BOLTS |
Subscribe to صفحه اصلی
|
Tuesday, September 25, 2007
٭ 1- وقتی خیلی وقت باشد که ننوشته باشی، سخت می شود نوشت.
........................................................................................2- تقصبر مانا است. وقتی آدم را دعوت می کنند به نوشتن درباره موضوعی که انقدر پیچیده و انقدر گنگ است، نوشتن خیلی سخت می شود. 3- تقصیر پدر مانا هم هست. پدر مانا یکی از مجموعه کسانی است که الگوهای زندگی من را می سازند. آنهایی که می شناسندش، می فهمند چرا. آنها هم که نمی شناسندش، سخت است توضیح دادنش. تقصیر پدر مانا است که آن متن را درباره وطن نوشت. بعد از آن، نوشتن درباره وطن خیلی سخت است. 4- تقریبا یک هفته تمام، روزی 24 ساعت تلاش می کردم تا به سی نفر همکلاسیهایم که از سراسر دنیا برای کلاس و کنفرانسی یک هفته ای در سنگاپور جمع شده بودند، ثابت کنم که آن چیزی که درباره ایران فکر می کنند درست نیست. گمان می کنم که اصلا وجود و منش ما خودش بزرگترین اثبات بود. روز اول همه سعی می کردند طرف ما چهار ایرانی را نگاه نکنند. بیست و چهار ساعت گذشت تا اینکه باور کنند که ما گاز نمی گیریم. کمربند انفجاری هم به خودمان نبسته ایم. بیست و چهار ساعت دیگر هم لازم بود تا اینکه جرات کنند به ما بگویند که از اینکه ما شبیه رئیس جمهورمان نیستیم، خوشحالند. یک روز دیگر هم لازم بود تا باور کنند که در تهران شتر و گوسفند وجود ندارد. آخر هفته انقدر هیجان زده شده بودند که همه شان می خواهند این زمستان برای اسکی بیایند ایران. 5- "پرسپولیس" مرجانه ساتراپی تلاش بزرگی است برای اینکه به خارجی ها نشان داده شود که زندگی واقعی مردم طبقه متوسط شهری در ایران، در این سالها چگونه بوده است. چه دردسرهایی داشته اند و چطور خانواده ها چندپاره شده اند، چطور مجبور به مهاجرت شده اند و چطور همه هویتشان را با این مهاجرت به خطرانداخته اند. من کتاب انگلیسی اش را خوانده ام. خیلی دوست دارم انیمشن اش را هم ببینم. اگر کسی سراغ دارد، لطفا مراهم بی خبر نگذارد. انقدر صحنه های آشنا و انقدر خاطرات آشنا در آن هست که حد ندارد. 6- "پرسپولس" را که می خواندم، بعضی جاها گریه ام گرفت. راستش، سخت گذشت آن سالها. یادتان که نرفته است؟ 7- برای اینکه در مورد وطن بنویسم، باید اول از استادیوم آزادی شروع کنم. باید در یکی از بازی های ملی که تیم ایران برنده شده است در استادیوم آزادی بوده باشید تا بتوانید بگویید وطن یعنی چه. 8- وطن برای من تعریف کننده هویت است. من در اینجا "من" هستم. با تمام خاطراتم و احساساتم. در اینجاست که می دانم نگاه آدمها چه معنی ای دارد. در اینجاست که شوخی هایشان را می فهمم و فحش هایشان را می دانم. در اینجاست که میوه فروشی آقاسید حال مادربزرگم را می پرسد و برایش هندوانه خوب سوا می کند. اینجاست که تفاوت خیابانهایش را می فهمم. در اینجاست که من عاشق شده ام. به این زبان شعر خوانده ام. به این زبان لالایی شنیده ام. در این شهر