BOLTS |
Subscribe to صفحه اصلی
|
Tuesday, August 15, 2006
٭ آقای ب و کلماسه
........................................................................................---------------------------- کلماسه دوست داشتنی ترین آفریده جناب سر هرمس مارانای کبیر ونیزی است. حقیقتا در بین موجودات خلقت تعداد اندکی از آنان هستند که انقدر جذابند. خلقت کلماسه هم باز به همان کتاب کذایی سرگذشت آدمیان بر می گردد. آقای مارانا در حال تورق در احوال آدمیان بودند که در آن میان، صحنه ای از احوال فرزند دلبندشان را دیدند که دلشان را حقیقتا به درد آورد. منظورم البته جناب مازیار نیست. مریم خانم را می گویم. البته مریم خانم هنوز حتی سیب سر درخت هم نیست چه برسد به اینکه مریم خانم شده باشد و اصولا هنوز مانده تا آن شاگرد بد طینت داروخانه پاسداران کارش را عوض کند و از داروخانه احتشامیه سر در بیاورد. برگردیم سر قصه خودمان : آقای مارانای عزیز ما در کتاب احوال آدمیان روزی را دید که مریم خانم گل سر جلسه امتحان نشسته است و از پنج عدد سوال امتحان، فقط یکی را بلد است. هر چقدر هم که دور و اطراف را نگاه می کند ، کسی نیست که به دادش برسد. آقای ب این احساس مریم خانم را لااقل هزار بار در زندگی تجربه کرده است، مثلا سر امتحان ریاضی مهندسی پیشرفته. آقای ب اول سوالها را از بالا به پایین خواند. بعد از پایین به بالا بعد از چپ به راست و از راست به چپ اما هیچ چیزی نفهمید. پنچ صفحه کاغذ یادداشتی را هم که حق داشت با خودش سر جلسه ببرد را خواند ولی باز هم نفهمید. بعد کلک زد و آن پنج صفحه را در کیفش گذاشت و پنج صفحه دیگر را درآورد اما باز هم چیزی نفهمید. بعد سمت راست را نگاه کرد. بعد سمت چپ را اما هیچ آدم آشنایی هم کنارش نبود. بعد دید که نفر جلویی سمت راست ایشان آشناست. آقای ب گفت: " من نوکر پدرتم سر جدت یک چیزی به من برسون که من فقط پاس بشم" و آشنای دوست داشتنی ایشان هم چند عدد از سوالات را به ایشان رساند و آقای ب 12.5 شد و پاس شد. اما مریم خانم گل ما حتی نفر جلویی سمت راستش هم آشنا نبود. برای همین زد زیر گریه. آقای مارانا احساسات رقیقی دارد و برای همین نمی تواند دست روی دست بگذارد تا دختر دلبندش گریه کند. برای همین دست بکار شد. آقای مارانا اول از همه دستگیره کتابخانه اش را رنده کرد و ریخت توی دیگ. بعد به آن هویج پوست کنده اضافه کرد و یک مقدار هم انگبین ریخت. بعد هم یک تار از سبیلش را کند و توی دیگ انداخت ( درست حدس زده اید، در آن روزها در المپ سبیل مد بود. پشت مو هم به همچنین. بالاخره خدایان هم گاهی جواد می شوند) آخر از همه هم یک نصفه هندوانه خورد و هسته هایش را به این معجون اضافه کرد. آنوقت در دیگ آب ریخت و گذاشت تا بحوشد. در حال جوشیدن هم مثل حلیم ، معجون را با یک گوشت کوب بزرگ کوبید. آخرش یک خمیر سفت نارنجی رنگ به دست آورد. آقای مارانا این خمیر را گذاشت روی میز چهارپایه گرد میان آشپرخانه و میز را با خمیر گذاشت توی آفتاب. فردای آن روز کلماسه حاضر شده بود : یک موجود نارنجی رنگ به شکل انجیر که چهار تا هم پا داشت.