BOLTS |
Subscribe to صفحه اصلی
|
Tuesday, August 21, 2007
٭ عمر آقای ب
........................................................................................--------------------- 1- آقای ب به وطن بازگشت. با روحیه ای کاملا بازیافته و با انگیزه ای دو چندان. اصولا آقای ب معتقد است که یک چنین مسافرتهایی برای روح انسان خیلی مفید است. آقای ب در این سفر خورد، نوشید، خوابید ، شنا کرد و آفتاب گرفت. همین و بس. کتاب هم خواند. 2- درست در بدو ورود به کشورایران، آقای ب مورد استقبال گرم هموطنانی قرار گرفت که آنها هم مانند آقای ب در فرودگاه امام تاکسی پیدا نمی کردند. آقای ب شماره 48 را گرفت وقتی که برای تاکسی تا شماره 16 صدا شده بود. بقیه همسفرانش هم به ترتیب تا شماره 130 را دریافت کردند. یا توجه به آنکه آقای ب حدود سه ربع منتظر تاکسی ماند تا نوبتش شد، احتمالا بقیه همسفرانش از این خوش آمد گویی گرم در فرودگاه امام خیلی خوشحال شده اند. آقای ب یادش است که قبلا ها همیشه دم فرودگاه امام پر بود از تاکسی و بدون لحظه ای معطلی می شد تاکسی پیدا کرد. مسئول تاکسی ها می گفت دلیل نبود تاکسی ها این است که بنزین ندارند. دست آقای رئیس جمهور درد نکند. 3- آقای ب از سفر رفتن غصه می خورد. به هرکجای دنیا که می رود از خودش می پرسد: کی ممکن است بالاخره وضع ما هم مانند اینها بشود. ( البته بجز سفر هند که از خودش پرسید حالا کو تا اینها مثل ما بشوند! ) 4- آقای ب به سفر می رود چون دلش می خواهد در کنار همسرش، کنار دریا لم بدهد و نتیجه معجزه آسای تخمیر جو را بنوشد. چون دلش می خواهد راحت کنار همسرش قدم بزند و در گرمای تابستان هیچکدامشان مجبور نباشند چیزی بیش از یک شلوار کوتاه و یک پیراهن آستین کوتاه داشته باشند. 5- آقای ب از خودش می پرسد : چند سال دیگر ممکن است که در این کشور حجاب اجباری نباشد؟ 6- دوست خوب قدیمی آقای ب از ایران رفت. دوست خوب قدیمی آقای ب نیمی به شوخی و نیمی به جدی می گفت دلیل رفتنش آن است که دلش می خواهد با شلوار کوتاه سر کار برود. 7- برادر آقای ب هم همین شنبه هفته دیگر می رود. 8- آقای ب در سفر که بود، "خداحافظ گاری کوپر" نوشته رومن گاری و "هرگز رهایم نکن" نوشته کازوو ایشی گورو را خواند. هری پاتر هفت را هم دوباره خواند. آقای ب از "خداحافظ گری کوپر" حظ وافری برد. از "هرگز رهایم نکن" هم هیچ خوشش نیامد. اگرچه روایت روانی داشت، اما داستان مزخرفی بود. 9- آقای ب از خودش می پرسد : آیا واقعا به عمر ما قد می دهد که وقتی در خیابان راه برویم، کسی کاری به کارمان نداشته باشد؟ 10- همسر دلبند آقای ب معتقد است که همه چیز زیر سر نفت است. دولتی که نفت دارد، هیچ احتیاجی به ملت ندارد. اصلا برایش بهتر است که همه ملت مهاجرت کنند تا نانخور کمتری داشته باشد. اگر حرفش را قبول کنیم، لابد حدود بیست سال دیگر که نفتی برای صادرات نداشته باشیم، اوضاع فرق خواهد کرد. 11- آقای ب اما با حسرت سالهای تقویم را نگاه می کند و از خودش می پرسد آیا به عمر ما قد می دهد؟ Labels: آقای ب نوشته شده در ساعت 6:52 PM
Comments:
حالا درباب آن ماجرای ریزان روح حضوری صحبت می کنیم ولی نقدن آمدیم بگوییم یک ندا به ما می دادید، می دادیم اسب این حضرت عباس را برای تان بفرستند به عنوان رکاب در فرودگاه. بعد هم که دل مان نیامد با این همسر دلبندتان در باب ریشه در نفت بودن بی نیازی دولت به ملت، شدیدن وحدت نکنیم و کلاه مان را به شدت بالا نیندازیم خب
واقعا این فاجعه کی باید تموم بشه؟
من هم فکر میکنم تا حد زیادی مشکل از نفته. مساله نفت دوطرفه هم هست. یعنی هم دولت به مردم نیازی نداره و هم نوع دولت به حال مردم خیلی فرق مهمی نمیکنه. دولت احتیاجی به پول مردم نداره و درآمد مملکت هم چندان ربطی به نوع دولت نداره. به همین دلیل فکر میکنم انگیزههای مردم برای انتخاب نوع حکومت و دولت انگیزههای اقتصادی نیست و اگر هم باشه صرفا انگیزههای اقتصادی خیلی کوتاه مدت و گذراست، مثل همون قضیه ماهی پنجاه هزار تومان آن کاندیدای معروف! دوست ندارم این رو بگم اما غیر از نفت مشکل از بیسوادی و کم فرهنگی عامه مردم هست.
من با همسر دلبندتان در مورد نفت شدیدا موافقم. خداحافظ گری کوپر هم عالیست!
و اما غمگونه ای درباره آفتاب: فکر کنید بتونین هر وقت خواستین با شلوار کوتاه برین بیرون؛ ولی اصولا توی شهرتون/کشورتون توی تمام تابستون اونقدرها آفتاب درنیاد که به شلوار کوتاه پوشیدن برسه! باز فکر کنید که نتونین مرخصی بگیرین برین کشورهای آفتابگیر، چون بخواین مرخصیهاتون رو جمع کنین واسه شهر خود خودتون، تهران... سخته ها، نه؟
این نوشته رو تازه خوندم و به عرض شما می رسونم که نه تنها با شلوارک سر کار نرفتم بلکه در این که موهام رو بلند کنم و ببندم هم مرددم.
Post a Comment
|