٭
ش. و مامان سورن می خواستند بروند استخر. بابای سورن هم گرفتار بود. قرار شد سورن را یک ساعتی من نگه دارم تا بابای سورن برسد.
وقتی که من رسیدم، سورن خوابیده بود. تا وقتی هم که ش. و مامان سورن برگشتند هم بیدار نشد. من مانده بودم با "سکوت".
خیلی خیلی وقت بود که سکوت را تجربه نکرده بودم. تقریبا همیشه چیزی در کنارم بوده که صدایی تولید می کرده، یا تلوزیون یا ضبط صوت.
سکوت موجود عجیبی است. اگر گاهی با آن برخورد کردید قدرش را بدانید.
اگر بیشتر از گاهی با آن برخوردکردید فرار کنید.خطرناک است.
نوشته شده در ساعت
3:05 PM