BOLTS




Sunday, December 22, 2002

٭

دو سه هفته پيش بعد از مدتها احساس كردم كه يك جمله قلقلكم ميده كه بنويسمش و پرورشش بدم: «من اينگونه بودم».

اولين چيزي كه به نظرم رسيد اين بود كه عبارت كامل كننده اين جمله اينه : « و هر آنچه نام مرا بر خود دارد هم اينگونه است»
و بعد اتود اول رو اينجوري نوشتم :

من اينگونه بودم
ديواري برافراشته پشت ديواري
دروازه اي بسته به دروازه اي
و چشمي خيره به چشمي ديگر
و هر آنچه نام مرا بر خود دارد هم اينگونه است.

خيلي چيز بدرد بخوري نشد. هر چند از تكرارهايي كه توش درست مي شد بدم نمي اومد. فكر مي كردم كه شايد بشه اين ساختار رو ادامه داد و هر بار يك كمي باز ترش كرد. اما مغز آدم هميشه هم به همون ترتيبي كه آدم مي خواد پيش نميره. همينطور كه داشتم با كلمه ها بازي مي كردم،‌فكر كردم به اينكه اصلا شايد بشه پاراگراف بعدي،‌ موضوع و تصوير متفاوتي باشه و شايد بشه اين تصوير هاي متفاوت رو يك جايي به هم دوخت. اما اولين تصوير ديگه اي كه به ذهنم رسيد، چرخدنده هاي يك ساعت بزرگ بود.
بعد از اون بقيه چيزهايي كه به فكرم سرازير شد،‌ربطي به اون نصفه اتود چرند نداشت و فقط به زمان مربوط مي شد.
مي تونم بگم كه هنوز هم بعد از دو سه هفته هر وقت كه مي تونم به چيزي غير از حرفه ام فكر كنم، به زمان فكر مي كنم.

جايي همين تازگي ها خوانده بودم كه رمان مدرن،‌نه تنها در مورد جهان نيست،‌بلكه آنطور كه خيلي ها فكر مي كنند،‌در مورد زبان هم نيست. بلكه در مورد زمان است. نپرسيد كجا، ديروز مدتها خيره شده بودم به كتابخانه ام و فكر مي كردم كجا ممكن است چنين چيزي را خوانده باشم. حتي مطمئن هم نيستم كه چيزي كه خوانده ام دقيقا همين معني را داشته است، اما اين معني از جايي در ذهن من مانده است. يادم هم هست كه در آنجا بحث مفصلي كرده بود درباره «در جستجوي زمان از دست رفته».

مطمئنم كه زمان براي من «از دست رفته» نيست. دستاوردهاي زندگي در اين زمان مرا كاملا ارضا مي كند. اما نمي توانم به «سپري شدن» زمان فكر نكنم. حتي با دانستن اينكه تنها چيزي نزديك به يك سوم عمر محتملم را زيسته ام.

دانستن اينكه زمان مي گذرد، و دانستن اينكه انقدر تند مي گذرد، اصلا احساس خوبي ندارد.




Comments: Post a Comment

........................................................................................

Home