BOLTS |
Subscribe to صفحه اصلی
|
Monday, May 21, 2007
٭ آقای ب اطرافش را خوب نگاه کرد و دید که روی تپه سبز یک تابلو نصب شده است و رویش نوشته شده : تپه سبز
........................................................................................اول راهی که به طرف جنگل می رفت هم یک تابلو نصب شده که رویش نوشته : راه آقای ب از همان بالا که نگاه کرد، دید که کنار راه، درست همانجایی که راه به جنگل می رسد، مزرعه کوچکی است. در همین حال یک جادوگر مهربان در کنار آقای ب ظاهر شد و گفت :"اگه می خوای برگردی خونه ،باید جادوگر شهر از رو پیدا کنی" و بعد غیب شد. آقای ب به خودش گفت : "من یک احساسی دارم انگار اینجا خیابان ولی عصر نیست" و طبیعی است که از روی تپه سبزی که اسمش تپه سبز بود به راهی رفت که اسمش راه بود. آقای ب کنار مزرعه یک تابلو دید که رویش نوشته است : مزرعه و وسط مزرعه هم یک مترسک دید. فرق مترسکی که آقای ب دید با آنهایی که قبلا دیده بود این بود که این یکی تکان می خورد، راه می رفت و حتی حرف هم می زد. مترسک می گفت : کیش کیش کیش و اینرا به کلاغهایی می گفت که می خواستند دانه هایی را که در مزرعه کاشته شده بود بخورند. روی لباسی که تن مترسک بود نوشته شده بود : مترسک آقای ب به مترسکی که روی لباسش نوشته شده بود مترسک گفت : سلام و مترسک جواب داد : کیش کیش کیش این آغاز یک دوستی خیلی عمیق بود بین آقای ب و مترسک. مهمترین دیالوگهای این داستان بین آقای ب و مترسک رد و بدل خواهد شد. مثلا آقای ب خواهد گفت : به نظر تو الان اونی که گردباد جای من بردش به زمین داره چی کار می کنه ؟ و مترسک جواب خواهد داد: کیش کیش کیش Labels: خاک نوشته شده در ساعت 4:30 PM
Comments:
این که چیزی نیست. آقای الف ادعا می کنه یکی از قشنگترین و مفرحترین گفتگوهای زندگیشو با اون خانومه تو آسانسور داشته. گیرم که کمی از مترسک متنوعتره. "طبقه اول"،"طبقه دوم" و استخر
Post a Comment
|