BOLTS |
Subscribe to صفحه اصلی
|
Saturday, September 27, 2008
٭ به لطف منصور چيزهايي را دوباره پيدا كرده ام كه اصلا يادم نبود وجود داشته اند، مثلا اين:
........................................................................................سرود ناتمام مرد عاشق (به ش.) ======================================== نه ديگر آن مرد تنها بر راه سرد برفي نيستم. بهار رسيده است با آواز چكاوكان و غلغله دلنشين رود كه ترا عاقبت يافته ام دست در دست چشم بر چشم. به شاليزار مي جستمت دختران همه دامنهاشان رنگين بود گونه هاشان سرخ و بر لبانشان يكي لبخند از آنگونه كه من بر لبان تو مي خواستم. من مست بوي شالي بودم بوي عشق دختران را يك يك خيره نگريستم و چشمان ترا آن ميان نديدم. شـهر ها را همه به دنبال تو گشتم كوچه ها را همه به دنبال تو گشتم خانه ها را پنجره به پنجره جستم از هر قطـره باران تو را خواستم از هر گل كه روييد تو را خواستم به چشمان زمين همه خيره شدم و نيافتمت. اما از تمام درختان شنيدم كه پرندگان نام تو را مي خواندند و تمام راهها را عطر گيسوان تو آكنده بود. ماه، آرام از دشت مي گذشت من چوپاني بودم خيره به بركه اشك و آن ميان تو را ديدم چهره ات بر آب موج مي زد. به جستجويت يازده كرانه صبح را درنوشتم به هر يك سرودي خواندم به هر موج پيغامي دادم و به آن پژواك كه برنيامد بادبان بركشيدم. ترا آنروز يافتم كه طوفان بر آمد ديدم كه باد به درختان پيچيد و ديدم كه از هر برگ سرودي بر خاست ديدم كه پرندگان همه سرپناهي جستند و من ترا يافتم كه سرپناه من باشي. چيزي گفتمت از عشق و از طوفان از غافلان و ناهمسازان دست بر شانه تو نهادم و تو بي كلامي سر بر شانه من گذاردي. ترا خواستم كه شادترين دختر زمين باشي و تو زيباترين خواهر مهتاب شدي. گيسوانت شب را ماند به عطرش مست كننده كه قابي است بر چهره ات مهتاب و ستارگان تقليدي دور اند از چشمان زيباي تو. لبانت توت فرنگي هاي وحشي را ماند سرخ و شيرين. و شانه ات شاخه ايست كه من فاخته اي به گلويم خونين از دوري تو بر آن آشيان گزيده ام. حضورت آرامش هستي است و اطمينان وجود و به چشمانت كه خيره شوم مي دانم كه تو او-كه-مرا-تنها-خواهد-گذاشت نيستي. عشق بر زمين جاري شد بر فرش سرخ و گل قالي ما را در بر گرفت راست همانگونه كه گل، گرده را به خود مي پذيرد و زمين، دانه را و عشق ما غنچه اي بود و گلي شد. ملكه تمام روياها دامنش را بر مي گيرد و قدم به رود مي گذارد اما آب را زهره آن نيست كه پايش را تر كند. من اين سوي رود آغوش گشوده ام اش. نه ديگر چوپان تنهاي دشت برفي نيستم تمام ترديد از دلم رخت بربسته و تمام انتظار مرا پايان رسيده است. قلبم از يقين پر است. انگشتان من قلمي را ماند محو جوهر سياه گيسوان تو و چنين سرود ناتمام مرد عاشق را مي نويسمت تا شهريار فاتح تمام قصه هاي تو باشم. 25/2/79 نوشته شده در ساعت 6:09 PM
Comments:
Post a Comment
|