BOLTS




Thursday, November 17, 2011

٭
1- من آدم نوشته ها هستم تا تصويرها. ترجيح مي دهم كه كتاب بخوانم تا فيلم ببينم. كم پيش مي آيد كه فيلم داستاني را كه خوانده ام ببينم و به نظرم بيايد كه فيلم خوبي است. ارباب حلقه ها شايد اين ميان استثنا بود، فيلمي كه هم خوش ساخت بود و هم به داستان وفادار بود. عوضش مجموعه فيلم هاي هري پاتر واقعا افتضاح بودند. انگار اصلا كارگردان نفهميده بود كه بايد چه چيزي را نمايش بدهد، تمام كارش شده بود جلوه هاي ويژه. هيچ چيزي از پيچيدگي هاي كتاب را در هيچكدام فيلم ها نتوانستند نشان بدهند. يك سري ماجراي مزخرف هم از خودشان به فيلم اضافه كردند كه واقعا بيربط بود. بين اينها، البته قسمت دوم فيلم هفت در چرند بودن واقعا يك جايگاه ويژه اي دارد. اينكه كارگردان توانسته يك چنين چيز بي ربطي از كتاب هفت در بياورد واقعا كار سختي است، چراكه اين كتاب خودش حسابي سينمايي است. ماجراهايش و توصيف صحنه ها در كتاب انقدر خوب است كه واقعا كارگردان نيازي به هيچ چيزي جز اينكه عين همان صحنه ها را بسازد ندارد.
2- مشكل من در ديدن فيلم كتابهايي كه خوانده ام اين است كه صحنه ها را با جزئيات زيادي براي خودم تصور مي كنم. بعد از اينكه كارگردان انقدر صحنه را سرسري چيده است عصباني مي شوم. از اينكه انقدر تخيل اش كم بوده است.
3- اين مشكل جزئيات را با آهنگهايي كه از حافظه ام به خاطر مي آورم دارم. آهنگها در حافظه من سازبندي خيلي كاملتري از واقعيت شان دارند. خيلي قشنگ تر از آني هستند كه واقعا هستند. دليل اينكه خيلي از آهنگ هايي را كه خيلي دوست دارم، سالهاست گوش نكرده ام اين است كه مي ترسم از چشمم بيفتند.
4- جاي گودر بدجوري خالي است.
5- بعد از مدتها طراحي پروژه هاي معمولي، يك پروژه شروع كرده ام كه واقعا دانش طراحي سازه ام را به چالش كشيده. مخلوطي از هندسه واقعا نامنظم، كنسول هاي بلند، تيرهاي قوسي، هندسه پيچيده. به همه اينها اضافه كنيد كه معمار پروژه از آنهاست كه تا بخواهد پروژه را تمام كند، حداقل 10 بار تغييرش مي دهد.
6- ده روز ديگر جنسيت Baby Belle معلوم مي شود. به راي گيري اگر باشد، بيشتر فكر مي كنند كه دختر است.
7- رب فلفل دلمه را قبلا شايد همينجا درباره اش گفته بودم، شايد هم در گودر. يكبار درست كردم و تلخ شد و چيز بدرد نخوري شد. اينبار فلفل ها را چهار قاچ كردم و بخار پز كردم. بعد داخلش را با قاشق تراشيدم كه پوستش قاطي رب نشود. خوشمزه شد. فقط مي ماند اينكه فكر كنم با اين رب چه چيزي مي خواهم درست كنم. احتمالا بايد يك چيزي باشد با گوشت قرمز. يك چيزش شبيه به اينكه گوشت استيكي را به اين رب آغشته كنم و لوله كنم و بگذارم توي فر.
8- يك فولدري هست توي كارت حافظه اي كه آهنگ هايي كه توي ماشين گوش مي كنم را رويش مي ريزم. همه بقيه فولدر هاي اين كارت حافظه را هر از گاهي عوض مي كنم. اين يكي همينطور مانده است. هميشه هست. سه تا آهنگ تويش هست، يكيش آني است كه بر اساس آهنگ "سر اومد زمستون" ساخته شده و به جايش مي گويد " من ايستاده ام تا راي خود را پس بگيرم" يكيش آن است كه مي گويد "سبز شد ز خون و فرياد، ايران جاويدان" و آن يكي اينكه مي خواند " اين نامه را برايت از پشت ميله هاي سرد، با رنگ سبز جان نوشتم تا رويد سبزه ها ز درد".
يك يادگاري است از روزهايي كه اميد داشتيم كه به روزهاي بهتري برسد.
نرسيد.
متاسفانه نظريه قديمي من در مورد اينكه در اين كشور هميشه بدترين سناريو رخ مي دهد گويا مجددا در حال تاييد است.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home