BOLTS |
Subscribe to صفحه اصلی
|
Monday, December 26, 2011
٭ من مديون كورت ونه گات هستم.
........................................................................................مديون آن قسمتي از سلاخ خانه شماره 5 كه از زبان ترالفامادوري ها مي گفت كه در هنگام برخورد با مرگ مي گفتند "بله رسم روزگار چنين است." و مي گفتند كه كسي كه از دنيا رفته، فقط در آن موقعيت خاص از فضا-زمان، شرايط نامناسبي دارد و در زمانهايي قبل از آن در حال خوشتري بوده است. مديون اينكه از ترالفامادوري ها يادگرفتم كه در چنين شرايطي نگاهم را برگردانم به آن تكه هايي از فضا-زمان كه دوران خوشتري بود. تنها چيزي كه حسرت من را باعث مي شود اين است كه فرزند من، دو نفر از آدمهايي كه بخشي از خوشترين زمانهاي زندگي من را ساخته اند را نخواهد شناخت. نوشته شده در ساعت 12:23 PM
Comments:
Nader joon, I have cried my eyes out, I feel I am tired. I wish I could sleep like a bear through Winter and wake up to see it is Spring and everything has happened in a dream but....that is life
Post a Comment
Your baby will see good times through his eyes with his own people. one great person is gone and I am sure a great man will be born. Wednesday, December 07, 2011
٭
........................................................................................آشپزي هاي آقاي ب ------------------------- 1- تازگي ها كم پيش مي آيد كه آقاي ب حس خلاقيت هنري داشته باشد. قديم تر ها، اين حس را با موسيقي و ادبيات داشت. ناگهان حس مي كرد كه چيزي درونش مي جوشد. حس لذت بخش لحظه اي كه درست يك لحظه پيش از آن است كه چيزي تازه آفريده شود. يك جور شهود دوست داشتني. آقاي ب هنوز هم اين حس را با موسيقي دارد، ناگهان تمام سرش پر مي شود از تركيبي درخشان از صداها، انقدر زيبا كه خلسه آور است. بدي ماجرا اين است كه آقاي ب فاقد دانش موسيقي و توانايي نواختن چيزهايي است كه در سرش مي گذرد. 2- بجايش ، خلاقيت آقاي ب متمركز شده است روي آشپزي. آشپزي براي آقاي ب يك امر مقدس است. وظيفه آشپزي پر كردن شكم نيست، لذت دادن به همه وجود كسي است كه غذا را صرف مي كند. سيراب كردن تمام حواس پنجگانه. براي همين است كه آقاي ب هيچوقت آشپزي سرسري انجام نمي دهد. تخم مرغ هم كه بخواهد نيمرو كند، يك فكري و ايده اي برايش دارد. 3- فردا ظهر آقاي ب مي خواهد آشپزي كند و تصويرها و بوها و مزه هايي كه در سرش است انقدر دل انگيز است كه از همين امروز تمام مدت آب از لب و لوچه اش سرازير است. 4- منوي آقاي ب ساده است : سالاد، استيك ، و ژله براي دسر. 5- اما هيچكدام اجزاي اين منو ساده نيستند : سالاد شامل يك گوجه فرنگي قرمز درشت است كه سرش ( كه دسته سبزش هم هنوز به آن وصل است) بريده مي شود، داخلش خالي مي شود. به جايش سالاد شيرازي پر مي شود. مي رود وسط يك بشقاب سفيد بزرگ كه تويش همين يك گوجه فرنگي است كه درپوشش هم كنارش گذاشته شده. 6- استيك اول چند لحظه در ماهيتابه خيلي داغ سرخ مي شود، (بدون روغن) بعد مي رود توي يك ظرف پيركس، دو لايه مي شود و بين دو لايه اش يك برش سيب قرار مي گيرد. و همانجا توي فر مي ماند تا هم بپزد و هم رويش برشته بشود.سيب هم بپزد و يك كمي له بشود. گوشت استيك از امروز در ماست و سير و آب نارنج و پياز و فلفل خوابيده است. فردا از اين ظرف در مي آيد ، اول تميز مي شود و بعد مي رود در ماهيتابه داغ. توي پيركس كه مي رود، كره آب شده هم رويش داده مي شود. توي بشقاب كه قرار است كشيده شود، يك قاشق آب سيب كه با يك كمي شكر و دارچين و چند قطره آب ليمو ترش جوشيده كه غليظ شده رويش داده مي شود. 7- الباقي محتويات استيك شامل سيب زميني هاي ريزي هستند كه بخار پز شده اند، نمك و فلفل و رزماري و روغن زيتون رويشان داده شده و رفته اند توي فر. به اضافه هويج پخته كه به طولهاي تقريبا دو سانتي بريده شده و قارچ كه درسته با كره و نمك و فلفل سرخ شده. نخودفرنگي هم هست، پخته، يك قاشق ، فقط براي رنگش كنار بشقاب. 8- بعد از همه اينها، آدم دلش دسر هم مي خواهد، اما معده است، كارخانه سنگ بري كه نيست. بعد از استيك يك دسر سبك ساده ژله ليمو صرف مي شود. 9- شما ممكن است بپرسيد استيك با سس سيب چه جور چيزي مي شود؟ تا فردا بعد از ظهر صبر كنيد. آقاي ب مي آيد چنان تعريفي از مزه اش مي كند كه همينجا پاي مانيتور به ملكوت برويد. لابد از نتيجه ماجرا عكس هم مي گذارد. 10- پا نوشت : آقاي ب آمد كه بنويسد كه استيك با سس سيب اختراع شخص ايشان است. محض احتياط يك جستجوي اينترنتي كرد و ديد كه نيست. هر چند كه روش تهيه اش با آنچيزي كه او فكر مي كند متفاوت است. به هر حال، آقاي ب استيك با سس سيب اش را همانطوري خواهد پخت كه اين چند روزه در فكرش بوده. 11- پانوشت 2 : امروز فرداي ديروز است. تغييرات كوچكي در هنگام پخت انجام شد. اينكه به عنوان سس سيب ، سيب را با آب ليمو و پوست ليمو ترش و يك قاشق عسل و چند تكه چوب دارچين جوشاندم و بعد له كردم كه يك جور پوره سيب درست بشود. قارچ را از اين غذا حذف كردم. دسر هم يادم رفت درست كنم. در ضمن يك ورقه سيب هم روي استيك اضافه كردم. هويج را هم خرد كردم و ريختم توي يك كاسه و رويش يك قاشق عسل ريختم و يك نصفه ليموترش و گذاشتم توي بخار پز.روي سيب زميني ها يك كمي پودر اريگانو و يك كمي هم بازيليكو خشك شده علاوه بر مواردي كه بالا گفته بودم دادم. 12- امروز چند روز بعد از آن پانوشت بالايي است، اين چند روزه في.لت.ر شكن من كار نمي كرد و نمي توانستم چيزي پست كنم. نوشته شده در ساعت 11:20 PM
Comments:
plz ask mr b to buy white,flat and big plates! it helps him showing off his food even more. good luck
Post a Comment
Monday, November 28, 2011
٭ كتابخواني هاي آقاي ب
