BOLTS




Monday, June 28, 2010

٭
در دوره اي از زندگيم، زبان بخش كليدي تفكر من را شكل مي داد. انديشيدن به اينكه زبان چيست، ارتباط آن با تفكر چيست، ارجاعات درون متني چيستند و اينجور چيزها.
فراوان نقد ادبي نوشتم در آن دوران و در كنار آن، تمرينهايي مي كردم از اينكه قابليتهاي زبان را چگونه مي توان به كار گرفت.نقدها و تمرينهايي كه بعضي شان در شبكه پيام آن دوران ارائه شد.
براي من اين تمرينها، اتودهاي زباني بود، شايد به تعداد انگشتان يك دست هم چيزي ميانشان نيست كه دلم بخواهد نامشان را شعر بگذارم.
اتودهاي زباني، بازيهايي بودند كه من با واژگان مي كردم، براي درك قابليتهاي آوايي و معنايي شان.
مجموعه هاي متعددي از اين اتودها نوشتم، اتودهاي ماه، اتودهاي رنگ، اتودهاي "مرا ببين" و امثالهم.

نمونه اي از اتودهاي ماه اين است :


اتودهاي‌ ماه‌ - 16
==============

ماه‌ پرده‌ روز را مي‌ شكافد
تا حقيقت‌ تاريك‌ هستي‌ را باز نماياند

پسركي‌ تنها
در گوشه‌ تاريك‌ شب‌ خفته‌ است‌
ماه‌ تنهاييش‌ را اشكي‌ مي‌ افشاند

آتشي‌ نيفروخته‌
خاموش‌ مي‌ شود
باد خاكسترش‌ را مي‌ پراكند

خورشيد صبح‌ به‌ هزار دروغ‌ سر بر مي‌ آورد
اما ماه‌ كه‌ مي‌ آيد،
دروغ‌ خورشيد رسوا مي‌ شود.

زمين‌ را صخره‌ اي‌ به‌ دريا پيوند مي‌ زند
دريا را لجني‌ سياه‌ به‌ خشكي‌
درخت‌ اما ريشه‌ اش‌ اسير زمين‌ است‌
ماه‌ بر بالاي‌ درخت‌ مي‌ گذرد
من‌ به‌ دريا تصوير شكسته‌ اش‌ را مي‌ بينم‌

78/11/13


و اين يكي هم اتودي ديگر :


اتـود غـم‌
===============

" -غم‌ چه‌ تلخ‌ است‌
هزار تازيانه‌ موج‌، ساحل‌ را زخم‌ مي‌ زند
جهان‌ چه‌ به‌ همه‌ زشتي‌
رو پوشانده‌ به‌ شب‌."

" -بس‌ !
نگو !"

" -چه‌ كسي‌ مي‌ گويد كه‌ دم‌ فرو بندم‌؟
غم‌ به‌ سكوت‌ گلويم‌ را مي‌ فشارد
و من‌ هيچم‌ فرياد رس‌ نيست‌."

ـ " بس‌ !
نگو !"

" -چه‌ تلخ‌ گفتم‌ كه‌ دوستش‌ ندارم‌
آنگاه‌ كه‌ به‌ هر رگم‌ هزار اخگر عشق‌ مي‌ سوخت‌. "

" -بس‌ !
نگو ! "


" -اشك‌ كه‌ به‌ آن‌ غوط‌ه‌ ورم‌
از تيزاب‌ سوزاننده‌ تر است‌
و غم‌ را دستانيست‌ به‌ چرم‌ سياه‌ پوشيده‌
كه‌ گلويم‌ را مي‌ فشارد. "

" -ديگر بس‌ است‌.
نگو ! "

" -واي‌! چه‌ تلخ‌ !
چه‌ تلخ‌ گفتمش‌ كه‌ دوستش‌ ندارم‌
آنگاه‌ كه‌ به‌ هر رگم‌ هزار اخگر عشق‌ مي‌ سوخت‌."

78/10/28

اتودها براي من، جستجوي معنا بود در ميان متن، جستجوي آواي واژگان. كمتر اتودي نشاني داشت از آنچه در فكرم بود يا آنچه احساسات من را توصيف مي كرد.
امروز كه نگاهشان مي كنم، خيلي تحت تاثير لوركا (و ترجمه هاي شاملو از لوركا) بوده ام. هنوز هم هستم. كمتر شعري به زيبايي آثار لوركا ديده ا م. گمانم هيچ ترجمه شعري هم به خوبي ترجمه هاي شاملو از لوركا نديده ام.
امروز كه دوباره مي بينمشان، يك نكته ديگر هم نظرم را جلب مي كند : هميشه ساختارهاي كامل و جمله هاي كامل را دوست داشته ام. ساختار، منطق و نظمي كه در همه جا به دنبالش هستم،اينجا هم همراه من بوده است.

دوران اتودها براي من دوران دلپذيري بود. كمتر در زندگيم انقدر از تجربه كردن دنياهاي تازه لذت برده ام. اما نتيجه چندان دلپذيري از اين دوران ندارم. نتيجه اين دوران تجربه اندوزي آن شد كه ديگر از شعر خواندن لذت نمي برم. يا دقيق تر بگويم، معدودند شعرهايي كه هنوز مي توانند مرا تعجب زده كنند از قدرت بياني شان، از تركيب واژگانشان و از موسيقي پنهان و آشكار كلمات.

نيازي به گفتن نيست كه آقاي مولانا و ديوان شمس شان كلا بحث شان جداست.



Comments:
آقا ما کلّن ترجمه هایی رو دست ترجمه های آقا شاملو ندیدیم. مثلن مقایسه ی ترجمه های به آذین و آقا شاملو از «دُن ِ آرام» مشخّص می کُنه چه قدرتی تو ادبیات داره.
این بدی ِ غوطه وری تو ادبیات ئه، آدم خیلی سلیقه ش می ره بالا، با هَر چیزی دیگه حال نمی کُنه. یه استاد داشتیم می گفت من دوس دارم جای یه بقّال می بودم که همون لذّتی رو که اون -مثلن- از دیوان حافظ می بَره منم ببَرم.
حساب آقا حافظ و آقا سعدی جدا نیست؟
 
Post a Comment

........................................................................................

Home