذارن؟
 
Post a Comment

........................................................................................

Sunday, July 25, 2004

٭
مروه فكر مي كند كه آنچه بر او گذشته حقش نبوده. گمان مي كند كه بيش از اينها از زندگي سهم داشته. يعني خوبتر از اين بوده كه با او اينگونه كنند. مروه را شكسته اند. خردش كرده اند.
بهترين واژه اي كه به فكرم مي رسد اين است كه بكارتش را گرفته اند. منظورم بكارت جسمي نيست، اصلا به چنين چيزي انقدر اهميت نمي دهم كه در موردش حرف بزنم. منظورم بكارت فكري اش است : خيال اينكه زندگي با خوبي زيبا مي شود. خيال اينكه خانواده اش خوبي اش را مي خواهند. خيال اينكه عشق مهم است. سادگي اش را گرفته اند از او و تهي اش كرده اند از هر آنچه برايش مهم بوده است. براي همين هم به روحي ماننده شده است شفاف و خالي.
تقصير كسي هم نيست. نه تقصير خانواده اش است. نه تقصير اين جامعه و نه حتي تقصير ليث.
ليث را محكوم نمي كنم به اينكه مروه را شكسته. گيرم تلنگر نهايي را او زده باشد. اما منظورش اين نبود. حتي نمي خواهم بگويم كه مروه برايش جزو تزئينات زندگي بوده است. اگرچه محكومش مي كنم كه قدر مروه را ندانسته، اما نه آنقدر كه جزو تزئينات حسابش كند. حتي حق به او مي دهم اگر نداند كه اكنون چه بايد بكند. من هم نمي دانم. فقط مي دانم كه دلسوزي راهش نيست. مي دانم كه مروه امروز به دلسوزي نياز ندارد. اما نمي دانم كه برايش چكار مي شود كرد. مي دانم كه عشق هم راه چاره اش نيست. ديگر به عشق اعتقادي ندارد. شايد براي اين همه را محكوم كنم : محكومشان كنم كه باور مروه را به عشق شكسته اند.
مروه اما هم باورش به عشق را از دست داده. هم باورش به خوبي در جهان. هم اين خيال را كه زندگي گهگاه زيبا هم هست. و هم سادگي اش را. معصوميت اش را گرفته اند و از كودكي به درش آورده اند. قبول دارم، بلوغ هيچوقت ساده نيست. اما مطمئن نيستم دانستن پوچي تمام چيزهايي كه وجود كسي را مي سازد، براي هيچكس قابل تحمل تر از آن باشد كه براي مروه.
مروه لااقل اين خوبي را دارد كه اينرا پذيرفته است. زود هم پذيرفته. يك هفته اي عصباني بود. با خودش حرف مي زد. حتي با خودش دعوا هم مي كرد. داد مي زد و گريه مي كرد. اما بعد از آن، ديگر همه چيز را پذيرفت. بعد از آن ديگر دعوا نكرد. داد هم نزد. فقط گريه كرد. مثل نوزادي كه تازه متولد شده است. به نوزادها هم حق مي دهم كه فقط گريه كنند. ديدن اين دنيا و آنچه در آن مي گذرد واقعا هم گريه دارد. طول مي كشد تا باورش بشود كه “دنيا همين است ديگر“. باور دلپذيري نيست. اما چاره اي هم از آن نيست.
------------------------------------------------------------------
مطمئن نيستم كه بتوانم مروه و ليث را خوب از آب در بياورم. اولين باري است كه مي خواهم چيزي بنويسم كه نه تصويري در آن هست، نه حركتي. نه حتي كسي چيزي بگويد. تمام آنچه مي گذرد تنها در فكر مروه باشد. و احساساتش. مطمئن هم نيستم كه بتوانم خوب بنويسمش. براي كسي كه در عشق غوطه ور است، نوشتن از تنهايي سخت است. دنياي مروه خيلي دور از من است.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Thursday, July 08, 2004

