٭
خوره به روحش افتاده مروه. از درون مي پوساندش، خاليش مي كند آنقدر كه بيرنگ شود مثل بخار.
چشمان درشت و زيبايش سرگردانند. انگار چيزي در اين جهان نيست كه بخواهند بر آن خيره بمانند.
گمان مي كند كه اين ديگر كمال بي انصافي بوده است. گمان مي كند از او سوءاستفاده شده است. از سادگيش و صداقتش و پاكيش. باورش به صداقت را از او گرفته اند. باورش به همه چيز را گرفته اند. تا اين روز هر آنچه بر او گذشته بوده است را توجيه مي كرده است. بالاخره هر چيزي را مي شود توجيه كرد. اما نه اينرا كه ليث به او خيانت كرده باشد. انقدر به صداقت ايمان داشته است كه حتي تصورش را هم نمي توانسته بكند. گيرم كه ميدانسته كه ليث اهل وفاداري نيست اما فكر مي كرده كه عوض شده است فكر مي كرده كه لااقل با او چنين نخواهد كرد. حتي به فكرش هم نمي رسيده كه كنترلش كند، كه زاغ سياهش را چوب بزند و جاسوسيش را بكند. اما ليث آنقدر واضح او را بازي داده كه مشكوك شده و حتي آنموقع هم باورش نمي شده. گيرم كه ليث اول منكر شده، بعد سعي كرده كه توجيهش كند. اما مروه شكسته تر از آن بوده كه باوري به توجيهي داشته باشد.
نوشته شده در ساعت
8:12 AM