است که از تمام گلفروشی هایی که سر راهم بوده است برای معشوقم گل خریده ام. 9- در هر کجای دیگر دنیا، "من" موجود گمشده ایست به دنبال هویتی تازه، که یافت نمی شود. 10- خاک ایران سرچشمه هنر نیست. ( آنهایی که اصفهان را نصف جهان می دانند، فلورانس و رم و پاریس را ندیده اند). مرزهایش هم پر از گوهر نیست. سنگ کوهش هم در و گوهر نیست. (لااقل بیشتر از آفریقای جنوبی نیست.) اما وقتی "ای ایران" می خوانند مو بر تن آدم سیخ می شود. God save the queen هیچ حسی برای من ندارد. 11- قبول دارم هر حرفی را که درباره از میان رفتن مرزها، درباره بی معنی بودن مرزها بگویید. درباره انسانیت که از خطوط فرضی روی زمین مهمتر است، درباره برادری نوع بشر و خدمت به بشریت در هر کجا که هست. اما سالها پیش، عهد کودکانه ای بسته ام که به این کشور خدمت کنم. و هنوز بر این عهد هستم. هنوز هم گاهی یاد آن نوشته مسعود بهنود می افتم که "ما می مانیم. اینجا خانه ماست، به دعوت کسی نیامده ایم که به عتابش برویم". حتی حالا گه خود آقای بهنود هم رفته است، باز هم این "خانه" مرا به خود می خواند. نمی دانم "عتاب" چه اندازه باید باشد تا مرا براند. اما انقدر می دانم که هنوز مانده ام. 12- دوست عزیز من که به آمریکا رفته است، مسابقه بیس بال تماشا می کند و همه خبرهای لیگ اش را هم دنبال می کند. می گوید باید این گونه باشد تا بتواند با مردم ارتباط برقرار کند، تا حرفی برای گفتن داشته باشد. دوست عزیز من بعد از شش سال که از ایران رفته است، یک کلمه در میان انگلیسی حرف می زند. شاید هم بیشتر. 13- من ترجیح می دهم که درباره علی دایی و ناصر حجازی صحبت کنم. بیس بال برای من هیچ جذابیتی ندارد. راستش باباکرم را هم از یانکی دودل بیشتر درک می کنم. 14- اینجا خانه "من" است. "من" بودن من اینجا معنی دارد. تمام هویتم با اینجا رشته به رشته پیوند خورده است. اینجاست که من خودم هستم و از وجود خودم راضی ام. اینجاست که نیاز ندارم که کس دیگری باشم. نیاز ندارم که آداب دیگران را رعایت کنم. اینجا نگران آن نیستم که هر حرکت خطای من باعث کوچک شدن من درنگاه دیگران شود. اینجا سرم را بالا می گیرم. اینجا من "من" هستم، نه یک خاور میانه ای مهاجر که کسی لطف کرده و مرا به کشورش راه داده است. برای بودنم اینجا مدیون کسی نیستم. اینجا خانه من است. برای ورود به آن یک لنگه پا جلوی اتاق کنسول نایستاده ام. برای گذزنامه ام هم نیازی نداشته ام که وکیل برایم مدرک دروغ جور کند. 15- کم هم سختی نکشیده ایم در این "خانه" مان. یادتان که نرفته است؟ 