BOLTS




Wednesday, May 02, 2007

٭
"خاک" را یادتان هست، همان قصه ای که قرار بود به سبک مرجوم ونه گات نوشته شود و البته تا زمانی که ان مرحوم زنده بود فقط مقدمه اش را نوشته بودم؟
"خاک" اینطوری شروع می شود :



درست در ساعت چهار و بیست و یک دقیقه بعد از ظهر روز چهارشنبه دوازده اردیبهشت سال هزار و سیصد و هشتاد و شش، یک عدد گردباد کوچک آقای ب را از میان خیابان ولی عصر برداشت و با خود به سرزمین جادوگر شهر اّز برد.
بدون شک باید گرم شدن عمومی کره زمین را دلیل اصلی تشکیل این گردباد دانست. از نگاه دانشمندانه، گردبادی که آقای ب را با خود برد به این شکل تشکیل شده بود که آفتاب به دریاچه پارک ملت تابیده بود و آب را گرم کرده بود، آب گرم هم به نوبه خود هوا را گرم کرده بود. هوا ی گرم هم چون چگالی اش از هوای سرد کمتر است به طرف بالا حرکت کرده بود و به جایش هوای سرد به پایین آمده بود و در اثر این حرکت هوا، یک گردباد کوچک بوجود آمده بود.
اولین پند اخلاقی این قصه همینجاست :
گرم شدن عمومی کره زمین را جدی بگیرید. همه ما درآن دخیلیم و عواقبش گریبانگیرمان می شود.
آقای ب گرفتار گردباد که شد، دور خودش چرخید و چرخید و به هوا رفت و انقدر رفت تا از رنگین کمان هم بالاتر رفت و از ابرها هم بالاتر رفت و بعد آن بالاها روی یک تپه بزرگ سبز رنگ فرود آمد.
آقای ب درست روبرویش یک راه دید که از تپه سبز رنگ پایین می آمد و در افق گم می شد. تا جایی هم که چشم کار می کرد هیچ جنبنده ای دیده نمی شد. فقط درختها بودند و سبزه ها و گلها و آقای ب. آسمان آبی بود و حتی یک لکه ابر هم نداشت و با وجود اینکه هوا کاملا روشن بود، اثری هم از خورشید در آسمان دیده نمی شد.

گردبادها هر چقدر هم که کوچک باشند، اخلاق خاص خودشان را دارند. مثلا اینکه درست مثل تاکسی های تلفنی، در مسیر برگشت مسافر سوار می کنند.
گردباد کوچکی که آقای ب را از زمین برداشت و به شهر جادوگر از برد، اردشیر تیرداد را هم از شهر جادوگر از برداشت و به زمین آورد.

خیابان ولی عصر که آقای ب در وسط آن گرفتار گردباد شده بود قبلا اسمش بود خیابان مصدق. قبل از آن هم اسمش بود خیابان پهلوی.
این خیابان را وقتی که مادر بزرگ اردشیر تیرداد کوچک بود به دستور رضا شاه ساخته بودند. دو طرفش را هم درخت چنار کاشته بودند.
درخت چنار یکی از سه درختی بود که شاخص تهران بود. دوتای دیگر یکیشان درخت سپیدار بود . اسم درخت سومی را یادم نمی آید، اما همانی است که برگهایش بوی پفک می دهد.

وقتی که اردشیر تیرداد دبستان می رفت، بچه ها می گفتند که پفک از نفت ساخته شده است و برای اثبات حرفشان پفک را آتش می زدند و پفک هم آتش می گرفت و می سوخت. اردشیر تیرداد هم یکبار نان خشک را آتش زد و نان خشک هم سوخت. اردشیر نتیجه گرفت که نان خشک هم از نفت ساخته شده است.



Comments:
hello???!!!!
 
بسی از نوشته تان خوشم آمد. هرچند کمی تکراری به نظر میرسید ولی نفهمیدم کی از کی تقلید کرده بود؟ لطفا ادامه بدهید ببینیم عاقبت کار چه میشود.
 
می‌دانید؟ داشتیم فکر می‌کردیم همین هم که شما هرچند وقت یک‌بار، این قصه‌ی معرکه‌ی «خاک» را هی شروع کنید و ول کنید هم عالمی دارد ها! یعنی چه عیبی دارد که این داستانِ شما، فقط و فقط مجموعه‌ی متنوعی از شروع‌های مختلفی باشد که به سرانجامی نمی‌رسد. (حالا گیریم که کمی هم کالوینویی بشود، ها؟!)
 
داستان جالبی شد! بگذریم که این دو طرفه بودن گردبادهایت قدری بودار است.
من بچه بودم آی از این شعار پفک از نفت ساخته شده لجم درمی آمد... همیشه ضمن پفک خوردن مشغول استدلال برای مومنین به این تئوری بودم!
 
راستش به این ایده که داستان را فقط شروع کنم، اما هربار به یک شکل فکرکرده بودم. آخر قصه را که در مقدمه گفته بودم و بنابر این کسی در خماری آخر قصه نمی ماند. وسط قصه هم که اصولا مهم نیست.
 
Post a Comment

........................................................................................

Home