هر پا به یک جهت. فقط مانده بود اینکه جواب تمام سوالات عالم به این موجود دوست داشتنی یاد داده شود. آقای مارانا اول یک کیبورد به کلماسه وصل کرد و سعی کرد که سوالات را یکی یکی وارد کند اما دید که خیلی طول می کشد. برای همین بود که یک فکر بکر بهتر کرد : آقای مارانا یک لوله شیشه ای به شکل لامپ مهتابی ورداشت. یک سرش را باز کرد و صد تا سوال را با جوابهایشان گفت و در لوله را بست. بعد لوله را محکم زد توی سر کلماسه و شکست. به این ترتیب کلماسه جواب هر صد تا سوال را یادگرفت. بعد آقای مارانا یک لوله دیگر برداشت و باز همین کار را تکرار کرد. و البته این کار حدود نهصد سال طول کشید تا جایی که کلماسه جواب تمام سوالات را یادگرفت. جای شکرش باقی است که کلماسه کاملا الاستیک است وگرنه با این همه لامپ مهتابی حتما وسط سرش گود می افتاد. کلماسه را نمی شود دید. لااقل بیرون از المپ نمی شود دیدش. معلوم هم هست.اگر می شد دیدش که به کل بی فایده می شد. چون ممتحن ها هم می دیدندش و از جلسه بیرونش می کردند. ممتحن ها می گفتند : جناب انجیر نارنجی چهار پایه لطفا جلسه امتحان را ترک کنید. اما صدای کلماسه را می شود شنید. البته فقط با گوش جان. آقای ب می داند که چشم دل باید احتمالا همان ناف باشد اما اینکه گوش جان کجاست را درست نمی داند. چشم دل آقای ب بسته است اما گوش جانش کاملا باز است. به همین دلیل هم هست که مثل همه بقیه شما، بارها و بارها صدای کلماسه را شنیده است. آن هم درست در مواقع مورد نیاز، مثلا آن موقعی که از خودش می پرسیده "غزوه احد در چه سالی رخ داد؟" یا می پرسیده "تنش مجاز پیچ پر مقاومت روی سوراخ لوبیایی چند است؟" یا اینکه "فرمول پایداری شیروانی های رسی چی بود ؟ " دنیا حقیقتا مدیون آقای مارانا است. بدون کلماسه واقعا نمی شد تصور کرد که دنیا با چه مشکلاتی روبرو می شد. خوب فکرش را بکنید که وقتی که محبوبتان می پرسد : " اگه گفتی اولین دفعه ای که بهت زنگ زدم ساعت چند بود؟" بدون کلماسه چه کسی می تواند جواب بدهد. آنوقت فکرش را بکنید که اگر کلماسه نبود چه عشق هایی که بر باد نرفته بود. چه دانشمندانی که هنوز دیپلم نگرفته بودند و چه کتک هایی که بابت رفوزه شدن خورده نشده بود. از همه بد تر فکرش را بکنید که چه اشکی در چشم مریم خانم گل آقای مارانا جمع می شد از دیدن سوالاتی که جوابشان را نمی دانست. نوشته شده در ساعت 9:13 PM
Comments:
پسرم یادمان باشد شما را به این هیات کارشناسان ویژهی المپ معرفی کنیم یک لقبی در حد مامور مخفی ما در المپ به شما بدهند این جور که دقیق خبر دارید از احوالات. ما راز خلقت کلماسه را از آن همسایهی فضول هم حتا توانسته بودیم مخفی کنیم. همان که از اجداد آقای الف است. حالا شما از کجا سر درآوردید، گاس که خود زئوس بداند و بس.