16- برای همین هم هست که می فهمم که چرا بعضی ها این خانه را نمی خواهند. من شاید خوش شانس بوده ام. شاید این خانه با من مهربان تر از خیلی ها بوده است. لااقل اش این است که هروقت گیر کمیته افتاده ام، مشت و لگدی خورده ام و چند ساعتی در بازداشتگاه بوده ام و اما شب را هیچوقت در بازداشت نگذرانده ام. لااقل اش این است که شب عروسی ام را کمیته چی ها خراب نکرده اند، از تحصیل ام بخاطر گزینش باز نمانده ام. شکر خدا کسی از نزدیکانم اعدام نشده است. از بخت خوب من است شاید که خاطرات شیرینم از این خانه بیشتر از تلخی هاست. 17- خانه ما بهترین جای دنیا نیست. زیباترینش هم نیست. اما اگر اینی هست که هست، تقصیر ما هم هست. بهتر شدنش بر عهده خود ماست. دست غیب این مملکت را نمی سازد. دست غیب آنرا نمی کارد. دست غیب آنرا نمی پیراید و نمی آراید. برای همین هم هست که خوشحالم که مهندسم. که شغلم ساختن است. خوشحالم که در توسعه کشورم نقش کوچکی دارم. نقشی به اندازه یک نفر.و خوشحالم که از این "یک نفر" ها کم نیستند. 18- شمع هر چقدر هم که کوچک باشد، گوشه ای از شب را روشن می کند. Labels: وطن نوشته شده در ساعت 7:01 PM
Comments:
آقای ب عزیز
بعد از مدتها چه متن زیبایی نوشته بودی. متنت دلنشین بود.گاهی واقعا توصیف وطن سخته. من که هنوز نتونستم توصیف شخصی خودم رو پیدا کنم تو خیلی قشنگ نوشته بودی. وقتی می خوندم دلم می خواست که من اینها رو نوشته باشم. وقتی نوشته بابای مانا رو هم می خوندم همین احساس رو داشتم. راستی بند 18 رو که خوندم دلم برای کنفوسیوس تنگ شد
جالبه كه تعريف ها از وطن متفاوته ولي هر كسي به نحوي سعي داره يه معني رو برسونه ، معني كه همه توش مشتركند...اين قشنگه.
نادر جان
حرفهایت در مورد وطن بسیار ملموس و قابل درکه و کاری کردن برای کشور برای همه ما جذابه. اما من از ایران رفتم برای این که نه تنها از حکومت بلکه بیشتر از مردم بدی دیدم. خاک و مواد شیمیایی که خاک رو تشکیل میدهند و موقعیت یک کشور روی نقشه جغرافیا وطن رو تعریف نمیکنه. زبان مادری یک قسمت از وطنه، ولی برای من مهمترین قسمت وطن، هموطنها هستند. همونهایی که چه در ایران و چه در آمریکا با بیشترشون مشکل دارم. رفتن از ایران برای من به هیچ وجه ساده نبود ولی به نظرم تلاش برای اصلاح مردم ایران زیادی خوشبینانه بود. ضمنا در مورد کتاب پرسپولیس کاملا باهات هم عقیدهام.
حرفهایت دلنشین است هرچند غم دارد در خودش
من مدت زیادی نیست که دورم..همه انچه تو گفتی برای من هنوز زنده است..اتاقم...همسایه های فضولمان...کتاب فروشی که همدم لحظه های تنهاییم بود...شهری که در ان بزرگ شدم...شهری که در ان درس خواندم...شهری که در ان عاشق شدم...همه انها هویت من است اما سخت است که من به هویتم و خاطراتم اینگونه عاشقانه نگاه کنم و یادم بیاید ان شبی را که در بازداشتگاه تا صبح لرزیدم...چون پدر و مادرم در ایران نبودم و یک دختر بیست و سه ساله صاحب اختیار خودش نیست و باید بخاطر یک لیوان چای خوردن در شاندیز با دوستانش..منتظر بماند تا برادرش ار تهران برسد و تمام این مدت برای هیچ و پوچ تما شخصیت و تربیت و فرهنگ و خانواده اش زیر سوال برود و خودش را غریبه ببیند در جایی که عاشقانه همه چیزش را دوست دارد ..از یازده سالگی تا بیست و پنج سالگی جنگیدم که می مانم تنها اما در جایی که خاطره هایم هستندوودر جاایی که صبح بقال محل به زبان خودم سلام میکند اما اخرش با اشک ترکش کردم....