٭
هجدهمين روز از تيرماه هر سال،‌18 تير آن سال است.
حكومت ها از اين تاريخها بدشان مي‌ايد. چرا كه به يادشان مي‌آورد كه جنايتكار و خونخوارند.
براي همين در اين روز يگانهاي ويژه در شهر پر مي شوند تا مطمئن شوند كه اتفاقي نمي افتد.
اما اتفاقات تاريخي در سالگرد اتفاقات تاريخي ديگر رخ نمي دهند. در روزي رخ ميدهند كه براي خود يگانه است : روزي كه مجموعه اي از عوامل اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي، تغيير را ناگزير كرده باشند.
راه مقابله با خواست تغيير، پسگرد هر چه بيشتر نيست. اينكه چاقوكشان 18 تير چند سال پيش ، امروز نماينده مجلس شده باشند، جواب درستي به خواسته هاي اجتماعي نيست.
اينكه قاتل مشهور دكتر سامي به مقام شهرداري تهران و احتمالا در آينده نزديك رياست جمهوري ايران برسد هم راه حل درست واقعه اي كه در اين كشور رخ مي دهد نيست.
حكام كشور ما اين گفته معروف را تاييد مي كنند كه چيزي كه حدي ندارد حماقت است.



Comments:
شما پیشگوی غریبی هستید آقای ب.
کف دست من رو هم ببینید لطفا...
 
شما پیشگوی غریبی هستید آقای ب.
کف دست من رو هم ببینید لطفا...
 
Post a Comment

........................................................................................

Sunday, July 04, 2004

٭
جناب آقاي حداد عادل رئيس مجلس پريروز فرموده اند كه «چندين مليون نفر از جوانان ايران در دو سه هفته گذشته از شلمچه ديدن كرده اند»

اين جمله نشاندهنده مقدار شعور رئيس مجلس است.
فرض كنيم كه «چند مليون» مورد نظر ايشان فقط دو مليون نفر بوده باشد.
با توجه به اينكه شلمچه بندر و فرودگاه و ايستگاه قطار ندارد، همه آنها بايد با اتوبوس آمده باشند.
فرض كنيم كه همه اتوبوسها هم پر باشند و هر كدام 30 نفر مسافر داشته باشند.
بنابر اين بايد جدود 67000 اتوبوس به سمت شلمچه به راه افتاده باشد.
فرض كنيم كه طول هر اتوبوس 20 متر بوده باشد و در جاده در حال حركت فقط 10 متر بين آنها فاصله باشد. بنابر اين طول اين قطار اتوبوس مي شود 2000 كيلومتر.
يعني قطر ايران. يا دو برابر فاصله تهران مشهد يا چهار برابر فاصله تهران اصفهان.

شعور خيلي چيز خوبي است. و البته به قول يكي از دوستان «‌يك رسم غلطي ... »



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Sunday, June 27, 2004

٭
صيدا شب يلدا به دنيا آمده است.بنابر اين كساني كه معتقدند كه صيدا شب يلدا يك نصفه انار بوده كاملا در اشتباهند.
در حقيقت آنها يا تاريخ تولد صيدا را درست نمي دانند يا اينكه از زيست شناسي چيزي نمي فهمند. مطمئنا در كلاسهاي بهداشت خانواده هم حواسشان به درس نبوده است.
بر اين اساس اگر بخواهيم حدس بزنيم كه صيدا قبل از اينكه صيدا باشد چه چيزي بوده است ، احتمالا بايد به نصفه سيب سر هفت سين فكر كنيم.

اول كه بدنيا آمد مي خواستند اسمش را بگذارند : سپيده. فكر مي كردند كه سپيده با شب يلدا مربوط است. حال آنكه نيست.
اينكه چرا آخر اسمش را صيدا گذاشتند، هيچكس نمي داند. اما خيلي ها پرسيدند كه صيدا يعني چه ؟
و مادرش هميشه جواب داد : يك اسم لبناني است. اما خودش هم نمي دانست.
آن زمانها سازمان ثبت احوال هم مثل الان انقدر در اسامي سخت گير نبود.

