BOLTS




Saturday, August 21, 2004

٭
بيدار مي شود تات. صبح جمعه است.
گرمش است و عرق كرده. بلند مي شود كه دوش بگيرد.
خوابيده صيدا هنوز و غرق است در رويايش.
آرام بر مي خيزد تات، بي هيچ صدايي تا بيدارش نكند و بي صدا حوله اش را بر مي دارد . درست در درگاهي حمام صدايش مي كند : «تات». برمي گردد تات و صيدا را مي بيند. خواب آلوده و ملحفه را تا روي گردنش بالا كشيده. اما صورتش با تمام پهنا مي خندد. بعد دستش را از زير ملحفه بيرون مي آورد و تكان مي دهد و مي گويد «باي باي». مي خندد تات و او هم دست تكان مي دهد. برايش موج مي خورد جهان با موج دستان صيدا و با آن لبخند به پهناي صورت و آن «باي باي» آرام زير لبي اش.
دستش را تنها تا مچ بيرون آورده بود صيدا و همانجا كنار صورتش بود آنوقت كه تكان مي دادش و آن خنده آنقدر صورتش را پر كرده بود كه آن حركت آرام لبهايش در‌آن گم بود.




Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home