........................................................................................----------------------------- 1- آقاي ب عاشق اومبرتو اكو است. هر چيزي كه از اكو خوانده را دوست داشته، از نام گل سرخ بگير تا همين گورستان پراگ. چيزي كه باعث مي شود كه آقاي ب شيفته كتابها اكو باشد اين است كه اين كتابها، فقط داستان نيستند، در كنارشان كلي چيز ديگر هم هست. اصلا هر كدامشان يك كتاب تاريخي يا يك دائره المعارف هستند. در هنگام خواندن كتاب پاندول فوكويش كه آقاي ب مجبور شد يك طرفش يك ديكشنري بگذارد و گوگل هم جلويش باز باشد، از بس كه اين كتاب پر بود از ارجاعات متعدد. بعد از پاندول فوكو، آقاي ب كنجكاو شد و يك تعدادي از متون خفيه ارجاعي در آن كتاب ( از جمله بخش هايي از كابالا و همينطور ازدواج كيميايي روزنكروتس و يك لشكري كتابهاي كيمياگري و جادوگري قرون وسطي) را خواند و حسابي لذت برد. آقاي ب تا امروز از اكو ، نام گل سرخ، بادولينو، پاندول فوكو و گورستان پراگ را خوانده است، يك بخش هايي از سفر كردن با ماهي آزاد دودي را هم خوانده و از تمام چيزهايي كه خوانده حسابي لذت برده. كتاب جزيره روز پيشين را هم دارد و اما گذاشته براي دوره اي كه فكرش انقدر باز باشد كه كشش خواندن كتابهاي اكو را داشته باشد. چيزي كه آقاي ب خيلي در مورد كتاب گورستان پراگ دوست داشت اين بود كه كليه وقايع كتاب، تمام شخصيتهايش و تمام حرفهايشان (بجز شخصيت مركزي داستان) همگي واقعي بودند. هنر اكو اين بود كه تمام اين داستانهاي عجيب را با اضافه كردن يك شخصيت خيالي به هم دوخته بود. 2- اما هر چقدر گورستان پراگ به دل آقاي ب نشست، كتاب "همه چيز نوراني است" و كتاب " بچه وحشي" هيچكدام به دلش ننشست. آنقدر كه هر دوي اين كتابها را نيمه كاره رها كرد. به جايش كتاب "دو كاروان" ماريا لويچكا را كامل خواند اما به اندازه كتاب فوق العاده "تاريخ كوتاه تراكتور به اوكرايني" اش لذت نبرد. دو كاروان كتاب بدي نبود، اما خيلي هم خوب نبود. شايد تنها چيزي كه آقاي ب را به اين كتاب جذب كرد، تعريفش از وضعيت كارگران فصلي در انگلستان بود. چيزي كه باعث شد كه آقاي ب بيشتر به وضعيت كاري كارگران ساختماني كارگاهش فكر كند. 3- سرماخوردگي گاهي موهبت است. آقاي ب سرماي شديدي خورد و دو روز خانه خوابيد. تقريبا همه اين دو روز را در تخت ماند و كتاب خواند. 4- يكروز آقاي ب يك كتاب خواهد نوشت. شبيه كتابهاي اكو، از اينهايي كه آسمان و ريسمان را به هم مي بافند و يك قصه درست مي كنند كه تمام ارجاعات تاريخي ، هنري و ارجاع به مكان ها و وقايع در آنها دقيق هستند، اما يك خط داستاني ماجراجويانه در آن تنيده شده است. كتاب آقاي ب خيلي از آثار هنري، وقايع تاريخي ، اشعار و شخصيتهايي را كه همه مان مي شناسيم به هم خواهد دوخت و نشان خواهد داد كه همه چيزهايي كه دور و بر ماست به يك ماجرا اشاره مي كند. اگر اسم كتاب دن براون "راز داوينچي" نبود، آقاي ب نام كتابش را مي گذاشت "راز حلاج" اما شايد براي جلوگيري از تشابه اسمي، نامش را بگذارد "نگين سليمان". نوشتن اين كتاب البته لابد 4-5 سالي كار خواهد اشت . نوشته شده در ساعت 7:44 PM
Comments:
Post a Comment
Saturday, November 19, 2011
٭ 1- خوابهاي من خيلي وقتها از نگاه سوم شخص است. خاطراتم هم. اين خوابها وخاطرات از نگاه من ضبط نشده اند، از نگاه ديگري، يك جايي انگار درگوشه سقف روايت مي شوند، يك جايي از بالا و پشت سر. اينكه دوربين سمت راست است يا چپ را نمي دانم. لااقل الان نمي توانم فكر كنم كه صحنه ها را از سمت راست ديده ايم يا چپ. اما اينش را مي دانم كه خودم را در صحنه مي بينم. دوستان نكته سنج لابد نتيجه مي گيرند كه روح وجود دارد و از بدن جدا مي شود و الخ.
........................................................................................2- وبلاگ نويس بايد روحش گاهي از بدنش جدا بشود. بعد راه بيفتد به آرشيو خواني. روحش همه آرشيوش را بخواند، يكجايي از بالا و پشت سر نگاه كند به مانيتور. لبهايش را به هم فشار بدهد از خواندن بعضي متن ها. چشمهايش را هم گاهي تنگ كند. كيبوردش اگر تكيه گاه مچ داشته باشد، گاهي بايد با انگشتهايش بزند روي تكيه گاه و گاهي هم اصلا ضرب بگيرد رويش. 3- يك نسل از وبلاگ نويسها به گمان من تمام شده اند. بعضي هايشان، انقدر خوش شانس بودند كه لااقل پايان وبلاگشان به خاطرات خوش گودر متصل شود. نسل تمام شده وبلاگ نويس ها، بعضي هايشان به كل وبلاگشان خاك مي خورد و بعضي هايشان ( شامل من) هنوز وبلاگ محتضرشان را هر از گاهي به روز مي كنند. بي آنكه حرف تازه اي براي گفتن داشته باشند. من مطمئن نيستم كه وبلاگستان ديگر هيچوقت به دوران پيش از گودر و حتي به دوران گودر برگردد. 4- من مديون گودر هستم، هم بخاطر آدمها و هم بخاطر وبلاگهايي كه از طريقش شناختم. دو تا از بهترين وبلاگهايي كه خواندم را از گودر پيدا كردم ( ليستم شامل سه تا وبلاگ است : وبلاگهايي كه (هر كدام را در دوره اي) هربار مي خوانمشان ( يا مي خواندمشان) فكر مي كردم كه به ادبيات فارسي با اين نوشته اضافه شد. اوليشان آيداي پياده است كه قبل از گودر مي شناختم، دو تايي كه از گودر پيدا كردم، منصفانه و قند غزل آلا اند.) بخاطر آدمها هم مديون گودر هستم، آدمهايي كه بيشترشان را نديده ام، شايد هيچوقت نبينم، اما دوستان خوب من هستند. 5- وبلاگ نويس بايد حرف تازه داشته باشد. لااقل براي خودش. حرفي كه خودش دوست داشته باشد بخواند. خيلي وبلاگ ها، شامل همين وبلاگ، حرفهاي تازه شان تمام شده. خودشان هم مي دانند، براي همين هم هست كه نمي نويسند. 6- اما حتي وبلاگ نويسهايي كه حرفهاي تازه شان تمام شده است هم مي توانند از اول شروع كنند، ادبياتشان را عوض كنند، دنيايشان را عوض كنند، بشوند يك چيز ديگري كه هيچوقت نبوده اند. يك وردي هم دارد كه لاله منصف درست كرده، بايد صفحه نگارش وبلاگ را باز كرد، دستها را گذاشت روي كيبورد و گفت "ريگيلي بيگيلي هابيلي بيبيلي". 7- يك پستي داشت آقاي هرمس مارانا ، و گمانم پستش حتي مال قبل از اين بود كه نامش بشود سر هرمس مارانا، هماني كه خبر بچه دار شدنش بود و دايي اش كه ديگر نبود، روزي كه عصرش جواب آزمايش را گرفتيم، فردا صبحش رفتم ديدن ماندي. دلم مي خواست اولين كسي باشد كه خبر را بهش بدهم. گل هم برايش گرفتم. گلاب هم گرفته بودم. گلها سفيد بودند و قرمز. بينشان غنچه هم بود. حيف كه خودش ديگر نبود. نوشته شده در ساعت 8:25 PM
Comments:
Post a Comment
Thursday, November 17, 2011
٭ 1- من آدم نوشته ها هستم تا تصويرها. ترجيح مي دهم كه كتاب بخوانم تا فيلم ببينم. كم پيش مي آيد كه فيلم داستاني را كه خوانده ام ببينم و به نظرم بيايد كه فيلم خوبي است. ارباب حلقه ها شايد اين ميان استثنا بود، فيلمي كه هم خوش ساخت بود و هم به داستان وفادار بود. عوضش مجموعه فيلم هاي هري پاتر واقعا افتضاح بودند. انگار اصلا كارگردان نفهميده بود كه بايد چه چيزي را نمايش بدهد، تمام كارش شده بود جلوه هاي ويژه. هيچ چيزي از پيچيدگي هاي كتاب را در هيچكدام فيلم ها نتوانستند نشان بدهند. يك سري ماجراي مزخرف هم از خودشان به فيلم اضافه كردند كه واقعا بيربط بود. بين اينها، البته قسمت دوم فيلم هفت در چرند بودن واقعا يك جايگاه ويژه اي دارد. اينكه كارگردان توانسته يك چنين چيز بي ربطي از كتاب هفت در بياورد واقعا كار سختي است، چراكه اين كتاب خودش حسابي سينمايي است. ماجراهايش و توصيف صحنه ها در كتاب انقدر خوب است كه واقعا كارگردان نيازي به هيچ چيزي جز اينكه عين همان صحنه ها را بسازد ندارد.
