BOLTS




Monday, November 28, 2011

٭
كتابخواني هاي آقاي ب
-----------------------------

1- آقاي ب عاشق اومبرتو اكو است. هر چيزي كه از اكو خوانده را دوست داشته، از نام گل سرخ بگير تا همين گورستان پراگ.
چيزي كه باعث مي شود كه آقاي ب شيفته كتابها اكو باشد اين است كه اين كتابها، فقط داستان نيستند، در كنارشان كلي چيز ديگر هم هست. اصلا هر كدامشان يك كتاب تاريخي يا يك دائره المعارف هستند.
در هنگام خواندن كتاب پاندول فوكويش كه آقاي ب مجبور شد يك طرفش يك ديكشنري بگذارد و گوگل هم جلويش باز باشد، از بس كه اين كتاب پر بود از ارجاعات متعدد.
بعد از پاندول فوكو، آقاي ب كنجكاو شد و يك تعدادي از متون خفيه ارجاعي در آن كتاب ( از جمله بخش هايي از كابالا و همينطور ازدواج كيميايي روزنكروتس و يك لشكري كتابهاي كيمياگري و جادوگري قرون وسطي) را خواند و حسابي لذت برد.
آقاي ب تا امروز از اكو ، نام گل سرخ، بادولينو، پاندول فوكو و گورستان پراگ را خوانده است، يك بخش هايي از سفر كردن با ماهي آزاد دودي را هم خوانده و از تمام چيزهايي كه خوانده حسابي لذت برده. كتاب جزيره روز پيشين را هم دارد و اما گذاشته براي دوره اي كه فكرش انقدر باز باشد كه كشش خواندن كتابهاي اكو را داشته باشد.
چيزي كه آقاي ب خيلي در مورد كتاب گورستان پراگ دوست داشت اين بود كه كليه وقايع كتاب، تمام شخصيتهايش و تمام حرفهايشان (بجز شخصيت مركزي داستان) همگي واقعي بودند. هنر اكو اين بود كه تمام اين داستانهاي عجيب را با اضافه كردن يك شخصيت خيالي به هم دوخته بود.
2- اما هر چقدر گورستان پراگ به دل آقاي ب نشست، كتاب "همه چيز نوراني است" و كتاب " بچه وحشي" هيچكدام به دلش ننشست. آنقدر كه هر دوي اين كتابها را نيمه كاره رها كرد. به جايش كتاب "دو كاروان" ماريا لويچكا را كامل خواند اما به اندازه كتاب فوق العاده "تاريخ كوتاه تراكتور به اوكرايني" اش لذت نبرد. دو كاروان كتاب بدي نبود، اما خيلي هم خوب نبود. شايد تنها چيزي كه آقاي ب را به اين كتاب جذب كرد، تعريفش از وضعيت كارگران فصلي در انگلستان بود. چيزي كه باعث شد كه آقاي ب بيشتر به وضعيت كاري كارگران ساختماني كارگاهش فكر كند.
3- سرماخوردگي گاهي موهبت است. آقاي ب سرماي شديدي خورد و دو روز خانه خوابيد. تقريبا همه اين دو روز را در تخت ماند و كتاب خواند.
4- يكروز آقاي ب يك كتاب خواهد نوشت. شبيه كتابهاي اكو، از اينهايي كه آسمان و ريسمان را به هم مي بافند و يك قصه درست مي كنند كه تمام ارجاعات تاريخي ، هنري و ارجاع به مكان ها و وقايع در آنها دقيق هستند، اما يك خط داستاني ماجراجويانه در آن تنيده شده است. كتاب آقاي ب خيلي از آثار هنري، وقايع تاريخي ، اشعار و شخصيتهايي را كه همه مان مي شناسيم به هم خواهد دوخت و نشان خواهد داد كه همه چيزهايي كه دور و بر ماست به يك ماجرا اشاره مي كند. اگر اسم كتاب دن براون "راز داوينچي" نبود، آقاي ب نام كتابش را مي گذاشت "راز حلاج" اما شايد براي جلوگيري از تشابه اسمي، نامش را بگذارد "نگين سليمان".
نوشتن اين كتاب البته لابد 4-5 سالي كار خواهد اشت .



