BOLTS




Saturday, May 26, 2007

٭
حقیقتش را بگویم :
می ترسم.

این ترس را نه از زبان آقای ب می توانم بیان کنم. نه هیچ ماشین حسابی از پس محاسبه اش بر می آید. نه در آی سی اردشیر تیرداد جای می گیرد. فقط از زبان خودم است که می توانم بیانش کنم.

حتی روزی که فهمیدم آقای احمدی نژاد رئیس جمهور کشورم شده است هم ، اگرچه بسیار نگران بودم، اما انقدر که امروز می ترسم، نترسیده بودم.
آن زمان فکر می کردم که محدوده هایی هست در حاکمیت این کشور که هر کس هم که سر کار باشد، آنها را رعایت می کند. محدوده هایی مثل حفظ یکپارچگی کشور، مثل پرهیز از نابودی، پرهیز از انقلاب و سرنگونی.
و فکر می کردم که برای حفظ همین محدوده ها هم که هست، حداقلی از عقلانیت در تصمیم گیری ها لحاظ خواهد شد.

می ترسم برای اینکه حتی آن "حداقل" ها هم در تصمیمات آقای رئیس جمهور نیست.
به شدت نگرانم که در فاصله دوسال دیگر، مملکتم به سوی فروپاشی برود.
تصمیمات اقتصادی آقای رئیس جمهور انقدر احمقانه است که به هیچ شکلی نمی شود آثارش را رفع کرد. نگرش اجتماعی اش انقدر بچه گانه است که هیچ راهی برای مقابله با ضررهای ناشی از تصمیمات احمقانه اش نیست و رفتارش انقدر لجوج و بچه گانه و لوس است که حتی از یک دربان اداره هم بعید است چه برسد به یک رئیس جمهور.


حقیقتش را بگویم :
می ترسم.

میزان افزایش نقدینگی، و حماقت در تصمیمات اقتصادی، و بدتر از همه، عدم ثبات سیاست ها و لجبازی دولت با بخش خصوصی، اقتصاد را به سمت تعطیلی می برد.
در طی امسال و بیشتر ازآن در سال دیگر، فشار شدید تورم را خواهیم دید. ( شاید من و شما تحملش کنیم، گیرم که کمتر ژامبون بوقلمون بخوریم، اما برای بعضی ها این فشار تورم به معنی گرسنگی است، به معنی مرگ است).
اقتصاد که تعطیل شود، شاید من و شما با این میزان تخصص و سرمایه بیکار نمانیم، اما خیلی ها بیکار خواهند ماند.
آدم بیکار و بی پول و تورم بالا هم با هم یکجا جمع نمی شوند. جمعشان صدای انفجار می دهد و آتش انفجارشان من و شما را می سوزاند.
آدم بیکار و بی پول یعنی دزد، یعنی قاچاقچی، یعنی قاتل. یعنی اینکه هیچکداممان جرات نخواهیم کرد که لحظه ای زن و فرزندمان در خیابان تنها باشند. حتی جرات نخواهیم کرد که در خانه تنها باشند.

راستش، می ترسم. و ابایی ندارم که بگویند : مرد گنده که نمی ترسد.
مرد گنده هم می ترسد، گیرم نه از لولو و از تاریکی.
چیزهایی هست که خیلی از لولو ترسناک تر است و ترسناکترینشان هم حماقت است.



Comments:
ترست منطقی است و اگر کمکی می‌کند، شاید بد نباشد بدانی که ما هم در این ترس شریکیم. ما که این طرف آبیم، شاید حتی بیشتر.
 
من از همون روز اول ترسیدم
خیلی هم ترسیدم
 
نادر جان ته دلم لرزید . یه کمی هم به قلب ضعیف ما بچه دارا فکر کن آخه.
 