هرچه خواستم بمان م و بسازم نشد..هی خراب کردند شاید یه روزی قدرتش را پیدا کردم و برگشتم...اما نه تا وقتی که یک نفر احمقانه میخندد و میگوید همه زنان ما ازادند من چند ماه هست که از انجا دورم خوب میدانم ازادی بیمعنی است....به قول یک نفر ازادی بیان داریم...ازادی بعد از بیان نداریم اینجا بودن ..دور بودن اسان نیست..هنوز هم نمیدانم ارزش دوری را دارد یا نه...اما سعی میکنم از همه ارامشش استفاده کنم..حتی اگر نمیتوانند نامم را درست صدا کنند
آقای ب عزیز مثل همیشه زیبا نوشتی.نوشته هاتو دوست دارم چون در عین سادگی فکر زیادی پشت هر کلمه اش است.از سر تقصیرات ما هم بگذرید!خانم شین دوست داشتنی را هم از قول ما ببوسید
این نوشته که اصلا غمگین به نظر می رسه، پس چرا من نزدیکه اشکم بچکه؟ چرا؟ چون من اینجام. چون هرچقدر هم سعی بکنم جوک ها و گپهای دوستانه شون منو جذب نمی کنه ،مال من نیست، چون هیچ کس برام هندونه خوب سوا نمی کنه، اصلا اینجا سوپرمارکتهای رنگارنگ و بزرگش هندونه خوب نداره، چون هیچ کس حال مامان بزرگم رو نمی پرسه، چون و چون و چون... و مهمتر و آخرین اینکه من که همیشه فکر می کردم یکی از شمعهای کوچیک ایران می مونم پس چی شد؛ چی شد که به اینجا رسیدم که فکر کردم با موندن اون شمع کوچیک هم خاموش میشه و دیگه زورش حتی نمیرسه که خونه خودم رو روشن نگه داره، چه برسه گوشه ای از شب وطن رو؛
نه ؛ نوشته ات گریه دار نیست، من گریه دارم یه جایی توی خودم
نازلی، منو ببخش برای اشک ها. ببخش که این اشکها وقتی آمده اند که تازه در وبلاگت نوشته بودی که به همه چیزهایی که می خواستی، از هجرت، رسیده ای.
تقصیر هیچ کداممان نیست: چندپاره شده ایم همه مان بین ماندن و رفتن. ما که مانده ایم هم تردیدهایمان کمتر از شما که رفته اید نیست. من مانده ام. اما راستش از خودم می پرسم که اگر بچه ای هم داشتم، به همین سادگی تصمیم می گرفتم که بمانم؟ اگر جنگ شود چه؟ حق دارم آیا خواستم به ماندن را با جان همسرم پیوند بزنم؟ اگر در مهمانی ای گرفتار شویم و او را شلاق بزنند چه؟
Salam Nader, kheili ghashng bood. Address postito behem bedeh baraay ketaab perspolis. Tavalodet mobarak!(fekr konam hamin rooza boodeh)
leili (email am hamoon ghabli, addresseto be oonebdeh lotfan)
گلمریم :ااااا؟ آقا نادر به خدا منم نوشته بودما! ولی نمیدونم چرا کامنت دونیتون ازم آلمانی سوال کرد منم یه چیزایی جوابش دادم لابد خوشش نیومده دیگه. خلاصه منم کلی درفشانی کرده بودم و کلی اشکها ریختم با این نوشته شما! حالا دیگه خوددانید و این کامنت دونیتون.راستش این نوشته کلی منو امیدوار کرد و بقیشم یادم نیست دیگه. اونروزی گفته بودم.
مدت هاست سعی می کنم به دیگران حالی کنم چرا آمدم وکابل زندگی می کنم اما گاهی جوری نگاهم می کنند انگار دارم دروغ می گویم،انگار مجبور شده ام ،به هر حال حرف دل من ؛دختر افغان را زدی در مورد وطن!
