BOLTS




Tuesday, January 09, 2007

٭
نشسته ام پشت کامپیوتر و مات و مبهوت صفحه را نگاه می کنم. اشک هم می ریزم.
همسرم من را می بیند. بالای سر من می آید و او هم می خواند. می گوید "نه".
به هم نگاه نمی کنیم که اشک هم را نبینیم.
می گویم :"یعنی اسهال را درمان نمی شود کرد"
می گوید:" دختر دوستش هم همینطور شده بوده است. یک ماهی با اسهال در بیمارستان خوابیده، اما بعد یک دکتر سنتی آمده است و یک فوت محکم توی دماغ بچه کرده است و گفته که یک تکه سیب ته دماغش چسبیده بوده. و بچه خوب شده است."
من می گویم : یک تکه سیب. و باز رویم را به طرف دیگری می گیرم که اشکهایم را نبیند.
تمام روز فکر می کنم، من اگر بودم چکار می کردم : فکر می کنم من هم با پیوند اعضا موافقت می کردم. فکر می کردم اقلا قسمتی از وجود فرزندم زنده است. بعد فکر می کردم که شاید فرزندم را به خواب ببینم که می گوید :بابا چرا گذاشتی منو تکه پاره کنند. بعد باز با پیوند اعضا مخالف می شدم، بعد یاد فرزندان دیگرانی می افتادم که باز به خواب من می آیند و می پرسند، اگه موافقت کرده بودی ما زنده بودیم. بعد باز هم گریه می کنم.
یادم نمی آید هیچوقت انقدر اشکم دم مشکم بوده باشد.

شاید بخاطر صبح است، صبح زود بیدار شدم، اقلا یک ساعتی قبل از همسرم. بعد همانطور توی تخت فکر می کردم که اگر دروغ سیزده امسال یک متن خیلی احساسی بنویسم درباره اینکه بچه دار شده ایم، همه باور می کنند.
فکر می کردم که متن را با یک شعر شروع کنم، خطاب به پری دریایی کوچکم که روح آب است.
بعد تعریف کنم که اولین لباسش را خریده ایم که یک جوراب صورتی است.
بعد یگویم که نامش را نمی دانیم اما در هر بند نوشته به نامی صدایش بزنم، آیدا، یلدا، سارا و همینطور هر اسمی که با آ تمام می شود را ردیف می کنم در هر بند یکی.
بعد هم به سه تفنگدار هشدار بدهم که من از آن باباهای غیرتی هستم و باید چشمان هیزشان را درویش کنند.
بعد فکر می کنم که اگر به ترتیب از کوچک به بزرگ اسمشان را ببرم، مخففش می شود "شمس" و فکر می کنم که اسم قشنگی است.
کسی را می شناسم که نامش "خورشید" است و فکر می کنم که اسم جالبی دارد.
دیگری را هم شنیده بودم که نامش "کعبه" بود و فکر می کردم که آن هم ایده بکری است برای نام.
دروغ سیزده خوبی می شد. اعتراف کنید که همه تان باور می کردید.

شاید برای همین بود که انقدر غصه دار بودم برای آریانی که ندیده بودمش.
فکر می کردم که اگر بچه من بود چه؟
تمام زندگیم خراب می شد؟ لحظه ای خوشی برایم بعد از آن می ماند؟ جرات می کردم که باز بچه دار شوم؟ به این امید که جای آن رفته را بگیرد؟ یا همیشه آن ناموجود را بیشتر دوست خواهم داشت؟

با همسرم حرف می زنیم، از هر دری. سعی مان این است که هیچکداممان حرفی از آرین نزنیم.
من می گویم : این قل مراد هم خیلی بامزه شده است ها.
او می گوید: باید می دیدی که به منصور بند کرده بود که قصه چوپان دروغگو را بگو، منصور هم که آلزایمر دارد، خیلی با مزه بود.
من می گویم : اینکه به راوی می گفت که قصه چوپان دروغگو را بگو هم خوب بود.
بعد او می گوید : یعنی هیچ سرمی، هیچ دوایی نبود.

از هر چیزی هم که حرف می زنیم آخرش همین می شود.

خانه کسی می رویم از فامیل که مسافر است.
در راه فکر می کنم : "خدایا، خیلی چیزها از تو خواسته ام، اما تا بحال معجزه نخواسته بودم. می شود همین یک دفعه؟ روی من را زمین نمی اندازی؟ تو رو خدا. همین یک دفعه را معجزه بشود."
خدا می گوید :" تو که اصلا مرا قبول نداری، بی خود دعا می کنی."
می گویم : "اینکه به وجودت باور ندارم دلیل نمی شود که معجزه نکنی. بی خود بهانه نیاور. دیر می شود ها"

امروز شده است. به اینترنت که وصل می شود، فکر می کنم، یعنی ممکن است، همین یکبار، معجزه شده باشد?

بعد فحش می دهم به سیب های قاتل، به ویروسهای قاتل، به اسهال قاتل و به این همه قاتلی که فرزند نداشته من را احاطه کرده اند.
برای همین است که نمی خواهم بچه داشته باشم.
می ترسم.
خیلی زیاد.



Comments:
gerye amoonamo boride! kheyli dardnakeeeeeeeee!
 
چرا روش دیگه ای رو انتخاب نمی کنند
روش غیر پزشکی
 
un hame neveshtam parid?
 
من به این کامنتر های انانیموس آلرژی دارم
ترخدا آقای ب منو ولم کنید بزارید هر چی از دهنم در میاد به این انانیموس فلان فلان شده ی بی فلان بگم
اصلا اگه قراره هر ننه قمری از راه میرسه هر چی از دهنش در میاد بزاره اینجا دیگه کامنت مادریش چه معنی میده؟
اینجا اگه اینقددموکراسی و آزادی بیان پس مادریشن برای چیه؟
اصلا من الآن گیر دادم به آقای ب یا انانیموس؟
 
بله واقعا دردناکه و منهم یادم نمیاد توی این مدت اخیر حتی تا این حد ناراحت شده باشم و دیگه مهم نیست که علت این اتفاق چی بوده و یا چرا این بچه درصد کمی که می تونه زنده باشه رو چجوری داره از دست میده مهم اینه که این اتفاق داره میوفته و از من لااقل ؛ کاری برنمیاد و این خیلی رنجم میده. و این وسط یکی هم از آسمون پیدا شد و برای منی که حتی شاید هرگز نتونم طعم داشتن بچه رو حس کنم آرزو کرد که همین بلا سره بچه من بیاد .فقط برای یک اظهار نظر که شاید کمی تند و قاطعانه بود ولی از نظر من درست بود .به هرحال امشب که بی خواب شدم ولی یاد مادر آرین که میوفتم از اینکه بگویم بی خوابم امشب شرمسار میشوم و بغض بدی گلویم را میفشارد .
 
با اینکه نمی دانم قضیه از چه قرار است، اما پیامدهایش که خیلی دردناک است.
 
Post a Comment

........................................................................................

Home