نادر جان این پشت مو را خوب آمدی برادر. [خنده] آی دلم خنک شد .راستی این جونور شما جواب این سوال منو میتونه بده :که اول مرغ بوده یا تخم مرغ ؟
گوش جان ما هم مثل چشم دل شما بسته شده ( برای چی نمیدانم . گاس که مثل برخی از بزرگراههای تهران دارند خط کش شان میکنند و یا لوله فاضلابی چیزی توشان ترکیده باشد ... ) بگو جواب رو به خود شما ابلاغ کنه . ما همینش رو هم قبول داریم . اگه خوب بود یکدانه اش رو شریکی با بابالی جانمان میخریم . راستی آقا نادر از میان دلایلی که برای مبتلایان به هشتارزتپ به بنده چسبوندی برادر " باید بگم که در مورد آبجو و اسنک که تخصص شماست حالا چیزی نمیگیم که سه شود ولی از عشقمان تا جان در بدن دارم دفاع میکنم واصلا اگر عشقمان عشق نبود که دیگه وبلاگ زدنمان چی بود ؟
ولی آقای ب من توصیه میکنم کمی سطح مطالعات فلسفه و الهیاتتان را بالا ببرید! شما باید حواستان باشد که اگر ذات منیع خدای خدایان المپ را پذیرفتهاید میبایست تمام آفریدههای ایشان را هم، همه به سان هم و همه به یک اندازه دوست بدارید و آنها را با معیار سوددهی یا ضرر رسانیشان نبینید چه که آفریده را ارادهای نیست و آنچه هست ارادهی آفریننده هست که در روح و جان مخلوق جاری و ساریست! پس چه کلماسه، چه هشتارزتپ و چه زیلط! همه را فقط و فقط به خاطر خدای خدایان المپ و ارادهی لایزال او که علت غایی همهی مخلوقاتشان هست دوست بداریم.
این کلماسه یه مدته از من قهر کرده. چند سالی می شه. پیشتر ها با هم رفیق بودیم کلی...ولی مدتیه منو گذاشته و رفته تا دست به دامن موجودات دوپایی بشم که ادعا می کنن مموری ایمپروومنت بلدن! ولی هیچ وقت هیچ کی جای کلماسه رو نمی گیره ... ضمنا یه سوال، میشه بگی این همه خلاقیت از کجا اومد؟ بله البته می دونم این خلاقیت از آن خدایان است ولی گاس که خود خدایان هم از این همه خلاقیت تعجب کنن
به این آقای مارانا بفرمایید به جای اینکه هی به شوهر ما گیر بدهد برود دکتر بدهد خساغورغورش را درمان کنند بلکه رفقا را تا راه منزلشان را فراموش نکرده اند دعوت کند
اومدی نسازیها آقا کپلی! ما هنوز خیلی کار داریم که بخوایم از کسی سوتی بگیریم، اون هم آقای ب که از مقربین درگاه حضرت باری تعالی، خدای خدایان المپ هستند! فقط خواستیم عرض ارادتی بکنیم به بهانهی این چند خط! و هم این که ابراز عجزی کنیم در مقابل این ههم صنع لامثال حضرت خداوندی و اقراری کنیم به سلوک در این سبیل! باشد که کامنت ما نیز از این طریق مقبول درگاه احدیت افتد.
میگم نادر یه موجود آزاردهنده و وحشتناکی هم هست که بعضی وقتها عین هشت پا می شینه روی کله آدم و با پاهاش مغز آدم رو محکم میگیره و فشار میده و میگه فقط باید به یک موضوع فکر کنی! هر چی سعی می کنی از زیرش در بری هم فایده نداره، کار داشته باشی یا نه، تفریح بخوای بکنی یا نه، فرقی نمی کنه. دست از سرت بر نمی داره، فقط باید به یک چیز فکر کنی و بس. بعدشم نمی دونم چی میشه که میره؛ اگه اصلا بره! یادم نمیاد... اونو می شناسی تو؟ در جریان خلقتش بودی؟
آقا پيام ؛ آقا کپلی عمه ات است برادر ِ من !!!!!!
Post a Comment
هرمس جان تو که يکپارچه خدائی برای خودت بگو چرا همه من را آقا ميبينند ؟
|