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Saturday, November 19, 2011

٭
1- خوابهاي من خيلي وقتها از نگاه سوم شخص است. خاطراتم هم. اين خوابها وخاطرات از نگاه من ضبط نشده اند، از نگاه ديگري، يك جايي انگار درگوشه سقف روايت مي شوند، يك جايي از بالا و پشت سر. اينكه دوربين سمت راست است يا چپ را نمي دانم. لااقل الان نمي توانم فكر كنم كه صحنه ها را از سمت راست ديده ايم يا چپ. اما اينش را مي دانم كه خودم را در صحنه مي بينم. دوستان نكته سنج لابد نتيجه مي گيرند كه روح وجود دارد و از بدن جدا مي شود و الخ.
2- وبلاگ نويس بايد روحش گاهي از بدنش جدا بشود. بعد راه بيفتد به آرشيو خواني. روحش همه آرشيوش را بخواند، يكجايي از بالا و پشت سر نگاه كند به مانيتور. لبهايش را به هم فشار بدهد از خواندن بعضي متن ها. چشمهايش را هم گاهي تنگ كند. كيبوردش اگر تكيه گاه مچ داشته باشد، گاهي بايد با انگشتهايش بزند روي تكيه گاه و گاهي هم اصلا ضرب بگيرد رويش.
3- يك نسل از وبلاگ نويسها به گمان من تمام شده اند. بعضي هايشان، انقدر خوش شانس بودند كه لااقل پايان وبلاگشان به خاطرات خوش گودر متصل شود. نسل تمام شده وبلاگ نويس ها، بعضي هايشان به كل وبلاگشان خاك مي خورد و بعضي هايشان ( شامل من) هنوز وبلاگ محتضرشان را هر از گاهي به روز مي كنند. بي آنكه حرف تازه اي براي گفتن داشته باشند. من مطمئن نيستم كه وبلاگستان ديگر هيچوقت به دوران پيش از گودر و حتي به دوران گودر برگردد.
4- من مديون گودر هستم، هم بخاطر آدمها و هم بخاطر وبلاگهايي كه از طريقش شناختم. دو تا از بهترين وبلاگهايي كه خواندم را از گودر پيدا كردم ( ليستم شامل سه تا وبلاگ است : وبلاگهايي كه (هر كدام را در دوره اي) هربار مي خوانمشان ( يا مي خواندمشان) فكر مي كردم كه به ادبيات فارسي با اين نوشته اضافه شد. اوليشان آيداي پياده است كه قبل از گودر مي شناختم، دو تايي كه از گودر پيدا كردم، منصفانه و قند غزل آلا اند.) بخاطر آدمها هم مديون گودر هستم، آدمهايي كه بيشترشان را نديده ام، شايد هيچوقت نبينم، اما دوستان خوب من هستند.
5- وبلاگ نويس بايد حرف تازه داشته باشد. لااقل براي خودش. حرفي كه خودش دوست داشته باشد بخواند. خيلي وبلاگ ها، شامل همين وبلاگ، حرفهاي تازه شان تمام شده. خودشان هم مي دانند، براي همين هم هست كه نمي نويسند.
6- اما حتي وبلاگ نويسهايي كه حرفهاي تازه شان تمام شده است هم مي توانند از اول شروع كنند، ادبياتشان را عوض كنند، دنيايشان را عوض كنند، بشوند يك چيز ديگري كه هيچوقت نبوده اند. يك وردي هم دارد كه لاله منصف درست كرده، بايد صفحه نگارش وبلاگ را باز كرد، دستها را گذاشت روي كيبورد و گفت "ريگيلي بيگيلي هابيلي بيبيلي".
7- يك پستي داشت آقاي هرمس مارانا ، و گمانم پستش حتي مال قبل از اين بود كه نامش بشود سر هرمس مارانا، هماني كه خبر بچه دار شدنش بود و دايي اش كه ديگر نبود، روزي كه عصرش جواب آزمايش را گرفتيم، فردا صبحش رفتم ديدن ماندي. دلم مي خواست اولين كسي باشد كه خبر را بهش بدهم. گل هم برايش گرفتم. گلاب هم گرفته بودم. گلها سفيد بودند و قرمز. بينشان غنچه هم بود. حيف كه خودش ديگر نبود.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Thursday, November 17, 2011

