BOLTS |
Subscribe to صفحه اصلی
|
Tuesday, August 24, 2004
٭ خيلي ها هستند كه اول آخر كتاب را مي خوانند. قبول دارم كه كار مزخرفي است ولي بعضي ها اينجوري هستند ديگر...
........................................................................................براي اين بعضي ها كه دلشان مي خواهد بداند آخر داستان مروه چه مي شود، آخر داستان را تعريف مي كنم تا بعد برگرديم اول داستان. ---------------------------- مروه يك روز سه شنبه شروع به نوشيدن كرد. پدر و مادرش سفر بودند و چهارشنبه را مرخصي گرفته بود. پنج شنبه ها هم كه تعطيل بود. در را قفل كرد. پرده ها را كشيد. موبايلش را خاموش كرد و تلفن را هم از پريز كشيد. پشت ميز آشپزخانه نشست و شروع كرد به نوشيدن. ليوان اول را سركشيد. اگر روزهاي معمولي بود، همين برايش زياد هم بود. ليوان سوم را كه نوشيد، دلش خواست كه سيگار هم بكشد. از خانه بيرون رفت و از روزنامه فروشي سر كوچه بالايي 6 بسته سيگار ديويدف لايت خريد. سيگار فروش نگاهش كرد. به نظرش مي آمد كه او را قبلا ديده است. البته نظر درستي نبود. چون مروه هيچوقت روزنامه نمي خريد. معتقد بود كه تنها چيزي كه در روزنامه ها هست ماجراي قتل پدر به دست پسر و دختر به دست نامزد و نامرد به دست پدر و همدستي زن و همسايه براي قتل پدر است. البته حق هم داشت. آرام از پله ها برگشت بالا و دوباره در را قفل كرد و اولين سيگارش را روشن كرد. سومين سيگاري بود كه در عمرش مي كشيد. دو تاي قبلي را روز آخر دبيرستان در پارك ساعي با راحله كشيده بود. از مدرسه راه افتاده بودند و دلشان مي خواست حتما يك كار عوضي بكنند. از مدرسه يك تاكسي سوار شدند و رفتند ميدان ونك. آنجا نفري يك سمبوسه خوردند. راحله ميگفت «مروه سمبوسه نخوريم. ميميريم ها» اما هم سمبوسه را خوردند هم از روزنامه فروشي دم تاكسي هاي وليعصر 4 نخ سيگار خريدند با يك بسته كبريت. بعد تا پارك ساعي پياده رفتند. آنجا هم رفتند در قسمت بازي بچه ها و تاب بازي كردند. الاكلنگ هم سوار شدند. بعد هم نشستند روي صندلي و سيگار كشيدند. در واقع الكي دود كردند. جون هيچكدامشان بلد نبود سيگار بكشد. بعد از آن هم تا همين سه شنبه ديگر هيچوقت سيگار نكشيده بود. براي خودش يك بسته بيسكوييت توك خريده بود. روي تك تك بيسكويتهايش پنير ليقوان ماليد. بعد دوباره شروع كرد به نوشيدن و دودكردن. يك ساعت بعد زد زير گريه. انقدر گريه كرد تا اينكه همانجا پشت ميز خوابش برد. صبح كه بلند شد. چايي درست نكرد. سرش درد مي كرد. دلش هم. آب خورد و دوباره خوابيد. تا ظهر.از يخچال شويد پلو گرم كرد و خورد. بعد نشست پاي تلويزيون. اول ماهواره نگاه كرد. بعد حوصله اش سر رفت و كارتون پلنگ صورتي كه براي برادرزاده اش خريده بود گذاشت توي دستگاه و يك ساعت تمام نگاهش كرد. گاهي هم خنديد. سيگار هم كشيد. چاي هم درست كرد و خورد. بعد هم دوباره برگشت به آشپزخانه و دوباره شروع كرد به نوشيدن. انقد رتا بطري اش خالي شد. بعد دلش خواست كه برقسد. رقصيد تا وقتي كه اجساس كرد تمام هال دور سرش مي گردد. اول افقي. بعد عمودي. بعد سرش گيج خورد و خورد زمين. همانجا خوابيد و به خودش خنديد. بعد فهميد كه الان است كه حالش به هم بخورد. از همانجا كه خوابيده بود خودش را كشيد تا در دست شويي و انقدر سرش را دم توالت نگه داشت تا حالش به هم خورد. بعد هم همانجا روي كاشي هاي كف دستشويي خوابيد. از سردي كاشي ها خوشش آمد.پيرهنش را بالا زد تا پشتش به كاشي ها بچسبد. بعد دوباره حالش به هم خورد. بعد از همان شير دستشويي دهانش را شست. آب خورد و رفت كه بخوابد. چند ساعت بعد كه بلند شد فكر مي كرد كه دارد مي ميرد. يك كاعد برداشت و نوشت من دارم ميميرم يعد چيز ديگري به فكرش نرسيد كه بنويسد. دلش نمي خواست از كسي خداحافظي كند. حرفي هم براي كسي نداشت. كاغد را مچاله كرد در دستش و دوباره خوابيد. وقتي كه صبح بلند شد ديد كه هنوز نمرده است. بوي سيگار همه خانه را برداشته بود. تمام پنجره ها را باز كرد و كولر را هم گذاشت روي درجه زياد. بعد چاي درست كرد و يك ليوان بزرگ چاي كمرنگ خورد و دوباره رفت و دراز كشيد. چرت هم زد. ظهر كه شد كته درست كرد با ماست و نعنا. عذايشرا كه خورد. پرده ها را باز كرد. قفل در را هم باز كرد. موبايلش را روشن كرد و تلفن را هم دوباره زد به پريز. بعد از آن هم تا روزي كه پنجاه سال بعد سكته كرد و مرد هيچوقت ديگر سيگار نكشيد. بيش از يك ليوان هم ننوشيد. نوشته شده در ساعت 3:18 PM
Comments:
Post a Comment
|