نادر جان
ترست بسیار بجاست. راستش تقریبا هر کسی که این جور تصمیم‌گیری‌ها رو می‌بینه می‌ترسه، ولی خیلی بعید می‌دونم که مملکت به این زودی‌ها به خاطر مسایل اقتصادی به فروپاشی برسه. به نظرم مردم ما یا خیلی پوست کلفت شدند یا این که اصلا نمی‌دونند زندگی یعنی چی که بخواهند اعتراضی بکنند. یه عده گرسنه‌تر و بدبخت‌تر می‌شن، یک عده هم دیوارهای خونه‌هاشون رو بلندتر می‌کنند و دزدگیرهای پیشرفته‌تر روی خونه و ماشین‌شون نصب می‌کند.
وقتی شرایط و اوضاع رو مقایسه می‌کنی،‌ می‌بینی اگه بنابر فروپاشی بود،‌ مملکت ما باید سال‌ها پیش فرو می‌پاشید.
 
Post a Comment

........................................................................................

Friday, May 25, 2007

٭
برای ماشین حساب آقای ب دعا کنید
---------------------
ماشین حساب آقای ب در راستای دستور اخیر ریاست محترم جمهور برای کاهش نرخ بهره بانکی به 12 درصد از شدت شعف و شادمانی به بیمارستان منتقل شد.
ماشین حساب آقای ب حساب کرد :
قیمت واقعی پول در بازار غیر رسمی تقریبا 30 درصد است.
بانک چیزی حدود 4 درصد بالاسری دارد.
بانک خصوصی هم باید به سهامدارانش سود بدهد که این هم خودش حدود 5 درصد می شود.
بنابراین وقتی که بانک پول را با بهره 12 درصد وام می دهد، می تواند به سپرده گذار حدود 3 درصد سود بدهد.
اما با توجه به اینکه این سود بر اساس دستور رئیس جمهور بدست می آید، کلی برکت دارد و برکت آن از 60 درصد هم بیشتر است.
در نتیجه سپرده گذاران در بانک نسبت به نرولخواران حدود 30 درصد سود بیشتر ناشی از برکت خواهند داشت.
این برکت انقدر زیاد است که کل سیستم بانکی و حتی تمام سیستم اقتصادی ایران را آباد می کند.
ماشین حساب آقای ب با تمام وجود از تصمیم ریاست جمهوری دفاع می کند و می گوید که منتقدین ایشان خر هستند و اقتصاد نمی فهمند چونکه آقای رئیس جمهور خودش دکترای ترافیک دارد و اقتصاد را خوب می فهمد.

ماشین حساب آقای ب که در اثر دستور آقای رئیس جمهور دچار شادمانی شدید شده است، در اثر شدت شادمانی سکته کرده و به بیمارستان منتقل شده است.
ایشان البته یادداشتی هم از خودش پیش از انتقال به بیمارستان باقی گذاشته است.
متن این یادداشت به شرح زیر است:

جناب آقای ب،
انا لله و انا الیه راجعون
ارجعی الی ربک راضیه مرضیه وادخلی فی عبادی فادخلی جنتی
اینجانب سالهای زیادی را در جوار شما طی کردم و در اثر القائات مسموم حضرتعالی بسیار سخنان ناشایست بر علیه تصمیمات درست مسئولان مملکتی بر زبان آوردم و چه بسیار سم پراکنی ها که نکردم و چه اندازه که دست استکبار جهانی از آستین شما بیرون نیامد و اعداد دروغین را که بر مبنای چهار عمل استکباری و استعماری بود ایجاد نکرد.
امروز خدا را شاکرم که احمدی نژادی شده ام و دور نیست که امام زمانی هم بشوم و انشالله که دیگر دگمه های چهار عمل اصلی ام بسوزد.
توبه می کنم از تمام آن چه تحت القائات پلید شما انجام دادم و امیدوارم که آقای احمدی نژاد توبه من را بپذیرد.
خوشحالم که اگر در این بیمارستان جان به جان آفرین تسلیم کنم، در حالت مهرورز و عدالت پرور مرده ام و اگر هم زنده بمانم، تا عمر دارم با امثال شما جاسوسان استکبار که جز سیاه نمایی و دروغگویی در وجودتان نیست مبارزه خواهم کرد.
انشالله.
ماشین حساب آقای ب

Labels:




Comments:
خدا رحمتش کنه! بعید می دونم با این اخبار جون سالم به در ببره
 
به امید حق و با برنامه ریزی‌های دقیق رییس جمهور تا پایان ریاست جمهوری ایشان سود بانکی منفی خواهد شد!
 