........................................................................................2- مشكل من در ديدن فيلم كتابهايي كه خوانده ام اين است كه صحنه ها را با جزئيات زيادي براي خودم تصور مي كنم. بعد از اينكه كارگردان انقدر صحنه را سرسري چيده است عصباني مي شوم. از اينكه انقدر تخيل اش كم بوده است. 3- اين مشكل جزئيات را با آهنگهايي كه از حافظه ام به خاطر مي آورم دارم. آهنگها در حافظه من سازبندي خيلي كاملتري از واقعيت شان دارند. خيلي قشنگ تر از آني هستند كه واقعا هستند. دليل اينكه خيلي از آهنگ هايي را كه خيلي دوست دارم، سالهاست گوش نكرده ام اين است كه مي ترسم از چشمم بيفتند. 4- جاي گودر بدجوري خالي است. 5- بعد از مدتها طراحي پروژه هاي معمولي، يك پروژه شروع كرده ام كه واقعا دانش طراحي سازه ام را به چالش كشيده. مخلوطي از هندسه واقعا نامنظم، كنسول هاي بلند، تيرهاي قوسي، هندسه پيچيده. به همه اينها اضافه كنيد كه معمار پروژه از آنهاست كه تا بخواهد پروژه را تمام كند، حداقل 10 بار تغييرش مي دهد. 6- ده روز ديگر جنسيت Baby Belle معلوم مي شود. به راي گيري اگر باشد، بيشتر فكر مي كنند كه دختر است. 7- رب فلفل دلمه را قبلا شايد همينجا درباره اش گفته بودم، شايد هم در گودر. يكبار درست كردم و تلخ شد و چيز بدرد نخوري شد. اينبار فلفل ها را چهار قاچ كردم و بخار پز كردم. بعد داخلش را با قاشق تراشيدم كه پوستش قاطي رب نشود. خوشمزه شد. فقط مي ماند اينكه فكر كنم با اين رب چه چيزي مي خواهم درست كنم. احتمالا بايد يك چيزي باشد با گوشت قرمز. يك چيزش شبيه به اينكه گوشت استيكي را به اين رب آغشته كنم و لوله كنم و بگذارم توي فر. 8- يك فولدري هست توي كارت حافظه اي كه آهنگ هايي كه توي ماشين گوش مي كنم را رويش مي ريزم. همه بقيه فولدر هاي اين كارت حافظه را هر از گاهي عوض مي كنم. اين يكي همينطور مانده است. هميشه هست. سه تا آهنگ تويش هست، يكيش آني است كه بر اساس آهنگ "سر اومد زمستون" ساخته شده و به جايش مي گويد " من ايستاده ام تا راي خود را پس بگيرم" يكيش آن است كه مي گويد "سبز شد ز خون و فرياد، ايران جاويدان" و آن يكي اينكه مي خواند " اين نامه را برايت از پشت ميله هاي سرد، با رنگ سبز جان نوشتم تا رويد سبزه ها ز درد". يك يادگاري است از روزهايي كه اميد داشتيم كه به روزهاي بهتري برسد. نرسيد. متاسفانه نظريه قديمي من در مورد اينكه در اين كشور هميشه بدترين سناريو رخ مي دهد گويا مجددا در حال تاييد است. نوشته شده در ساعت 10:54 PM
Comments:
Post a Comment
Thursday, October 27, 2011
٭ 1- نويسنده وبلاگ "يادداشتها" نوشته :
........................................................................................"چرا وقتی هنوز فرصت باقی بود مهاجرت نکردیم؟ چرا بچه ها را با آرزوهایی بارآوردیم که برآورده کردنش از توانمان خارج بود؟ این حس گناه و بدهکاری کی دست از سر من بر میداره؟" 2- اين ترديد بين ماندن و رفتن هميشه با همه ما هست. هر روز، هر ساعت. هميشه اين ترازو جلوي ماست كه اين كفه اش ماندن است و آن كفه اش رفتن و هي دليل مي گذاريم در اين كفه ها. 3- براي من هميشه كفه ماندن سنگين تر بوده است. بگذريم از چند هفته يا چند ماه اولي كه ا.ن. راي آورده بود در سال 84 كه فكر مي كردم ديگر اين كشور جاي ماندن نيست. 4- من خوشحالم كه مادر و پدر من ماندند. مثل خيلي ديگر از دوستانشان نرفتند. من راضي ام از اينكه اينجا بزرگ شدم. شايد دليلش همان هرم كذايي نيازهاي مازلو باشد. اينكه نيازهايي كه در جستجويشان هستم، از رده هاي بالاتري از نيازهاي اوليه هستند. اينكه فكر مي كنم كه اينجا تاثيرگذار هستم، فكر مي كنم كسي هستم. فكر مي كنم كه دنيا قبل و بعد از من، به اندازه تلاش من فرق مي كند. 5- فكر ماندن و رفتن، البته تا وقتي كه آدم خودش است، فرق مي كند تا وقتي كه بچه اي هم در كار است. فكر اينكه چه امكاناتي ممكن است جاي ديگري در اختيار آن بچه باشد و اينكه آيا مي شود آن امكانات را فراهم كرد ( كه فكر مي كنم كه مي شود) و اينكه آلودگي هوا چه مي شود و وضعيت اجتماعي چه مي شود و هراز چيز ديگر كه در دو كفه تراز جاي مي گيرد و تصميم گيري را سخت تر هم مي كند. 6- دوشنبه، ميهمان عزيزترين دوستاني بودم. دوست عزيز ديگري هم بود كه چند ماه است مهاجرت كرده و براي چند روز برگشته است. آن عزيز ترين دوستان هم چند ماه ديگر مسافرند. همه اش بحث از مزايا و خوبي هاي مهاجرت و باز هم من متقاعد نشدم. مثل آن بحث هاي دينداران و بي دينان مي شود بحث هاي مهاجران و ساكنان. هيچوقت، هيچوقت به هيچ كجا نمي رسد. هر دو طرف حرفهايشان را مي زنند و تكرار مي كنند. 7- من نمي خواهم مهاجرت كنم. اميدوارم 20 سال ديگر، جمله اي شبيه نويسنده "يادداشتها" ننويسم. 8- دوران گوگل ريدر، همين روزها به پايان مي رسد. من مديونش هستم. خاطرات خوبي در اين دوران داشتم. آدمهايي را شناختم كه بيرون از آن سخت مي توانستم پيدايشان كنم. نوشته هايي خواندم كه بدون آن نمي خواندم. گمان نكنم كه بشود باز چنين جمع ها و چنين بحث هايي را در گوگل پلاس داشت. من دلم براي ريدر تنگ خواهد شد. لابد بر خواهم گشت به وبلاگ و كامنت داني. نوشته شده در ساعت 11:45 AM
Comments:
آقای ب و ماشین حسابش... دیگر داشت یادمان میرفت که این دو هم هستند. خوب شد آپدیت کردی... امیدوارم وبلاگستان فارسی دوباره برگردد به جایگاه قدیمش که البته خیلی بعید میدانم..