تقصیر هیچکداممان نیست، ما اهل ساختینیم، اهل فکر کردن، اهل دوستی و دوست داشتن. اما چه کنیم که گوی و میدان این سرزمین بدست کسانی افتاده که از هیچ به همه چیز رسیده اند و چون هیچ بوده اند برای حفظ بقای خود از هیچ خیانتی فروگزارِی نمیکنند، چه رسد که به ما اجازه اظهار وجود دهند، براستی چگونه می توان این شمع را روشن نگه داشت؟؟؟ (محمد)
az neveshtatoon vaghean lezzat bordam,
Persepolis inja (faranseh) hodoode do mah pish be namayesh dar oomad va ghaedatan ta hala bayad hame ja peida beshe, film "vaghei" bood bi hich eghraghi. ma ro neshoon midad.
بابا ما که مُردیم از بس اومیدم اینجا و خوردیم به دیوار، کجایی پس. چرا دیگه نمی نویسی
دلمون هم خیلی براتون تنگ شده، چرا چهارشنبه ها نمیاین پیشمون
به نظر من اين مطلب وطن دوستانه با اون يكي مطلب عمر آقاي ب در تناقض كامل است. من هم خيلي خوشحال بودم كه مهندسم و ميتونم براي كشورم كار كنم ولي خب...هممم
در مورد كشور نفتي كه نوشتي (بند دهم از عمر آقاي ب)، من هم همينطور فكر ميكردم... تا اينكه يك نفر برهان خلف اش رو بهم نشون داد: نروژ نروژ هم اقتصاد كاملاً نفتي داره و در عين حال بالاترين سطح رفاه اجتماعي رو داره... در ضمن ميگن اين ايده صندوق ذخيره ارزي هم در اصل مال نروژ بوده... فكر كنم بلندترين كامنت زندگيم را گذاشتم... وبلاگت هم باحال و هماهنگ با روحيات ما بود
به نظر من اين مطلب وطن دوستانه با اون يكي مطلب عمر آقاي ب در تناقض كامل است. من هم خيلي خوشحال بودم كه مهندسم و ميتونم براي كشورم كار كنم ولي خب...هممم
در مورد كشور نفتي كه نوشتي (بند دهم از عمر آقاي ب)، من هم همينطور فكر ميكردم... تا اينكه يك نفر برهان خلف اش رو بهم نشون داد: نروژ نروژ هم اقتصاد كاملاً نفتي داره و در عين حال بالاترين سطح رفاه اجتماعي رو داره... در ضمن ميگن اين ايده صندوق ذخيره ارزي هم در اصل مال نروژ بوده... فكر كنم بلندترين كامنت زندگيم را گذاشتم... وبلاگت هم باحال و هماهنگ با روحيات ما بود
نادر عزیز نوشته ات را در مورد وطنمون ایران خوندم . ولی من ایرانی هستم و اگر بخواهم می توانم مسلمان باشم یا نباشم - می توانم شاد باشم یا نباشم - می توانم خندان باشم یا نباشم می توانم برای خودم حقوق شخصی داشته باشم و در منزلم برنامه های آن سوی آبها را تماشا کنم . ولی ایرانی که در آن مسلمان نبودن ، شاد بودن ، خندان بودن جرم است و پدر مرا به خاطر داشتن حریم شخصی برای منزلش جریمه میکنند، ایرانی نیست که من زاده آنجا هستم و ترجیح می دهم خانه ام اینجا نباشد .
خیلی زیبا نوشتین
منم این طورا فکر میکنم ولی نمی دونم چرا همه میگن بزار بزرگتر بشی اونوقت تموم رتبه هاتو نمره هاتو جمع میکنی و میری چی بگم بهتره وایسم تا بزرگ شم!!!!!!
آقا دستت طلا... گل نوشتي....همه جا كم وكاستي هست...اين ماييم كه به خوب و بد زشت و زيبا معني ميديم...نبايد سوخت وساخت...بايد ساخت و ساخت...
Post a Comment
|