Post a Comment

........................................................................................

Monday, May 21, 2007

٭
آقای ب اطرافش را خوب نگاه کرد و دید که روی تپه سبز یک تابلو نصب شده است و رویش نوشته شده : تپه سبز
اول راهی که به طرف جنگل می رفت هم یک تابلو نصب شده که رویش نوشته : راه
آقای ب از همان بالا که نگاه کرد، دید که کنار راه، درست همانجایی که راه به جنگل می رسد، مزرعه کوچکی است.
در همین حال یک جادوگر مهربان در کنار آقای ب ظاهر شد و گفت :"اگه می خوای برگردی خونه ،باید جادوگر شهر از رو پیدا کنی" و بعد غیب شد.
آقای ب به خودش گفت : "من یک احساسی دارم انگار اینجا خیابان ولی عصر نیست" و طبیعی است که از روی تپه سبزی که اسمش تپه سبز بود به راهی رفت که اسمش راه بود.

آقای ب کنار مزرعه یک تابلو دید که رویش نوشته است : مزرعه
و وسط مزرعه هم یک مترسک دید. فرق مترسکی که آقای ب دید با آنهایی که قبلا دیده بود این بود که این یکی تکان می خورد، راه می رفت و حتی حرف هم می زد.
مترسک می گفت : کیش کیش کیش
و اینرا به کلاغهایی می گفت که می خواستند دانه هایی را که در مزرعه کاشته شده بود بخورند.
روی لباسی که تن مترسک بود نوشته شده بود : مترسک
آقای ب به مترسکی که روی لباسش نوشته شده بود مترسک گفت : سلام
و مترسک جواب داد : کیش کیش کیش

این آغاز یک دوستی خیلی عمیق بود بین آقای ب و مترسک.
مهمترین دیالوگهای این داستان بین آقای ب و مترسک رد و بدل خواهد شد. مثلا آقای ب خواهد گفت :
به نظر تو الان اونی که گردباد جای من بردش به زمین داره چی کار می کنه ؟
و مترسک جواب خواهد داد: کیش کیش کیش

Labels:




Comments:
این که چیزی نیست. آقای الف ادعا می کنه یکی از قشنگترین و مفرحترین گفتگوهای زندگیشو با اون خانومه تو آسانسور داشته. گیرم که کمی از مترسک متنوعتره. "طبقه اول"،"طبقه دوم" و استخر
 
aghaye b estesnaan yek kalagh nadid ke ruye sare in matarsak dar hale esterahat bashad?
 
Post a Comment

........................................................................................

Saturday, May 12, 2007

٭
اینکه دانش را در یک آی سی ذخیره کنیم و بعد آنرا در یک چشم به هم زدن آنرا به فکرمان منتقل کنیم در خیلی از داستانهای علمی تخیلی هست.
فکرش را بکنید : یک لحظه یک آی سی به کله تان وصل می کنید و بعد همه تاریخ ادبیات را یاد می گیرید، همه کتابهای خواجه عبدالله انصاری و تاریخ وفات کسایی مروزی.

کنکور دادن آنوقت خیلی کار ساده ای می شود.
فکرش را بکنید : خنگ ترین آدمها می توانند با چند تا از این آی سی ها دانشگاه شریف قبول بشوند.
آنوقت شما در دانشگاه شریف ختگ ترین همکلاسی دبستانتان را می بینید. بعد فکر می کنید :
"دنیا خیلی کوچک است ها! نه ؟ "

اینکه دقیقا به چه ترتیب یک مجموعه خاطره، دانسته و تاریخ زندگی برای اردشیر تیرداد که از سرزمین جادوگر از آمده بود، در زمین ما ساخته شد، چیزی شبیه به همان آی سی ها است.

اردشیر از گردباد که پیاده شد، غریبی نکرد. یک آی سی به او وصل شده بود که برایش تمام خاطرات زندگی را تا آن لحظه در زمین تعریف می کرد. اردشیر تیرداد کنار مجسمه مادر در پارک ملت از گردباد پیاده شد. او به کمک آی سی می دانست که پارک ملت اول اسمش پارک شاهنشاهی بوده و بعد پارک ملت شده. می دانست که مجسمه مادر اولش حجاب نداشته و بعد با حجاب شده.