Nader joon, as a person who has done it, you will never know, which one is a correct step for your child. one day you are happy that they are not in that mess and another day you feel awful that what happened to their roots. It is a very individual decision. But with you and your family's situation I am happy for you that you stayed. You are an asset for the country and your family and friends. sometimes it is better if you do not have any other choice then you have to enjoy of what you have! give my love to your lovely wife. Mahrokh
سلام من می گم که هرکسی آرمان و آرزویی داره یکی خواسته اش آرامش خودش پیشرفت یا آرامش فرزندانش .یا یکی خواسته اش آباد کردن این خرابه هست من اصلا بحث وطن و ..نمی کنم به اینکه یه سرزمینی نیاز داره به ادمایی که بتونن آبادش کنن بروند استفاده کنند اما بتونن به این کشور کمک کنند
Post a Comment
Monday, October 10, 2011
٭ اسب خودرو شما خر است
........................................................................................------------------------------------------- 1- فرودگاه امام مصداق كامل آن چيزي است كه بايد از ايران بدانيد. اينكه همه چيز درهم است اينكه هيچ چيزي نظم ندارد. اينكه هيچيك از كساني كه بر مسندي هستند، شايستگي ندارند. صفهاي طولاني كنترل گذرنامه، آنهم در شرايطي كه كيوسكهاي خالي متعددي باقي مانده اند. صف طولاني كنترل گمرك، در هم ريختگي تاكسي هاي فرودگاه، نبود دسترسي مترو، همه و همه معني اش اين است كه "به ايران خوش آمديد." 2- سوار تاكسي سمند كه شديم، سيستم كامپيوتري اش يك چيز نامفهومي گفت. توي اتوبان كه پيچيد باز هم همان را گفت. 3- يكي از دست اندركاران طراحي فرودگاه امام همسفرمان بود. متهمش كرديم به اينكه درست كار نكرده اند كه هواي فرودگاه خفه است و گرم است. تعريف كرد كه چند ماه پيش براي بازديد رفته و متوجه شده كه فيلترهاي هواي دستگاههاي هواساز كه بايد هر دو هفته يكبار تميز شوند و هر شش ماه يكبار هم عوض شوند، از زمان افتتاح فرودگاه تا امروز يكبار هم تميز نشده اند. تعويض كه پيشكش. دستگاههاي خنك كننده هم نصفشان سوخته اند و آن نيم ديگرشان هم نيم سوزند. 4- Beat the Ripper را همين چند روز پيش گرفتم و هر وقت كه فرصت داشتم تقريبا يك نفس خواندمش تا تمام شد. از آن مخلوطهاي خوبي است كه حسابي چسبيد، از طنز، از مافيا و از پزشكي. يك نفر در تعريفش گفته مخلوط دكتر هاوس است و سوپرانوز. از همه بهتر هم اينكه پر است از اطلاعات علمي پزشكي. مشخصا از كتابهايي كه به آدم اطلاعات اضافي علمي مي دهند خوشم مي آيد. نويسنده اش جاش بازل است و گمانم اولين و تنها كتاب نويسنده اش باشد. 5- درست برعكسش، Everything is Illuminated را هيچ جوري نتوانستم ادامه بدهم. سه فصل خواندم و گذاشتمش كنار. 6- توي مسير، همكاري دارد تعريف مي كند از وضعيت نگهداري راهها، تعريف مي كند از وضعيت باند فرودگاه امام، تعريف ميكند از همه حماقت هايي كه هر روز دارند هر كدامشان بيشتر از 3 هزار ميليارد تومان كذايي به مملكت آسيب مي زند. 7- قبلترش، در يك روستاي دور، در ميان كوهستان، آخر شب كه مي شد، آسمان را نگاه مي كردم و باورم نمي شد كه انقدر ستاره داشته باشد. باورم نمي شد كه مي شود يك جايي انقدر آرام باشد. دلم خواست كه بعدترها، شايد وقت بازنشستگي، بيايم و اينجا زندگي كنم. 8- از همه بدتر ماجراي ارز مسافرتي است. قديم تر ها مثل انسان مي رفتيم بانك و مي خريديم. قيمتش هم فرق چنداني با صرافي نداشت. براي من صرفا راحتي اش بود و اطمينان به تقلبي نبودن اسكناس ها. اينبار بايد اول كارت پرواز مي گرفتيم. بعد كپي پاسپورت را با كپي كارت پرواز مي برديم شعبه بانك. بانك ملي كه آنطرف گيت بود، فقط پول نقد قبول مي كرد و دستگاه كارت خوانش خراب بود. اگر بخواهي از كارتت استفاده كني، بايد دوباره بروي بيرون، ارز بخري، باز بايستي توي صف كه برگردي داخل. ارز هم فقط دلار مي دهند. هيچ ارز ديگري ندارند. خود اين صف ورودي هم قصه جالبي دارد. فرودگاه 4 گيت ورودي دارد. اما فقط يكي اش را باز مي كنند. 9- دو تا كتاب ديگر هم گرفتم، يكي About a boy از نيك هورنبي و يكي هم Two Carawans از مارينا لويچكا. از هر دوي اينها قبلا كتاب خوانده ام و خوشم آمده. مارينا لويچكا هماني است كه A short history of tractors in ukranian را نوشته و نيك هورنبي همان كه A long way down و Juliet Naked را. هر سه شان كتابهايي هستند كه خواندنشان راحت است. يك كمي طنز همراهشان است و آدمها و وقايع داستانهايشان باوركردني هستند. بهترين تركيبي كه مي شود در دوران پركاري و گرفتاري خواند و كمي آرامش فكر گرفت. 10- باز كه دوباره تاكسي از دم خانه همسفرم خواست راه بيفتد، كامپيوترش همان جمله نامفهوم را گفت. عهد كردم كه دفعه بعدي گوش كنم و بفهممش. 11- ماه سومش اين هفته تمام مي شود.بقيه اسمش را گذاشته اند "بيبي گُلا" به ياد بچگي هاي من. ما خودمان مي گوييم "بيبي بِل". 12- عادت كرده ام كه هزار تا كار را با هم بكنم. اصلا عادت دارم كه دو تا شغل همزمان داشته باشم و كلي كار داوطلبانه صنفي هم همراهش. عادت هم دارم كه در هر شغلم چند تا كار را با هم انجام بدهم. اما واقعا هيچوقت وضعي مثل اين دوران نداشته ام: همه كارهايي كه ماهها بود خوابيده بود، همزمان باهم شروع شده. همه هم عجله دارند. ديروز اقاي رئيس مي پرسد كه پروژه را كي تحويل مي دهم و كلي هم شاكي است از اينكه انقدر تاخير كرده ام. مي گويم كه هنوز پروژه به واحد ما نرسيده كه بخواهيم شروعش كنيم. پيگيري مي كند و پروژه را نصفه نيمه به واحد ما مي رساند. از بعد از ظهرش پيگير اين است كه چطور كاري كه دو ماه طول مي كشد را بايد در دو هفته تمام كنم. يك پروژه ديگر شركتمان هم همزمان در فشار زماني است. سه تا پروژة ديگر هم ناگهان ديروز پيدايشان شده. يك پروژة جديد هم امروز سر رسيد كه ردش كردم. خرافاتي