BOLTS




Sunday, June 21, 2009

٭
1- يكبار آيداي پياده به وبلاگ من كه اشاره كرده بود، نوشته بود كه از آدمهاي باهوش عصباني خوشش مي آيد. اگر آن موقع ها عصباني بودم،‌اين روزها وا‍ژه كه تعريف كننده احساسم باشد وجود ندارد. نفرت، كينه و امثال آنها خيلي كلمه هاي بي خاصيتي هستند در مقايسه با چيزي كه در فكر من است.
2- چشمهاي من باتوم و گلوله و خون را ديده است. براي همين در فكر من هم فقط آتش است. منِ ليبرال مسلك انسان دوست كه تمام فكرم ساختن بود،‌امروز فقط و فقط به نابودي فكر مي كنم. به انفجار و به آتش.
3- آنهايي كه من را مي شناسند مي دانند كه من به صادقانه ترين شكل ممكن،‌ساختن و آبادكردن اين كشور را هدف زندگيم مي دانستم. مي دانند كه من مانده ام تا بسازم وگرنه رفتن براي من بسيار ساده تر از بيشتر آنهايي بود كه رفتند. هنوز هم هست. مني كه ساختن تمام زندگيم است،‌امروز فكر مي كنم كه ديگر نمي شود ساخت. ديگر نمي شود آباد كرد. ديگر همه چيز تمام شده است. چون من باتومها، تفنگها ،‌گلوله ها را ديدم. خون هم ديدم. و فكر مي كنم كه حاضر نيستم هيچ كاري انجام بدهم كه نتيجه اش حتي ذره اي به وحشي هايي برسد كه من اين روزها مي بينم.
4- من اين روزها فهميدم كه هر كسي كه دو دست و دو پا دارد انسان نيست. و فكر مي كنم كه دوست ندارم آنهايي كه دو دست و دوپا دارند ولي انسان نيستند زندگي كنند. اين موفقيت بزرگي براي اين حكومت است كه توانسته فلسفه اش را حتي به من هم بقبولاند.
5- و من خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي خوشحالم كه فرزندي ندارم.



Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home