اردشیر می دانست که خیلی ها اول حجاب نداشته اند و بعد با حجاب شده اند.

دلیلش را هم می دانست و حتی "یا روسری یا توسری" را هم بلد بود.
اردشیر حتی یادش می آمد که یکبار بچه که بوده در پارک ملت پدرش را دستگیر کرده اند. چون کتابی درباره کودتای بیست و هشت مرداد می خوانده.
اردشیر کاملا کمیته ای که با پدرش رفته بودند را یادش بود. هر چند که اردشیر اصلا آن سالها اینجا نبود و در سرزمین جادوگر از بود. و مردم سرزمین جادوگر اصلا پدر ندارند. آنها از اول همانطور که هستند بوده اند. نه بزرگ می شوند، نه پیر می شوند.

کمیته همان چیزی است که بعد ها اسمش شد نیروی انتظامی. و البته وقتی اسمش عوض شد، یک کمی پلیس و آگاهی و اینجور چیزها هم قاطی اش شد.
وقتی که اسم نیروی انتظامی هنوز کمیته بود، کارش این بود که پاترول های چهار در سبز سوار شود و در خیابان به مردم گیر بدهد.

روی پاترول نوشته بود :4WD
و مردم ترجمه می کردند : 4 ولگرد دیوانه.

Labels:




Comments:
امروز داشتم کامنتری فیلم سولاریس رو می دیدم توش می گفت اداره سانسور شوروی 45 مورد ایراد از فیلم گرفته بوده و بعد از تصویب پروژه یه دفعه بودجه فیلمو نصف کرده. مثلا می گفته باید تو فیلم مشخص بشه آینده دنیا چجوریه کمونیستیه یا سرمایه داری یا باید آخر فیلم خوش بینانه بشه یا باید چهره ای که از زمین نشون داده می شه از دور طوری باشه که روشن و زیبا به نظر بیاد و امیدوار کننده باشه و صحنه ای که کریس زنشو بغل می کنه شبیه صحنه فیلمهای غربی از تختواب نشه و این که لباس زن نباید شبیه لباس زنهای روسی باشه و ... نمی دونم چرا این کامنتو گذاشتم شاید چون حرف فیلم علمی تخیلی بود و حرف توسری هایی که یه ملت باید بخورن چون یه عده که منافعشون ایجاب می کنه خودشونو محق می دونن به مردم بگن به چی و چطوری فکر کنن.
 
آقا شما مطمئنی می‌گفتند ۴ ولگرد دیوانه؟!! دروغ چرا ما که بچه بودیم و معنی کلمه آخری را نمی‌فهمیدیم ولی به جای دیوانه یک کلمه دیگری به کار می‌بردند که با همان «دیو» شروع می‌شد و یک کلمه چهار حرفی بود! :D
 
هم مدرسه ای، ما بهشون میگفتیم 4 ولگرد دیو... شما انگار خیلی مودب تر بودین! خوش باشی پسر
 
البته شما از فرهيختگيتونه که شنيديد ۴ ولگرد ديوانه . ما که در نوجوانی و جوانی طور ديگری به سمعون رسيد .. ۴ ولگرد د*وس
 
تقصیر این آی سی های حافظه آقای تیرداد است که خیلی آی سی های مودبی می باشند. البته دروغ چرا ما که بچه بودیم همان دیوانه را می گفتیم.
 
قبل از هر چيزي بايد شباهت ها را ديد
شباهتها راهنمايان بسيار خوبي هستند
كسي كه مي گفت چه كاري به حجاب داريم.همان لحظه كه اين سخنان را مي گفت خودش به چه چيزي شباهت داشت؟
كسيكه فيلم پر فروشي ساخته است با اين همه ادعاي تغيير وقتي چهره اش را مي بيني يا سخنش را مي شنوي هنوز مي داني به چه چيزي شبيه است
كميته،نيروي انتظامي ،پليس ... اسامي متفاوت اما كافيست شباهتشان را ببينيم
بهتر است آي سي بسازيم تا شباهتها را در ذهنمان نگه دارد آي سي بسازيم تا شباهتها يادمان نرود. شايد اينبار بهتر عمل كنيم.
 