اينكه صيدا واقعا يك اسم لبناني است يا نه، فكر نكنم كسي بداند. براي كسي مهم هم نيست. تنها چيزي كه براي ما مهم است اين است كه او شب يلدا به دنيا آمد و اسمش صيداست.
عشق هم براي ما مهم است. يعني مهمترين چيزي است كه داريم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Thursday, May 20, 2004

٭
خوابيده صيدا. نگاهش مي كند تات و نگاهش مي كند آنقدر كه اشكي در چشمانش مي پيچد. مي گويد با خود كه فرشته ايست از معصوميت. مي غلطد صيدا و گيسوانش در صورتش مي ريزد.
خواب آلوده دستش را بالا مي آورد و موهايش را از روي صورتش كنار مي زند. با همان چشمان بسته مي پرسد تو نمياي بخوابي. تات اما چنان غرق نگاه است كه خواب به چشمش نمي آيد. همانجا تكيه داده به درگاهي مي ماند.



Comments:
سلام نادر جان
خدا به اين اركات خير بده كه خيلي از رفاقت -هاي گمشده رو زنده كرده.
از ديدن عكست، خوندن وبلاگت و نوشته هات اساسي حال كردم.
موفق باشي
 
Post a Comment

........................................................................................

Sunday, May 16, 2004

٭
به نظر شما ممكنه كه بالاخره اين وبلاگ هم به لطف بلاگر كامنت دار بشه ؟



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, May 11, 2004

٭
از اينكه صيدا و تات ديگر به كلي مال خود من اند خوشحال نيستم.
نمي توانم خوشحال باشم از اينكه كساني كه جرقه اوليه اين دو شخصيت را از آنها گرفته بودم ، رابطه اي را كه به نظرم انقدر زيبا بود به پايان رسانده اند.

صيدا و تات از اين به بعد به كلي مال خود من اند بي آنكه به هيچ كس ديگري در دنيا اشاره اي داشته باشند.

شك دارم كه تات هرگز در سراسر زندگيش همراهي مانند صيدا بيابد. هر چند گمان هم نمي كنم كه قدر صيدا را انگونه كه بود شناخته باشد. شك هم دارم كه افسوسي بر اين امر بخورد.

در ضمن بايد اضافه كنم كه به نظر من انسانها دستمال توالت نيستند كه مصرف شوند و بعد دور انداخته شوند.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Friday, April 30, 2004

٭
گفتا كه خراب اولي را بايد بخوانيد. قبول دارم كه وبلاگ سختي است. سخت به معناي كامل كلمه. يعني اول استراحت كنيد, فنجاني چاي بنوشيد و وقتي كه فكرتان كاملا باز بود و مي توانستيد براي مدتي به چيزي متمركز شويد, آنوقت گفتا كه خراب اولي را بخوانيد.
نام گفتا كه خراب اولي را من به اين وبلاگ بي نام داده ام. يعني با آدرسي كه دارد و صفحه پردازي سياه و سفيدش, اين مناسبترين نام براي آن است. وگرنه اين وبلاگ نه با آن كتاب دوراس كاري دارد و نه با آن شعر حافظ.
نام نويسندگان وبلاگ را نپرسيد, اگر دلشان مي خواست خودشان را معرفي مي كردند. هر چند شايد قلم يكي شان را بشناسيد. قلم دومي را گمانم كمتر كسي بشناسد, هر چند براي من ناآشنا نيست.
لااقل از زمان«تلفن» ها.
«تلفن» نام مجموعه نامه اي بود كه در پاكتي خاص رد و بدل مي شد. پاكتي كه يك گوشي تلفن روي آن كشيده بودم و اسمش هم همين بود : «گوشي»
ترتيبي هم داشت , يعني بعد از اولين تلفن مكتوب من, براي مدتي, اين گوشي دست به دست مي شد با تلفنهاي داخلش. مي رفت و مي آمد.
گاهي فكر مي كنم كه كاش نگاهشان داشته بودم. شايد به يادم مي آورد كه چه كسي بودم.
اما چيزي هست كه مي توانم بگويم: امروز بي استعداد تر از آنروزم. كمتر كنجكاو و كمتر خلاق.
محافظه كارترم و وابسته تر به آنچه دارم. اما آرامش يافته ترم و از شادي بهره بيشتري دارم.
اما در مورد او مي توانم بگويم كه امروز بسيار شادتر است از آنچه بود و در جهان جا افتاده تر . لذت بيشتري مي برد امروز و گمانم جستجوي درونش به انجامي رسيده است