٭
1- من آدم نوشته ها هستم تا تصويرها. ترجيح مي دهم كه كتاب بخوانم تا فيلم ببينم. كم پيش مي آيد كه فيلم داستاني را كه خوانده ام ببينم و به نظرم بيايد كه فيلم خوبي است. ارباب حلقه ها شايد اين ميان استثنا بود، فيلمي كه هم خوش ساخت بود و هم به داستان وفادار بود. عوضش مجموعه فيلم هاي هري پاتر واقعا افتضاح بودند. انگار اصلا كارگردان نفهميده بود كه بايد چه چيزي را نمايش بدهد، تمام كارش شده بود جلوه هاي ويژه. هيچ چيزي از پيچيدگي هاي كتاب را در هيچكدام فيلم ها نتوانستند نشان بدهند. يك سري ماجراي مزخرف هم از خودشان به فيلم اضافه كردند كه واقعا بيربط بود. بين اينها، البته قسمت دوم فيلم هفت در چرند بودن واقعا يك جايگاه ويژه اي دارد. اينكه كارگردان توانسته يك چنين چيز بي ربطي از كتاب هفت در بياورد واقعا كار سختي است، چراكه اين كتاب خودش حسابي سينمايي است. ماجراهايش و توصيف صحنه ها در كتاب انقدر خوب است كه واقعا كارگردان نيازي به هيچ چيزي جز اينكه عين همان صحنه ها را بسازد ندارد.
2- مشكل من در ديدن فيلم كتابهايي كه خوانده ام اين است كه صحنه ها را با جزئيات زيادي براي خودم تصور مي كنم. بعد از اينكه كارگردان انقدر صحنه را سرسري چيده است عصباني مي شوم. از اينكه انقدر تخيل اش كم بوده است.
3- اين مشكل جزئيات را با آهنگهايي كه از حافظه ام به خاطر مي آورم دارم. آهنگها در حافظه من سازبندي خيلي كاملتري از واقعيت شان دارند. خيلي قشنگ تر از آني هستند كه واقعا هستند. دليل اينكه خيلي از آهنگ هايي را كه خيلي دوست دارم، سالهاست گوش نكرده ام اين است كه مي ترسم از چشمم بيفتند.
4- جاي گودر بدجوري خالي است.
5- بعد از مدتها طراحي پروژه هاي معمولي، يك پروژه شروع كرده ام كه واقعا دانش طراحي سازه ام را به چالش كشيده. مخلوطي از هندسه واقعا نامنظم، كنسول هاي بلند، تيرهاي قوسي، هندسه پيچيده. به همه اينها اضافه كنيد كه معمار پروژه از آنهاست كه تا بخواهد پروژه را تمام كند، حداقل 10 بار تغييرش مي دهد.
6- ده روز ديگر جنسيت Baby Belle معلوم مي شود. به راي گيري اگر باشد، بيشتر فكر مي كنند كه دختر است.
7- رب فلفل دلمه را قبلا شايد همينجا درباره اش گفته بودم، شايد هم در گودر. يكبار درست كردم و تلخ شد و چيز بدرد نخوري شد. اينبار فلفل ها را چهار قاچ كردم و بخار پز كردم. بعد داخلش را با قاشق تراشيدم كه پوستش قاطي رب نشود. خوشمزه شد. فقط مي ماند اينكه فكر كنم با اين رب چه چيزي مي خواهم درست كنم. احتمالا بايد يك چيزي باشد با گوشت قرمز. يك چيزش شبيه به اينكه گوشت استيكي را به اين رب آغشته كنم و لوله كنم و بگذارم توي فر.
8- يك فولدري هست توي كارت حافظه اي كه آهنگ هايي كه توي ماشين گوش مي كنم را رويش مي ريزم. همه بقيه فولدر هاي اين كارت حافظه را هر از گاهي عوض مي كنم. اين يكي همينطور مانده است. هميشه هست. سه تا آهنگ تويش هست، يكيش آني است كه بر اساس آهنگ "سر اومد زمستون" ساخته شده و به جايش مي گويد " من ايستاده ام تا راي خود را پس بگيرم" يكيش آن است كه مي گويد "سبز شد ز خون و فرياد، ايران جاويدان" و آن يكي اينكه مي خواند " اين نامه را برايت از پشت ميله هاي سرد، با رنگ سبز جان نوشتم تا رويد سبزه ها ز درد".
يك يادگاري است از روزهايي كه اميد داشتيم كه به روزهاي بهتري برسد.
نرسيد.
متاسفانه نظريه قديمي من در مورد اينكه در اين كشور هميشه بدترين سناريو رخ مي دهد گويا مجددا در حال تاييد است.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home