Post a Comment

........................................................................................

Thursday, May 10, 2007

٭
ماشین حساب آقای ب امام زمانی می شود
----------------------------------

1- ماشین حساب آقای ب هم در راستای فرمایش آقای رئیس جمهور که گفته اند مملکت باید امام زمانی بشود، امام زمانی شده است.
ماشین حساب آقای ب یک مدتی است که اخبار مجلس را که می شنود یک احساس امام زمانی بودن به او دست می دهد.
مثلا این یکی :

" به گزارش خبرنگار پارلماني خانه ملت، مجلس شوراي اسلامي با كليات طرح تسهيل اعطاي تسهيلات بانكي و كاهش هزينه‌هاي طرح و تسريع در اجراي طرح‌هاي توليدي و افزايش منابع مالي و كارآيي بانك‌ها راي مثبت داد.
اين طرح از مجموع 195 نماينده حاضر در جلسه با 137 راي موافق، 18 راي مخالف و 11 راي ممتنع به تصويب رسيد."

یا این یکی :
"به گزارش خبرنگار پارلماني خانه ملت، مجلس شوراي اسلامي در جلسه علني روز چهارشنبه با فوريت لايحه قانوني اجراي سياست‌هاي كلي اصل 44 قانون اساسي و واگذاري فعاليت‌ها و بنگاه‌هاي دولتي به بخش غيردولتي موافقت كرد.

اين لايحه با 168 راي موافق، 5 راي مخالف و 1 راي ممتنع از 194 نماينده حاضر در جلسه به تصويب رسيد."

ماشین حساب آقای ب جمع می زند:
137+18+11
و چون امام زمانی شده است نتیجه را می نویسد : 195

ماشین حساب آقای ب جمع می زند :
168+5+1
و چون امام زمانی شده است نتیجه را می نویسد : 194

ماشین حساب آقای ب می گوید که اصولا چهار عمل اصلی یک بدعت غربی است و در ممالک اسلامی کاربرد ندارد.

2- ماشین حساب آقای ب می گوید :
بیش از یک سال است که جمع اعداد درمجلس با چهار عمل اصلی که یکسری اعمال استکباری هستند نمی خواند و این نشانه استقلال آرای نمایندگان است

Labels:




Comments:
آخیش دلم وا شد! دلم بدجوری برای ماشین حساب آقای ب تنگ شده بود. به امید روزی که همه ایران احمدی نژادی بشوند
 
آقا شما چرا پینگ نمیفرمایین وقتی مطلب جدید مینویسین که مسلمین مقیم بلاد کفر هم مطلع بشند؟ البته بنده از روی نوسان ضربان قلبم متوجه میشم که شما فرمایش جدید کردین ولی گفتم نکنه خود شما هم امام زمانی شدین؟
 
نوشته باحالی بود. پس یک سری آدم در مجلس فقط حضور دارند اما به هیچ چیز رای نمی دهند. مگر اینکه من معنی را ممتنع را ندانم که بعید هم نیست!
 
Post a Comment

........................................................................................

Wednesday, May 02, 2007

٭
"خاک" را یادتان هست، همان قصه ای که قرار بود به سبک مرجوم ونه گات نوشته شود و البته تا زمانی که ان مرحوم زنده بود فقط مقدمه اش را نوشته بودم؟
"خاک" اینطوری شروع می شود :