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Tuesday, March 23, 2004

٭
vaghti hesab mikonam , mibinam ke kolle in safar yek varagh ghorse levotyroxin tool mikeshad.
kheyli narahat konnade ast ke rooz shomar-e yendegi adam te'dad ghors-ha-yash bashad. amma baraye man chand sali ast ke intor shode.
parirooz CEBIT ra didam. boyorgtarin namayeshgah-e computer donya, anvaght ba tamam vojood ay khodam porsidam ma kojaiim , ina kojan... gaman konam ke aliraghm-e ehsasat-e vatan doostane-ye man, mamlekat-e ma joz be fana va naboodi, be jaii rah nadarad.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Monday, February 02, 2004

٭
به خدا هر كس هجدهم برومر لويي بناپارت را نخوانده است،‌خر است !
تاريخ امروز ما نوشته آقاي كارل ماركس در صد و پنجاه سال پيش.
اصلا كتاب آغاز مي شود با ماجراهاي امروز ما :‌تكرار تاريخ به صورت كمدي.
چيزي كه در اين مملكت مي گذرد، تكرار كمدي شده بيست سال پيش آن است.
و تكرار كمدي شده صد و پنجاه سال پيشتر آن ، جالب نيست ؟

سك نكته مهمتر هم مي خواستم بگويم : اين روزها همه نشسته ايم و مي پرسيم كه بالاخره چكار مي كنند، جتي يك نفر را نديدم كه از خودش بپرسد ،‌بالاخره چكار كنيم ؟



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Friday, January 02, 2004

٭
در آغوش كشيده صيدا را تات و نگاهش مي كند، صورت به صورت. نگاهش مي كند،‌چشم در چشم و نفس در نفس. برقي مي جهد در چشمان صيدا، از شيطنت و مي گويد : «ميشه من يه چيزي بگم؟»
«بگو عزيزم»
برق مي زند چشمان صيدا از شيطنت ، لبخندي هم بر لبانش هست.سرش را تكان مي دهد از راست به چپ و از چپ به راست و اين ميان مي گويد:«گلوكليش، گلوكليش» . تاب مي خورد انگار سرش از سويي به ديگر سو. آنقدر نرم است اين حركت كه انگار موجي است در بركه اي. و صدايش نرم است و لغزان.
مي خندد تات و با او مي خندد صيدا. فشارش مي دهد به خود و صيدا فشار مي دهد صورتش را در گودي ميان شانه و گردن و سينه تات. همانجا كه صورتش قرار مي گيرد وقتي كه ايستاده اند. انگار كه صورتش را مي خواهد گم كند در تات تا با او يكي شود. مي بوسد موهايش را تات و هنوز مي خندند هر دو. عشق هم مي ورزند بعد و خنده هنوز رهايشان نمي كند.
--------------------------------------------------

جمله بندي هاي به سبك دوراس انگار همان چيزي است كه براي قصه هاي صيدا مي خواهم. نمي دانم چرا ولي با اين جمله هاي ثقيل انگار راحت تر مي توانم اين لحظه ها را تعريف كنم. هر چند باز گم مي شود آن لحظه هايي كه مركز صحنه اند، آن حركت نرم سر صيدا و آن صداي نرمترش و آن لغزش صدايش وقتي كه «ل» را تلفظ مي كند و چشمانش كه با سرش به اينسو و آنسو نگاه مي كنند تا حركتش را كامل كنند.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home