اگر باشم مي گويم خوش قدمي بيبي بل است. 13- هيچ نمي دانستم كه نوشتن بعد اين همه مدت ننوشتم انقدر سخت است. 14- وبلاگ من را گوگل ريدر ناكار كرد. براي من وبلاگ جاي نوشتن نبود، جاي هم صحبتي بود. براي همين هم كامنت ها داخل صفحه اصلي گذاشته ام. فكر مي كنم كه حرفهاي من و كامنت هاي شما، مكمل هم اند. حرف زدن تنها، بي واكنش مخاطب، بيهوده است. گوگل ريدر كامنت را از بين برد. آدمها را دسته بندي كرد در گروههاي منفك از هم. آقاي هرمس شايد راست بگويد كه گوگل ريدر مدياي جديدي است، كه توانايي هاي كم نظيري دارد، كه اين "فراموشي" كه همراه دائمي اش است، اين موقت بودن كه شاخصه هر چيزي است كه در گودر است، آنرا يك گام از وبلاگ بالاتر مي برد. اما باز من، دلم براي دوران وبلاگستان تنگ مي شود. 15- از سربالايي نزديك خانه ما كه مي خواهد بالا بيايد، باز صداي كامپيوتر تاكسي بلند مي شود، اينبار گوش مي كنم. مي گويد : "اسب خودرو شما خر است." نوشته شده در ساعت 7:13 PM
Comments:
برای من وبلاگ و گودر پیش هم مثل کتاب و مجله/روزنامه هستند کنار هم. مدل خواندن ام، سرعت مرور و پریدن از روی کلمات، جدی بودن ذهنم و حتی ذائقه ام متاثر از این است که در کدام فضا می خوانم. در وبلاگستان تغییر نسل اتفاق افتاده، من هم دل خواندنم برای آن وِیژه ها که دیگر نمی نویسند (شاید گودر می کنند) تنگ شده . فکر کنم این بیشتر از سرٍ گذشتن بر ماست نه از سرٍ رسیدن مدیای جدید
Post a Comment
راستی رسیدن بیبی بل اتان شاد باش Wednesday, July 20, 2011
٭ اين پست به توصيه دوستان از اين مكان حذف شد.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 11:24 AM
Comments:
چرا وبلاگ شما فید نداره؟ یعنی وقتی می خواهم تو گوگل ریدر آدرس ویلاگتونو وارد کنم، پیغام می ده فیدی با وبلاگ شما مچ نمی شه.
می شه لطفا تو تنظیمات بلاگر، فید رو فعال کنید !
من از اين فيد استفاده مي كنم :
Post a Comment
http://bolts.blogspot.com/feeds/posts/default?alt=rss شايد bolts.blogspot.com/atom.xml هم كار كند. Saturday, June 25, 2011
٭ A la recherche du temps perdu
........................................................................................-------------------------------------- 1- عكس بايد مال 50 سال پيش باشد. اينرا از چهره آدمهاي توي عكس مي گويم. از آدمهايي كه در عكس هم هستند مي شود فهميد. يكي شان 48 سال پيش مرده است. خيلي هاي ديگرشان هم امروز ديگر نيستند. 2- عكس، يكي از مجموعه اي از 5 عكس است، در فيس بوك. تازه ترين عكس اين مجموعه مال 30 سال پيش است. اين يكي مال وقتي است كه من بوده ام. اين قيافه ها را در اين سنين يادم مي آيد. بعضي از آدمهاي آن بقيه را شايد اگر تگ نشده باشد نشناسم. 3- كسي كه عكس ها را به اشتراك گذاشته، زيرشان نوشته once upon a time. هر چند روز يكبار يكي به اين مجموعه اضافه مي كند. آدمهاي عكس ها جدي و موقرند، آن موقع ها لابد هنوز رسم نبوده كه در دوربين بخندند. لابد رسم نبوده كه بگويند سييييييب. آن موقع ها شايد هنوز سيب نبوده. شايد اصلا اين عكس ها مال دنياي موازي ديگري هستند كه آدم و حوا از درخت سيب نخورده اند و همه آدمها هنوز در بهشت هستند. 4- من هم يكي از اين مجموعه ها دارم. نامش را گذاشته ام : A la recherche du temps perdu چون فكر مي كنم كه يك نفر آن زمان را از ما دزديد. برد يك جايي پنهان كرد. انگار كه اين عكس ها مال يك دوران جادويي اي هستند كه گم شده اند، دوران خوشي كه سپري شده است و هيچوقت ديگر بر نمي گردد. 5- يك جايي در زمانهاي دور، دنيا ساده بود. ماركز نوشت :"جهان چنان تازه بود که بسیاری از چیزها هنوز اسمی نداشتند." نوشته شده در ساعت 7:00 PM
Comments:
Post a Comment
Sunday, April 17, 2011
٭ كتاب گمشده پيامبران دروغين
-------------------------
كتاب نخست ماه بر
-------------------------
اين گواهي طيلات است پسر افرند بر راستي گفتار ماه بر پسر هوال پسر ساريك پسر راش
طيلات گواهي مي دهد كه به چشم خويش فرشته خداوند را ديده كه به ماه بر فرود آمد و به گوش خود صدايش را شنيده كه به ماه بر پيام آورد.
-------------------------
1- چون پاره اي از روز گذشت به آن اندازه كه سايه درخت نارون بر سنگ ساهان برآمد، فرشته خداوند بر ماه بر فرود آمد.
2- و او را گفت كه وقت آن شده كه دعوت عام كني.
3- و آنگاه كه اين شد با ماه بر طيلات بود و اسپر و زادورز و شاماك و سرار و ستاك.
4- پس ماه بر روي بگشاد و به ميدان آمد و چون آفتاب بر روي او افتاد تمام ميدان به هفت رنگ روشن شد.
5- و آن پاره ميدان كه دكان بارفروشان بود سرخ شد و آن پاره ميدان كه دكان نانوايان زرد .
6- و باقي ميدان هر پاره رنگي شد.
7- پس مردمان به شگفت شدند از اين.
8- پس ماه بر سخن آغاز كرد كه خدايتان شما را گفته كه مردان بايد موي از سر برگيرند و زنان بايد سرمه در چشم كنند تا آنان كه سخن خداوند را شنيده اند از گمراهان جدا شوند.
9- پس شامات تيغ برآورد و موي سر زادورز تراشيد. ماه بر گفت كه ترا پيراينده گناه از مردمان كردم و چون روز رستخيز پسين رسد تو گناه از مومنان بپيرايي.
10- و ستاك سرمه در چشم اسپر كرد پس ماه بر گفت كه تو را آراينده مردمان كردم به نيكويي هاي دين كه چون روز رستخيز رسد تو بر مومنان آرايه هايي از زر و ياقوت بيفكني كه نزد خداوندگارشان درخشان درآيند.
11- پس ماهبر گفت كه من فرستاده شده ام تا شما را از گناه بپيرايم و به نيكي بيارايم.
12- پس گفت كه مردمان بايد از خوردن اسفناج سبز پرهيز كنند كه برگش چون تيره شود روح را تيره كند و بايد كه هر شبانروزي روي به درخت نارون كنند و نام خداوند را بگويند.
13- و در ميان مردمان مردي زشتروي و زشتخوي بود بات رنگ نامش. پس گفت كه اگر تو به راستي از فرشته خداوند پيام آوردي بگو كه نخستين گيه كه رست كدامست و نخستين مرغ كه پريد كدامست و بهترين كار كدامست و از اسب ها كدام راهور تر است و از خوراك ها كدام بهتر.