درست در ساعت چهار و بیست و یک دقیقه بعد از ظهر روز چهارشنبه دوازده اردیبهشت سال هزار و سیصد و هشتاد و شش، یک عدد گردباد کوچک آقای ب را از میان خیابان ولی عصر برداشت و با خود به سرزمین جادوگر شهر اّز برد.
بدون شک باید گرم شدن عمومی کره زمین را دلیل اصلی تشکیل این گردباد دانست. از نگاه دانشمندانه، گردبادی که آقای ب را با خود برد به این شکل تشکیل شده بود که آفتاب به دریاچه پارک ملت تابیده بود و آب را گرم کرده بود، آب گرم هم به نوبه خود هوا را گرم کرده بود. هوا ی گرم هم چون چگالی اش از هوای سرد کمتر است به طرف بالا حرکت کرده بود و به جایش هوای سرد به پایین آمده بود و در اثر این حرکت هوا، یک گردباد کوچک بوجود آمده بود.
اولین پند اخلاقی این قصه همینجاست :
گرم شدن عمومی کره زمین را جدی بگیرید. همه ما درآن دخیلیم و عواقبش گریبانگیرمان می شود.
آقای ب گرفتار گردباد که شد، دور خودش چرخید و چرخید و به هوا رفت و انقدر رفت تا از رنگین کمان هم بالاتر رفت و از ابرها هم بالاتر رفت و بعد آن بالاها روی یک تپه بزرگ سبز رنگ فرود آمد.
آقای ب درست روبرویش یک راه دید که از تپه سبز رنگ پایین می آمد و در افق گم می شد. تا جایی هم که چشم کار می کرد هیچ جنبنده ای دیده نمی شد. فقط درختها بودند و سبزه ها و گلها و آقای ب. آسمان آبی بود و حتی یک لکه ابر هم نداشت و با وجود اینکه هوا کاملا روشن بود، اثری هم از خورشید در آسمان دیده نمی شد.

گردبادها هر چقدر هم که کوچک باشند، اخلاق خاص خودشان را دارند. مثلا اینکه درست مثل تاکسی های تلفنی، در مسیر برگشت مسافر سوار می کنند.
گردباد کوچکی که آقای ب را از زمین برداشت و به شهر جادوگر از برد، اردشیر تیرداد را هم از شهر جادوگر از برداشت و به زمین آورد.

خیابان ولی عصر که آقای ب در وسط آن گرفتار گردباد شده بود قبلا اسمش بود خیابان مصدق. قبل از آن هم اسمش بود خیابان پهلوی.
این خیابان را وقتی که مادر بزرگ اردشیر تیرداد کوچک بود به دستور رضا شاه ساخته بودند. دو طرفش را هم درخت چنار کاشته بودند.
درخت چنار یکی از سه درختی بود که شاخص تهران بود. دوتای دیگر یکیشان درخت سپیدار بود . اسم درخت سومی را یادم نمی آید، اما همانی است که برگهایش بوی پفک می دهد.

وقتی که اردشیر تیرداد دبستان می رفت، بچه ها می گفتند که پفک از نفت ساخته شده است و برای اثبات حرفشان پفک را آتش می زدند و پفک هم آتش می گرفت و می سوخت. اردشیر تیرداد هم یکبار نان خشک را آتش زد و نان خشک هم سوخت. اردشیر نتیجه گرفت که نان خشک هم از نفت ساخته شده است.



Comments:
hello???!!!!
 
بسی از نوشته تان خوشم آمد. هرچند کمی تکراری به نظر میرسید ولی نفهمیدم کی از کی تقلید کرده بود؟ لطفا ادامه بدهید ببینیم عاقبت کار چه میشود.
 
می‌دانید؟ داشتیم فکر می‌کردیم همین هم که شما هرچند وقت یک‌بار، این قصه‌ی معرکه‌ی «خاک» را هی شروع کنید و ول کنید هم عالمی دارد ها! یعنی چه عیبی دارد که این داستانِ شما، فقط و فقط مجموعه‌ی متنوعی از شروع‌های مختلفی باشد که به سرانجامی نمی‌رسد. (حالا گیریم که کمی هم کالوینویی بشود، ها؟!)
 
داستان جالبی شد! بگذریم که این دو طرفه بودن گردبادهایت قدری بودار است.
من بچه بودم آی از این شعار پفک از نفت ساخته شده لجم درمی آمد... همیشه ضمن پفک خوردن مشغول استدلال برای مومنین به این تئوری بودم!
 
راستش به این ایده که داستان را فقط شروع کنم، اما هربار به یک شکل فکرکرده بودم. آخر قصه را که در مقدمه گفته بودم و بنابر این کسی در خماری آخر قصه نمی ماند. وسط قصه هم که اصولا مهم نیست.
 
Post a Comment

........................................................................................

Home