BOLTS




Sunday, July 25, 2004

٭
مروه فكر مي كند كه آنچه بر او گذشته حقش نبوده. گمان مي كند كه بيش از اينها از زندگي سهم داشته. يعني خوبتر از اين بوده كه با او اينگونه كنند. مروه را شكسته اند. خردش كرده اند.
بهترين واژه اي كه به فكرم مي رسد اين است كه بكارتش را گرفته اند. منظورم بكارت جسمي نيست، اصلا به چنين چيزي انقدر اهميت نمي دهم كه در موردش حرف بزنم. منظورم بكارت فكري اش است : خيال اينكه زندگي با خوبي زيبا مي شود. خيال اينكه خانواده اش خوبي اش را مي خواهند. خيال اينكه عشق مهم است. سادگي اش را گرفته اند از او و تهي اش كرده اند از هر آنچه برايش مهم بوده است. براي همين هم به روحي ماننده شده است شفاف و خالي.
تقصير كسي هم نيست. نه تقصير خانواده اش است. نه تقصير اين جامعه و نه حتي تقصير ليث.
ليث را محكوم نمي كنم به اينكه مروه را شكسته. گيرم تلنگر نهايي را او زده باشد. اما منظورش اين نبود. حتي نمي خواهم بگويم كه مروه برايش جزو تزئينات زندگي بوده است. اگرچه محكومش مي كنم كه قدر مروه را ندانسته، اما نه آنقدر كه جزو تزئينات حسابش كند. حتي حق به او مي دهم اگر نداند كه اكنون چه بايد بكند. من هم نمي دانم. فقط مي دانم كه دلسوزي راهش نيست. مي دانم كه مروه امروز به دلسوزي نياز ندارد. اما نمي دانم كه برايش چكار مي شود كرد. مي دانم كه عشق هم راه چاره اش نيست. ديگر به عشق اعتقادي ندارد. شايد براي اين همه را محكوم كنم : محكومشان كنم كه باور مروه را به عشق شكسته اند.
مروه اما هم باورش به عشق را از دست داده. هم باورش به خوبي در جهان. هم اين خيال را كه زندگي گهگاه زيبا هم هست. و هم سادگي اش را. معصوميت اش را گرفته اند و از كودكي به درش آورده اند. قبول دارم، بلوغ هيچوقت ساده نيست. اما مطمئن نيستم دانستن پوچي تمام چيزهايي كه وجود كسي را مي سازد، براي هيچكس قابل تحمل تر از آن باشد كه براي مروه.
مروه لااقل اين خوبي را دارد كه اينرا پذيرفته است. زود هم پذيرفته. يك هفته اي عصباني بود. با خودش حرف مي زد. حتي با خودش دعوا هم مي كرد. داد مي زد و گريه مي كرد. اما بعد از آن، ديگر همه چيز را پذيرفت. بعد از آن ديگر دعوا نكرد. داد هم نزد. فقط گريه كرد. مثل نوزادي كه تازه متولد شده است. به نوزادها هم حق مي دهم كه فقط گريه كنند. ديدن اين دنيا و آنچه در آن مي گذرد واقعا هم گريه دارد. طول مي كشد تا باورش بشود كه “دنيا همين است ديگر“. باور دلپذيري نيست. اما چاره اي هم از آن نيست.
------------------------------------------------------------------
مطمئن نيستم كه بتوانم مروه و ليث را خوب از آب در بياورم. اولين باري است كه مي خواهم چيزي بنويسم كه نه تصويري در آن هست، نه حركتي. نه حتي كسي چيزي بگويد. تمام آنچه مي گذرد تنها در فكر مروه باشد. و احساساتش. مطمئن هم نيستم كه بتوانم خوب بنويسمش. براي كسي كه در عشق غوطه ور است، نوشتن از تنهايي سخت است. دنياي مروه خيلي دور از من است.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home