14- پس ماه بر گفت از گياهان نخستين كه رست تاك نورآگين بود كه هر دانه اش به رنگي بود و هر دانه چون به خاك افتاد درختي رست. و ار آن دانه كه سبز بود درخت انجير بر آمد و از آن درخت كه سرخ بود درخت سيب.و نخستين مرغ كه پريد شاهين چشمه ها بود و بهترين كار كشت گندم است و راهورترين اسب، اسب كهر و بهترين خوراك شير بز است با نان.
15- پس بات رنگ را زبان بريد از اين همه كه ماه بر دانست و مردمان دانستند كه ماه بر به راستي گواهي مي دهد.
........................................................................................Labels: كتاب گمشده پيامبران دروغين نوشته شده در ساعت 8:04 PM
Comments:
Post a Comment
Saturday, April 02, 2011
٭ توجه : خواندن اين پست براي آدمهاي زير 33 سال ممنوع است. براي قلبشان ضرر دارد. براي جاهاي ديگرشان هم ممكن است ضرر داشته باشد. اصلا ممكن است باعث بشود كه آمار خودكشي در جوانان زير 33 سال بالا برود كه اين خيلي بد است چونكه جوانان زير 33 سال هنوز حتي نصف عمر مفيدشان را هم طي نكرده اند و در نتيجه جامعه بشري دچار زيان خيلي زيادي مي شود. البته زيانش مستقيم نيست. بيشتر از نوع هزينه فرصت است. منظورم اين است كه جوان 33 ساله بردارد خودكشي كند هزينه اش مي شود خرج مراسم و كفن و دفن و چلوكباب و گل و مسجد و اينها كه زياد نيست. اما عوضش هزينه فرصتي كه در اثر كار و تلاش مفيد و سازنده او در سي سال آتي زندگيش براي جامعه (آن هم در سال جهاد اقتصادي) ايجاد مي شود خيلي زياد است.
........................................................................................توجه 2 : خواندن اين پست براي آدمهاي بيشتر از 35 سال ممنوع نيست، اما لطفي ندارد، خودشان همه اين چيزها را مي دانند. اما نمي گويند. بهتر هم هست كه نمي گويند. بخصوص به جوانان زير 33 سال چونكه براي قلبشان ضرر دارد. براي جاهاي ديگرشان هم ممكن است ضرر داشته باشد. اصلا ممكن است آمار خودكشي در جوانان را بالا ببرد. 33 ساله ها مي توانند اين چيزها را بخوانند، در اين سن كم كم بو برده اند كه قرار است چه بشود. قبلش نه، هنوز برايشان زود است. - - - - - - - - - - - - - - - - - - 35 سالگي يك سال خيلي مخصوصي است. از آن سالهايي است كه آدم تكليفش با خيلي چيزها روشن مي شود. مثلا با اينكه زندگي همين است كه هست. كورت ونه گات جونيور اگر بود مي گفت "آري رسم روزگار چنين است" كه البته اينرا خود خود ايشان نگفته است بلكه آقاي بهرامي كه مترجم سلاخ خانه شماره 5 است از قول ايشان گفته است. خود ايشان گفته است "So it goes." كه اگر مي خواستم با حروف فارسي بنويسم، آخرش بي ادبي مي شد. آدم 5 سالش كه هست فكر مي كند كه بزرگ كه شد دانشمند مي شود و دواي مخصوص سوپرمن شدن را اختراع مي كند و مي خورد و سوپرمن مي شود و هي هر روز كره زمين را از دست آدمهاي بد نجات مي دهد. 15 سالش هم كه هست خيال مي كند بزرگ كه شد براي خودش كسي مي شود. كاري مي كند ، اصلا جهان را تغيير مي دهد، يك چيزهايي را كشف مي كند، يك حرفهايي مي زند، مي نويسد، مي نوازد ، كه دنيا را تكان مي دهد. 25 سالش كه شد فكر مي كند هنوز وقت هست، فكر مي كند كه تا اينجا همه اش مقدمه بوده براي اينكه يك كار خيلي مهم بزرگي بكند، براي خودش آدمي بشود. 35 سالش كه مي شود مي داند كه از اين خبرها هم نيست. بخصوص اگر به اندازه آقاي ب تند رفته باشد. تمام زندگيش كارش اين بوده باشد كه امتياز جمع كند، افتخار بيافريند، انواع تقديرنامه ها را به در و ديوارش بزند، هر كجا كه فكر كنيد سركي كشيده باشد، پروژه هايي را انجام داده باشد كه فراتر از آرزوي حرفه اي خيلي هاست، عناويني را گرفته باشد كه از دور براي حيلي ها فراتر از روياست. اما حتي يك نفر آقاي ب هم وقتي 35 سالش مي شود مي داند كه همه اينها ، خيلي چيز خاصي هم نيست. مي فهمد كه مسابقه عنوان و تقدير نامه و اينها آخرش حوصله سر بر مي شود. مي رسد به اينكه هيچ پروژه اي به هيجانش نمي آورد. هر چقدر بزرگ و پيچيده كه باشد. حتي يك نفر آقاي ب هم مي داند كه الباقي زندگي همين است، گيرم كه چند تايي عنوان و چند تايي تقديرنامه به تالار افتخاراتش اضافه مي شود. 35 سالگي پايان هيجان است. آقاي ب يك اصلي از اول نوجواني براي خودش داشته است : اينكه چنان زندگي كند كه هر لحظه اگر زندگيش تمام بشود بتواند نگاه كند و بگويد خوب زندگي كرده است، بگويد كه بهتر از اين نمي توانسته است. و تا اينجا به اصلش پايبند بوده است. گمانش هم اين است كه بعد از اين هم بماند. آقاي ب با انگيزه زيادي كار مي كند و زندگي مي كند و لابد بعد از 35 سالگي هم همينقدر با انگيزه مي ماند. اما يك چيزي هست كه از دست رفته است و آن هيجان زندگي است. قبلش آدم از ماهها قبل براي ديدن بوداپست يا پراگ هيجان دارد. بعدش مي داند كه وين هم يك جايي است شبيه بوداپست، گيرم قشنگ تر. مي داند كه سوييس هم يك جايي است شبيه بقيه اروپا، گيرم شيك تر از بعضي حاها و قشنگ تر از بعضي جاهاي ديگر. براي همين اگرچه خيلي خيلي چشم انتظار سفر پاييزه اش است، اما برايش هيجان ندارد. حتي وقتي كه مي داند كه كنفرانسي كه هر سال مي رود، امسال قرار است در داووس سوييس باشد، وقتي كه فكر كند كه روي صندلي اي مي نشيند كه موثرترين سياستگذاران اقتصادي دنيا نشسته اند. آقاي ب مي داند كه چرا بعضي ها بانجي جامپينگ مي كنند، مي داند كه چرا بعضي ها مي روند به اكتشاف قطب. تاثير 35 سالگي است. نوشته شده در ساعت 10:36 PM
Comments:
آقای رفیق بهش می گن سندروم 40 سالگی فقط شما یه چند سالی زودتر بهش رسیدی:)
راه حل هم داره الکی مردم نا امید نکن:) اگه اینا رو نوشتی که کارایی رو که باید انجام بدی بپیچونی جواب نمیده
oh... ma ham kheili vaght ast digar fekr mikonim az chizi tajob nemikonim ba inke hanooz 33 sal ham nadarim... ama fekr mikonim in hame vaghiat nist... ma hanooz vaghti kafshdoozak mibinim ehsase taravat mikim... yejoor gharibi zogh mikonim... kashdoozak ma ra balad ast gool bezanad v yademan bebarad k gharar bood digar tajob nakonim...
Post a Comment
Thursday, March 31, 2011
٭ چهارصد و يك
........................................................................................--------------------- 1- اين چهارصد و يكمين پست اين بلاگ است. تقسيمش اگر كنيم به سالهايي كه اين وبلاگ بوده است، مي شود تقريبا ماهي سه پست. زمانهايي بوده كه پست هاي اين بلاگ بيشتر از اينها بوده. ماههايي هم بوده مثل اين دوره كه زنگار بر آن نشسته. 2- روزگاري بوده كه نوشته هاي اين بلاگ سياسي بوده، روزگار هم بوده كه ادبي بوده. قصه هم در آن نوشته شده، قصه هايي مثل "خاك" يا مثل قصه هاي تات و صيدا. موجودات خيالي هم در آن كم نبوده اند از آاااو گرفته تا هشتارزتپ. 3- روزگاري هم به بحث گذشته است، از بحث درباره آموزش ديني به كودكان گرفته تا بحث درباره شبه علم و درباره هوميوپاتي. از قضا همين اخيرا كتابي خواندم به نام Bad Science از آقايي به نام Ben Goldacre. اين آقاي بن گولدكر يك وبسايت هم دارد كه آدرسش هست : Badscience.net ( حواستان به حرف اول اسم ايشان هم كه هست؟ حرف اول اسم كتابشان چي؟) 4- اين وسط ها دوست عزيزي از ماجراي خاتمه جهان در 2012 هم پرسيده و سفارش يك پست در اين باره داده. راستش، يك جستجوي كوتاه آقاي ب به اين نتيجه رسيد كه كلي سايت فارسي و انگليسي قبلا در اين مورد نوشته اند و در نتيجه نوشه ايشان ديگر خيلي تكراري مي شود. اما خلاصه امر اينكه مبناي اين حرف اين است كه تقويم ماياها در اين روز به آخر مي رسد. آنوقت قرار است كه خورشيد فوران كند و يك سياركي هم به زمين بخورد و الخلاص. يك مدعياتي درباره تغيير زاويه گردش زمين و عوض شدن جاي قطب شمال و جنوب مغناطيسي و اينها هم در كنارش هست. اما خلاصه اينكه چرا نگران نباشيم هم اين است كه اولا ماياها انقدرها هم كه خيال مي كنيد در تقويم كارشان درست نبوده است. يك تقويم مذهبي داشته اند كه سالي 260 روز بوده، يك تقويم عمومي هم داشته اند كه سالي 365 روز بوده، يك تقويم هم داشته اند كه بر مبناي حركت سياره ناهيد بوده. سال كبيسه هم نداشته اند و در نتيجه تقويمشان هم چهار سال يكبار، تقريبا يك روز اشتباه مي شده. جهت مقايسه، تقويم جلالي كه صدها سال پيش در ايران تنظيم شده هر چند هزار سال يكبار يك روز اشتباه مي شود. در نتيجه اينكه فكر كنيد كه اگر ماياها گفته اند كه فلان روز فلان اتفاق مي افتد، حرفشان درست بوده، خيلي هم بر مبناي درستي استوار نيست. دومين موضوع هم اينكه با پايان رسيدن يك دوره تقويم مايايي دليل نمي شود كه دنيا هم به پايان برسد. همانطور كه با پايان يك سال شمسي يا يك سال قمري اتفاق خاصي براي دنيا نمي افتد. فرداي پايان آن سال، سال جديد شروع مي شود. بعد از پايان دوره 13 ام تقويم مايايي هم، دوره چهاردهم شروع مي شود. (در ضمن بايد يادآوري كنم كه اصلا بين مايا شناس ها اختلاف هست كه نابودي دنيا در آخر دوره 13 ام انجام مي شود يا دوره 20 ام. فرقشان كلي هزار سال است. بعد هم اينكه در اين روز دنيا به پايان برسد هم هيچ جايي در متون مايايي نيست، يك نفر از اينهايي كه فرقه درست مي كنند براي خودشان همين چند ده سال پيش اين ماجرا را از خودش درآورده.) قضاياي كيهان شناسي اش شامل اتفاقات خورشيد و برخورد سيارك و اينها هم كه لابد لازم نيست توضيح بدهم كه چقدر پرت و پلاست. 5- اما يك چيزي هست كه بد نيست ته بحث هاي قديمم اضافه كنم. هر كسي كه من را مي شناسد مي داند كه من عاشق اعدادم. (ماشين حساب آقاي ب كه يادتان نرفته؟) اما يك چيزي را هم بايد درباره اعداد بگويم : هيچ عددي شرافتي بر عدد ديگر ندارد. رابطه مشخصي هم بين اتفاقات جهان با اعدادي كه براي انسانها معني دارند هم وجود ندارد. مثلا اينكه عدد 1000 براي اين براي ما انسانها مهم است كه ده تا انگشت داريم و در نتيجه در مقياس ده دهي مي شماريم. هيچ دليلي وجود ندارد كه چون ما ده انگشت داريم، فلان اتفاق در سال 2000 بيفتد. ( يا مثلا عمر دنيا 3000 سال باشد يا اينكه جهان در روز 13 ميليونيم خاتمه پيدا كند.) همچنين هيچ دليلي هم وجود ندارد كه چون سال سي و سوم انقلاب است بياييم و سي و سه تا پروژه در هر شهر تعريف كنيم. شايد يك شهري احتياج به سي و چهارتا پروژه عمراني داشت و آن يكي مشكلاتش با اجراي بيست و هفت تا پروژه هم حل مي شد. اين تعميم دادن به اعداد ختم نمي شود. خيلي عادي است كه برداريم و عادات و صفات انساني را به چيزهايي نسبت بدهيم كه هيچ ربطي به آن ندارند، مثلا اينكه چه دليلي دارد كه براي پروردگار همان صفاتي را قايل بشويم كه از بودنشان در انسانها خرسند مي شويم. فرض كنيد كه كامپيوترها تصميم بگيرند كه در مورد خالقشان، يعني ما، فلسفه پردازي كنند. فكر كنيد چه صفاتي را برايمان در نظر مي گيرند. بعد فكر مي كنيم كه مثلا چون ما آدمها حافظه داريم، آب مقطر و قرص شكر هم حافظه دارند و چون ما از موسيقي موتزارت لذت مي بريم، لابد بايد بگونيا هم با موتزارت بهتر رشد كند. 6- روز آخر كاري قبل از عيد، به خانه كه مي آمدم، ايده اي براي يك شعر عاشقانه داشتم. فكر مي كردم از سفر كه برگردم مي نويسمش. وقتي برگشتم يادم رفته بود. 7- مي خواستم در تعطيلات كار كنم. نكردم. خوردم و خوابيدم و فيلم ديدم و كتاب خواندم و هويج پلو و باقالي پلو و اينجور چيزهاي خوشمزه پختم.. نوشته شده در ساعت 10:06 PM
Comments:
oh aghaye B! hala magar afar sale 2012 donya tamam beshavad chi mishavad? shayad ma hamegi ghabl az aan tamam shavim... aslan tamam shodan khoob ast... injoori gheyre in hosele adam kheili sar miravad...
Post a Comment
Monday, March 07, 2011
٭ 1- چند روز است به سرم افتاده كه يكجور رب فلفل دلمه درست كنم. فعلا فكرم اين است كه فلفل دلمه باشد و پياز و شايد كمي هم گوجه فرنگي كه پخته بشود و مخلوط شود. لابد نمك هم مي خواهد. شايد چند قطره اي هم ليمو ترش.
........................................................................................بعد فكر مي كنم كه لابد بايد بشود گوشت تكه اي پخت و غرقش كرد در اين مثلا رب. لابد بايد بشود يك كفه نان ذرت درست كرد و يك كمي پوره لوبيا و شايد هم بشود كه يك اسم آمريكاي لاتيني هم رويش گذاشت. گمانم فعلا فرصت درست كردنش نشود. بعدترها، شايد يكي دو ماه ديگر درستش مي كنم و مي گويم كه چه مزه اي شد. معلوم است كه دلم هيجان مي خواهد. كارهاي تازه مي خواهد، معلوم است كه نزديك عيد شده، كه من ديگر كشش ندارم و نمي توانم همين چند روز باقي مانده را هم دوام بياورم. 2-بعضي چيرها را با بحث نمي شود عوض كرد، بايد نسل عوض بشود. يكيش بحث برابري زن و مرد. من گمان مي كنم كه تا زماني كه اكثريت مردم (حتي مردم طبقه متوسط) از خانواده هايي آمده اند كه پدرشان سطح سواد بالاتري داشته، موقعيت اجتماعي بالاتري داشته، درآمد اصلي خانواده را او تامين مي كرده، سخت است جا افتادن اين بحث. كسي كه در خانه اش ديده كه پدرش دكتر متخصص است و مادرش ديپلمه خانه دار، كسي كه هميشه ديده كه پدرش و دوستانش درباره پروژه هاي بزرگ ملي صحبت مي كنند و مادرش و دوستانش درباره شيوه هاي بارگزاردن آش رشته، يك جايي آن اعماق ذهنش به عدم تساوي معتقد مي شود. با بحث و مطالعه و اينها هم درست نمي شود. من در خانه اي بزرگ شدم كه پدر و مادرم به يك اندازه تحصيل كرده بودند، به يك اندازه كار مي كردند و مي كنند. هر دويشان نقش اجتماعي پر رنگي داشتند و دارند. من هيچوقت در خانه اين تفاوت را حس نكردم، برايم فرض اول، تساوي بود. فكر مي كنم براي آنكه تساوي جنسيتي برقرار شود، بايد يك نسل بگذرد، نسل بعدي ما بيايد كه مادرهايشان تحصيل كرده اند و شاغل. آن نسل بعدي نگاهش به زن متفاوت خواهد بود از نگاه نسل قبل از و از نگاه ما. 3- هميشه اين موقع سال كه مي شد، انقدر كار داشتيم كه فرصت سر خاراندن هم نبود. همينكه ما وقت سر خاراندن داريم يعني اينكه مملكت در ركود است. در بد ركودي است 4- هيچكس نگفته بود كه دير به دير نوشتن انقدر سخت تر از زود به زود نوشتن است. نوشته شده در ساعت 5:39 PM
Comments:
در مورد مسئله برابری جنسیتی موافقم. باید نسل بگذرد ولی یک نسل هم کافی نیست. باید نسلها بگذرد.
Post a Comment
توی همین نسل جدید هم هستند کسانی که راه گذشته را میروند و مثل آنها فکر و زندگی میکنند. باید که نسلها بگذرد اکثریت جامعه عوض شود و آن وقت امیدوار بود به اعتقاد اکثریت به برابری زن و مردم Wednesday, January 26, 2011
٭ 1- پيش مي آيد كه آدم بلاگر را باز كند، بي آنكه بداند كه چه مي خواهدبنويسد، اصلا مي خواهد بنويسد يا نه. پيش هم مي آيد كه آدم مي داند كه چه مي خواهد بنويسد، مي داند كه مي خواهد بنوديسدش، اما يا بلاگر دم دستش نيست، يا اينكه اصلا بي هيچ دليلي نمي نويسد.
........................................................................................2- اصلا همين "بي هيچ دليلي" دليل خيلي از كارهاست. آدم خيلي از كارها را بي هيچ دليلي انجام مي دهد يا انجام نمي دهد. گيرم اينكه بعدها سعي كند يك دليلي برايش بتراشد. 3- ديروز يكنفر كه از قضا از اساتيد عرفان كيهاني است تلاش زيادي كرد كه آقاي ب را به راه راست عرفان حلقه كيهاني راهنمايي كند. حتي به او مژده داد كه خانه مادر يكي از اساتيدشان نزديك ما است و آن استاد مي تواند بيايد و به ما درس بدهد. انگار كه مشكل ما براي اينكه هنوز به عرفان حلقه نپيوسته ايم اين بوده است كه خانه مادر استاد عرفان نزديك ما نبوده است. 4-ماجراي بنزن هم هست : اگر راست باشد كه 5 درصد بنزين مصرفي ما بنزن است، واي بر ما، همه مان از سرطان خون مي ميريم. فقط جنتي مي ماند. 5- دو هفته هم هست كه مي خواهم بنويسم درباره مرد سي و چند ساله. تقصير نوشته خانم شين است و آن چيزي كه درباره زن سي و چند ساله نوشته ( در خانواده ما مي گويند زن هيژده سال و چند ساله). تقصير بحثمان با همكاران در مورد اينكه ساندويچ هاي پدر خوانده قبلا ها خوشمزه تر بود هم هست. خلاصه حرفم هم اين است كه آدم در يك سني كم كم شروع مي شود كه از دنيا كمتر تعجب كند، كمتر چيزي برايش تازه باشد. هر چيزي برايش شبيه يك چيزي است كه قبلا تجربه كرده. بعد مزه ها شروع مي كنند به كمرنگ شدن، بوها، تصاوير، اصلا شاديها ، همه شان كمرنگ مي شوند. موسيقي هم ديگر آنطور آدم را نمي گيرد. 6- يك چيز ديگر هم هست كه بايد مي نوشتم، يك خواب كه چند روز پيش ديدم، از اينكه جمهوري اسلامي رفته است. تا چند روز بعدش خوشحال بودم، با اينكه خواب بود. با اينكه ، صبح كه بيدار شدم، از پنجره ديدم كه روي تپه اوين برف نشسته، سمت ديگر تپه، كساني كه فخر يك ملت اند در سرما بودند. اما باز هم از يك تصوير، از يك خواب، شاد بودم. 7- گودر يك ماده مخدر است. 8- در ادامه 5 : كم كم زماني مي رسد كه آدم فكر مي كند كه ديگر هيچ حرف تازه اي براي گفتن ندارد. كه هرچه فكر مي كرده گفته، هرچه فكر مي كرده كه ارزش گفتن دارد گفته. بعد زمان تعطيل كردن وبلاگ مي رسد. ده سال پيشتر، زمان شبكه پيام، به اين رسيده بودم كه ديگر تجربه كردنم از زبان و آواهاي دروني اش كافي است. آن موقع اين را نوشته بودم كه مثلا خداحافظي اي باشد از تجربه هاي زباني اي كه شبيه شعر بودند: بدرود ================================= مرد_ مرده را به مرداب_ مرده تر از او دفن مي كنم. ماه را بدرود مي گويم. شـب را بدرود مي گويم. بدرود. شعر كلامي بود كه بر دهان خشكيده مرد_ مرده جاري بود. و ماه بوسه اي بود بر لبان سپيد او. قلم را مي شكنم كاغذها را پاره مي كنم: همه بوي او را مي دهند بوي مرگ بوي شعر_ مرده ماه_ مرده هم شعر را بدرود مي گويم هم ماه را. بدرود. صبح بر مي دمد. من -ناچار- بيدار مي شوم. بدرورد. 79/1/12 بعدترش البته باز هم نوشتم. اينجا را هم هنوز مي نويسم. گيرم دير به دير . 9- بايد يك روزشمار بزنم بالاي ميزم. كه حواسم باشد كه عيد مي رسد. كه سال شوم 89 تمام مي شود. نوشته شده در ساعت 10:26 PM
Comments:
movafegham ke sandwich haye pedarkhande ghablan behtar bud. pas be hesabe sen o saal nazar, chon man ham ke ye 10-15 sali az to javoontaram hamin nazaro daram! ;)
Post a Comment
|